سینمای ما - حسن الحسنی (لندن): وقتی که اسم استاد پل نیومن می آید، شاید اولین چیزی که به ذهن خیلی ها می آید، چشم های آبی و چهره زیبای نیومن باشد. کسی که فقط دیدن اش روی پرده سال ها تماشاگران را با طراوت می کرد و نیروی تازه ای به آن ها می داد. اما، پل نیومن برای چهره اش تبدیل به این نیومن ای که دوست اش داریم نشد. بازی های زیبای او بود که باعث این شد – هرچند در اول خیلی از بازی های او نادیده گرفته شد: خیلی ها از او انتقاد می کردند و می گفتند که می خواست مارلن براندو باشد. طول کشید، زمان گرفت اما بالاخره نیومن به همه نشان داد که نیامده که ستاره باشد، نیامده که نان چهره اش را بخورد؛ آمده که پل نیومن باشد. نیومنی که به دنبال نقش های سخت رفت و همین باعث شد که کارنامه اش درخشان تر از خیلی از ستاره های هم نسل اش باشد و دوران بازیگری اش محدود به دوران جوانی اش نباشد.
نیومن که به خاطر چهره اش ایده ال بازی قهرمان ها بود، رفت و نقش خلاف کار ها، یاغی ها، کلاه بر دار ها، آنتی-هیرو ها، ضد-قهرمان ها و... را بازی کرد. اما بازی خوب اش، دل ربایی اش، باحال بودن اش، و... باعث می شد که بر و بچه های سینمارو به این شخصیت ها جذب شوند و آن ها را دوست داشته باشند (رضا عطاران و نقش های به اصطلاح منفی اش هم در همین مایه هاست). و اجرا کردن همین نقش ها باعث شد که نیومن تبدیل به بازیگری شود با ویژگی های خودش. ضد-قهرمانی با ویژگی ها و خصوصیات خاص خودش که سینمارو ها آن ها را پذیرفته بودند و دوست داشتند. و همین تبدیل شد به پل نیومن ای، و پرسونای پل نیومن ای که خیلی ها خیلی از فیلم ها را به خاطر وجود او می دیدند.
پل نیومن ما دوست داشت که در فیلم هایی بازی کند که فیلم نامه ی خوبی داشته باشند و بازیگر های خوب در آن باشند. این را می خواست برای اینکه این باور را داشت که این ها باعث می شوند فیلم بهتر شود. اما این به این معنی نیست که نیومن هیچ وقت محور فیلم ها نبوده... در خیلی از فیلم ها نیومن، فیلم را به دوش کشیده و یا درخشان تر از بازیگران اطراف اش بوده. اما... دنبال گدایی احترام و اعتبار هم نبوده و نخواسته که شرایطی ایجاد کند که فقط بازی او به چشم آید.
بعد از سی سال بازیگری و کلی کاندیدا شدن، در سال 1986 پل نیومن برای بازی اش در فیلم رنگ پول جایزه ی اسکار را گرفت. اما در حقیقت نیومن بازی های بهتری هم کرده: مثلا، بازی اش در غیاب مالیس یا حکم. انگار گه می خواستند جبران همه بی اعتنایی ها به بازی خوب او را بکنند. باز حد اقل، فهمیدند که پل نیومن ما استادی ست. می بینید که طول کشید تا نیومن به عنوان بازیگری خوب جا بیفتد. دلیل اش هم مشخص است: (آگاهانه یا نا آگاهانه؟) فکر می کردند که نیومن فقط برای چهره اش است که وارد سینما شده.
مهم این است که پل نیومن جای خودش را در سینما پیدا کزد و تبدیل به بازیگزی افسانه ای شد. بازیگری که اگر هم شخصیت های اش گیر جنگی امکان ناپذیر و نشدنی اند، و در نهایت هم شکست می خوردند... این که تا آخر خط می رفت و بی خیال ماجرا نمی شد باعث شد که در دیدگاه ما همیشه یک برنده باشد. بازیگری که از آخرین های آن نسل طلایی ست (فکر کنم که دیگز فقط کلینت ایستوود مانده باشد). بازیگری که...
استاد پل نیومن خیلی کار های دیگر هم کرده... کلی نیکوکاری کرده، کلی به بچه های با بیماری های خطرناک کمک کرده، چند جام در مسابقات ماشین سواری برده (یاد نقش اش در ماشین های پیکسار افتادم!) و... . اما از آنجا که قرار بوده این یادداشت، یادبودی در مورد بازیگری او باشد، در مورد آن ها چیزی ننوشته ام.
اما در آخر، یکی از دوستان پل نیومن جمله قشنگی در مورد نیومن گفته. حرفی که فقط یک دوست بلد است بگوید: «دلمان برای دوست مان پل نیومن تنگ می شود، اما خوش اقبال بوده ایم که شخص قابل توجه ای مثل او را شناخته ایم.»
سینمای ما - مصطفي انصافي: به گمانم اين جمله از استانيسلاوسكي است كه «براي نيل به مقام شامخ هنرپيشگي بايد مانند كودكان كه به بازي خود ايمان دارند، به هنر خويش مومن بود». درست پنج شنبهي تلخ و شيرين پيش بود. اگر مي دانستم قرار است فردايش خبر مرگش را بياورند هرگز از بين آن همه فيلمي كه دوستم از كيفش درآورد و گذاشت جلويم و گفت: «هر كدام را ميخواهي بردار» بيلياردباز را برنميداشتم تا خودش فيلم را ببيند و بعد خودش برايم تعريف كند كه پل نيومن بزرگ چه رازي در آن بازي گيرا و چشمان نافذش دارد كه وقتي مينشيني به تماشاي نقشش، ادي تنددست مطمئن مي شوي كه داري يكي از مومنانه ترين بازيهاي تاريخ سينما را ميبيني و باورش ميكني آنجا كه به «بشكهي مينه سوتا» ميگويد: «من بهترين بيلياردباز دنيام... رودست ندارم... حتي اگه شكستم هم بدي باز رودست ندارم...» هميشه همينجور بود. در هماوردطلبي هم رودست نداشت. چه در بيلياردباز كه «بشكه» را مچاله كرد و وقتي از بشكه حرف مي زنم بقيهي آنهايي كه شكستشان داد جوجه بشكه هم محسوب نمي شوند، چه در لوك خوش دست كه هرقدر از اين يكي بشكه! كتك ميخورد از رو نميرفت و باز هم بلند ميشد، يك توسري ديگر ميخورد و باز ميافتاد و البته يادم نرود شرط بندي سر خوردن پنجاه تا تخم مرغ را كه چهره اش سر خوردن پنجاهمي ديدني بود اما باز هم كم نياورد و چه در بوچ كسيدي و ساندنس كيد كه پس از آن همه فرار مثل آدمهاي سرخوش آن پشت نشسته و دارد ساندنس را متقاعد كه بروند استراليا و انگار نه انگار كه چند هزار سرباز آن بيرون منتظرند كه خونشان را بريزند. در نيش هم كه فقط براي هيجان سناريوي مرگ خودش و رابرت ردفورد را نوشت و وقتي با هم بلند شدند و با خنده از آن زيرزمين كذايي بيرون رفتند كلي دست مريزاد بهش گفتيم، برايش دست زديم و لذت برديم از اين كه مرگ را هم دست انداختند و ياد آن لحظه در بيلياردباز افتاديم كه سيگار گوشهي لبش بود و از چارلي پرسيد: «فكر ميكني امشب چقدر مي برم؟... ده هزار تا... ده هزار تا مي برم... كيه كه ما رو شكست بده؟...» و باز هم براي هزارمين بار يادمان افتاد كه الحق رودست ندارد. در رنگ پول، اما در همان زمان كه دوربين مثل يك دختربچهي شاد و سرحال به اين ور و آن ور سرك ميكشيد و ميز بيليارد را سير مي كرد و بالا و پايين ميپريد يادمان افتاد كه در زمان ساخت فيلم (1986) پل 61 سالي داشته. كمي تلخ شديم و دلمان سوخت. اما هنوز چشمهاي آبي محشرش همان قدر نافذ و جذاب بود و مي دانم كه نافذ و جذاب بودن چه صفتهاي مزخرف و كمكاري هستند براي آن چشم ها و چهره و بازي درخشان. از بس شبيه مارلون براندو بود هميشه با او مقايسه مي شد. اما خوشحالم كه هرگز زير سايهي سنگين او نماند. هرقدر هم كسي بخواهد ثابت كند مارلون براندوي اسطورهاي- در فيلمهايي كه در اوج بود- هنوز رقيب ندارد مطمئنم كه پل نيومن كاري با اين حرف ها ندارد و پس از خاموشي اين بار در هيبت يك ستاره ميدرخشد تا يادمان نرود چه لحظهها كه با بردش عشق كردهايم و چه لحظهها با باختش غم خوردهايم. خدا رحمتش كند و نور به قبرش ببارد. من ميخواهم يك بار ديگر با ديدنش سرخوش شوم. ميخواهم بوچ كسيدي و ساندنس كيد ببينم. پارسال در يكي از همين روزها بود كه در يادداشتي كه در نقد سريال اغما نوشتم كلي به اين در و آن در زدم بلكه فيلم بتواند خودش را نجات دهد. اما نشد. همان جا نوشتم: بوچ و ساندنس در حال فرار از دست ماموران كلانتر بودند كه به دره اي رسيدند. بوچ به محض ديدن دره گفت: «به بنبست برخورديم!». من لعنتي اگر ميدانستم يك سال بعد قرار است پل نيومن بزرگ بميرد خرجش نميكردم و مي گذاشتم براي حالا كه واقعا به بنبست برخورديم. سينماي كلاسيك يكي از آخرين ستارگانش را از دست داد و اين بدجوري دلمان را ميسوزاند. ما كه ولگرديم و كاري با اين حرفها نداريم. ميخواهيم سر اين اين كوچهي بنبست بايستيم و عشقبازي كنيم...