دانلود

صوفيا نصرالهي :: سينمای ما ::

   


News
  • عكس‌هاي اختصاصي محسن هردان از حضور سينماگران براي جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي به زلزله‌زدگان آذربايجان - قسمت دوم
    اولين تصاوير تلاش اهالي سينماي ايران را در "سينماي ما" ببينيد: نزديك به صد ميليون ريال تا عصر پنج‌شنبه جمع‌آوري شده است
  •  
  • عكس‌هاي اختصاصي محسن هردان از حضور سينماگران براي جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي به زلزله‌زدگان آذربايجان
    اولين تصاوير تلاش اهالي سينماي ايران را در "سينماي ما" ببينيد: چه كساني امروز پنج‌شنبه 26 مرداد مقابل سينما آزادي رفتند؟
  •  
  • دانیال عبادی در گفت‌وگويي صريح شایعات مختلف پاسخ داد: گلزار الگوي من نيست
    چه اشکالی دارد بازیگر به‌خاطر چهره‌ وارد سینما شود‌؟/ شهاب حسینی مرا به سينما معرفی کرد
  •  
  • «نت» یک گروه موسيقي کاملا زنانه است كه‌ به موسیقی غربی جاز و بلوز و کانتری مي‌پردازد
    بهنوش بختیاری يكي از خوانندگان گروه «نُت» است
  •  
  • نامه ابراهيم حاتمی‌کیا در پايان فیلم‌برداری «چ» در پاوه براي قدرداني از مردم و مسولان منطقه
    خدایا قسم به این ماه عزیز، نتیجه فیلم چمران آنی باشد که شرمنده این محبت‌ها و شهدای مظلوم پاوه نباشم
  •  
  • نمايش عمومي محدود عيد فطر شروع شد/ فهرست سينماهاي نمايش‌دهنده را اين‌جا ببينيد
    «کلاه قرمزی و بچه ننه»، «بی خداحافظی» و «ضدگلوله» بدون سینماهای حوزه اكران شد
  •  
  • پرونده كاملي از آن‌چه اين روزها بر سرِ اكران سينماها آمده است: دعوا سرِ چيست؟ طرفين دعوا چه كساني هستند؟
    آیا کلاه قرمزی قربانی دعواهاي اكران می‌شود؟
  •  
  • ‌حميد فرح‌نژاد و حامد بهداد با اهداي خون با زلزله‌زدگان آذربايجان همدردی کردند
    فرخ‌نژاد: از مردم ایران خواهش می‌کنم مسئولیت كمك‌رساني را بر‌عهده بگیرند/ بهداد: هر کاری که از دستم برآید برای زلزله‌زده‌ها انجام می‌دهم
  •  
  • جزئيات ویژه برنامه «ماه عسل» در شب عید سعید فطر
    پشت‌صحنه‌ها و مهمانان برگزيده قسمت‌هاي قبل، خانواده 20 نفري و پنج‌قلوها در «ماه عسل»
  •  
  • مراسم تشييع پيكر ناديا دلدار گلچين برگزار شد
    مسیر هنرمندانه این نیست که شماره حساب معین کنیم و دیگران را تشویق کنیم پول بریزند
  •  
  • دعواي اکران در سالن‌هاي سینمای ایران قربانی می‌گيرد: گروكشي و شرط و شروط سينمادارها و شوراي صنفي نمايش نفس سينما را گرفت
    اگر سينما آزادی قرارداد بست، پردیس‌ها هم اكران مي‌كنند/ حوزه هنری باید اعلام کند ‌«کلاه قرمزی و بچه ننه» و «بی‌خداحافظی» فیلم‌های ارزشی هستند!
  •  
  • دعوت از مردم براي كمك‌رساني: روزهای پنجشبه و جمعه از ساعت 15 تا 24 مقابل سینما آزادی
    سينماگران ايراني كمك‌هاي مردمي را جمع‌آوري مي‌كنند + فهرست سينماگران حاضر
  •  
  • ارسال پيام تسليت و کمک‌های بازیگران و عوامل «قلب یخی» به زلزله‌زدگان آذربايجان
    دست‌هایمان به کار نمی‌رود و رو به آسمان است‌
  •  
  • علايق فوتبالي نيكي كريمي جدي شد: اولین مجله تصویری «روزی روزگاری فوتبال» 15شهریور عرضه مي‌شود
    نيكي كريمي رقيب عادل فردوسي‌پور/ مجله تصویری با موضوع فوتبال ایران دو هفته یک بار روانه بازا مي‌شود
  •  
  • اختصاصي "سينماي ما": علاقمندان در چه سانس‌هايي می‌توانند به دیدن فیلم بروند؟
    «کلاه قرمزی و بچه ننه» بعدازظهر چهارشنبه در سینماقدس اکران شد
  •  
  • اختصاصي "سينماي ما": متن مشتركِ حامد بهداد ، ماني حقيقي، رضا عطاران، حميد فرخ‌نژاد، نيكي كريمي، پيمان معادي براي زلزله آذربايجان
    با هر چه در توان داريم، به انتظار دردآور اين چشم‌هاي نگران و منتظر پاسخ دهيم
  •  
  • نمايش عمومي «لج‌ و لج‌بازي مديران» (!) به‌جاي سه فيلم تازه؟!/ فعلاً سه پوستر اين سه فيلم را در "سينماي ما" ببينيند!
    اکران سه فیلم عيد فطر در سینماهای سراسر کشور به تعويق افتاده است؟
  •  
  • پيكر بازيگر از دست رفته فردا ساعت 10 صبح از مقابل تالار وحدت تشييع مي‌شود
    نادیا دلدار گلچین‌ امروز صبح در بیمارستان عرفان درگذشت
  •  
  • درخواست عاجزانه‌‌ و هشدار دست‌اندركاران «كلاه قرمزي و بچه ننه»، «ضد گلوله» و «بي‌خداحافظي» براي حل معضل اكران: سينماي ايران به تعطيلي كشيده خواهد شد
    علي سرتيپي: هر اتفاقي جلوي اكران اين سه فيلم را بگيرد، ضربه مهلكي به سينماي ايران و بخش خصوصي است
  •  
  • پیام‌ فاطمه معتمدآریا براي زلزله‌زدگان آذربايجان
    با قلبی آکنده از اندوه، نه در سوگ مادر که دُر گرانبهای هستی‌ام بود ...
  •  
     



     



       

    RSS صوفيا نصرالهي



    پنجشنبه 29 مرداد 1388 - 21:21

    نامه هفتم: به خاطر یک .........لعنتی!

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (11)...



    مهرجویی سر صحنه دایره مینا




    نوشتن این روزنوشت را دو ماه پیش شروع کردم. یعنی وقتی رمان «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» را تمام کرده بودم. اما انقدر دور و برمان حوادث مختلف با سرعت زیاد افاق می افتند که نتوانستم تمامش کنم تا الان!
    راستش این روزها در حال و هوایی هستم که حوصله هیچ شکوه و شکایت و بدبینی و گله گزاری را ندارم. یعنی فکر می کنم انقدر همه مان درگیر مشکلات و گرفتاری ها هستیم و انقدر دوروبرمان و در کوچه و خیابان همه بداخلاق و عبوس ناامید شده اند که ذکر مصیبت فقط حال همه را بدتر می کند. برعکس باید همه اش دنبال چیزهایی باشیم که حال و هوایمان را عوض کند. چیزهایی که خوشحال تر و بهتر و سالم ترمان کند. انقدر زشتی های اطراف خودشان را تحمیل می کنند که باید سعی کنیم هر طور شده از گوشه و کنار زیبایی را که جایی مخفی شده بیرون بکشیم.
    در چنین حال و هوایی رمان استاد مهرجویی را که از نمایشگاه کتاب خریده بودم، خواندم. داستان مشکلات و درگیری های یک جوان بیست و چند ساله با خودش و اطرافیانش. راستش چند صفحه اول را که خواندم اصلا انتظاری که از رمان استاد در ذهنم داشتم، برآورده نشده بود. به نظرم خط اصلی قصه خیلی تکراری بود و ویژگی خاصی هم به آن اضافه نشده بود تا از داستان های دیگر متمایزش کند به جز البته ذهنیت فلسفی و تفکرات مهرجویی راجع به مشکلات تاریخی این سرزمین کهن که به هر حال نمی گذاشت به سادگی از کنار صفحاتی که خواندی بگذری. اما هرچه جلوتر رفتم، جادوی مهرجویی بیشتر خودش را نشان داد. جزییات ناب بیرون زدند و کلیت قصه را تحت تاثیر قرار دادند. و اصلا کلیت چه اهمیتی دارد؟ قصه ها معمولا تکرار می شوند. قصه عشق، نفرت ، دوستی و خلاصه همه این ها در طول سال ها و حتی قرون تغییر نمی کنند. آن چه آن ها را از هم متمایز می کند همین جزییات است. و چه کسی به جز مهرجویی می توانست انقدر خوب درباره پیچیدگی های عاطفی و تقابل عشق با واقعیت های کثیف و ناراحت کننده اطرافمان بنویسد؟ هر چه جلوتر می رفتم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتم. انگار دقیقا آینه ای جلوی من و هم سن و سال هایم گرفته بودند. هیچ کس نمی توانست به این خوبی یک جوان به ته خط رسیده را تصویر کند. از همه مهم تر این که مهرجویی اصلا این به ته خط رسیدن را به رویمان نمی آورد. انگار خودش هم با ما این طرف خط ایستاده. وقتی از درگیری ها و عقده های تاریخی مان حرف می زند نه حس تحقیر دارد و نه تنبیه. فقط یک ویژگی را توصیف می کند و چقدر هم خوب این کار را می کند. کتاب را که می خوانید شاخ در می آورید از این که یک نفر انقدر خوب می تواند گوشه ها و زوایای پنهانی وجود همه مان را ببیند و به خودمان هم نشان دهد. «به خاطر یک فیلم بلند لعنتی» قصه امروز همه ماست. عاشق می شویم. عاشقی کردن را درست بلد نیستیم. اشتباه می کنیم. کم می آوریم. زندگی زمین مان می زند. فریاد می کشیم و از زمین و زمان گله می کنیم. عشق مان را از دست می دهیم. ناامید و سرخورده و گیج و حیران می شویم. بعد هم....بعدش را دیگر هر کسی خودش رقم می زند. بعضی ها می میرند. بعضی ها می مانند. برخی قوی تر می شوند و برخی هم تا آخر عمر در همان سرگردانی شان می مانند. برای همین هم هست که مهرجویی از بعدش حرفی نزده. بعدش به تعداد آدم های روی زمین فرق دارد. اصلش همین حس ناب عاشقی در جوانی، اعتماد به نفسی که می دهد و بعد هم ترس و وحشت از رها شدن، از رفتن معشوق و از کمبودها و ناتوانی هاست. رمان مهرجویی از تلخ ترین کتاب هایی است که خوانده ام. بس که به واقعیت ما، به مدل دوست داشتن و عاشق شدن و رها کردن مان نزدیک است. باورتان می شود که یک جاهایی به خودم می لرزیدم؟! انگار خودم را می دیدم. من سلما بودم. سلیم بودم. و حتی پریسا. عاشق، فارغ و سرخورده. همه این حس ها را تجربه کرده ایم. و پایان کتاب شاهکار است. داوری در کار نیست. جوابی و خبری و عاقبتی نیست. فقط یک سوال است:«چرا؟» تا به حال کلمه ای از این «چرا» کوبنده تر دیده بودید؟ یک اعتراض خاموش در خودش دارد. یک سرگشتگی و بی جوابی. همان چیزی که بعد از هر رابطه ای، عشقی و حادثه ای برایمان به جا می ماند. وقتی کتاب با یک چرای ساده تمام شد، مطمئن شدم که شاهکاری را خوانده ام که حالا حالاها نمی توانم درباره اش قضاوت کنم. باید بارها و بارها بخوانمش تا بتوانم همه چیزهایی را که در دل این رمان پنهان شده بوده، بیرون بکشم. تا آن موقع فعلا بهترین و تلخ ترین پایان بندی یک رمان ایرانی که تا به حال خواندم را تقدیمتان می کنم:«....چگونه به خاطر همه این عیب های بزرگ و کوچک که می توانست نباشد، به خاطر همه این ها می باید این طور به ته دره سقوط کند و در آن دم که به پایین سقوط می کند و لابد در آن لحظه که دارد سقوط می کند بزرگترین و طولانی ترین عذاب عمر خود را بچشد و به خاطر هیچ و پوچ، مرگ را ، مرگی عبث و بی معنا و نامجاز را لبیک گوید. چرا؟»
    اما این قصه فعلا این جا تمام نمی شود. راهنمایی می رفتم که برای اولین بار کتابی از غلامحسین ساعدی را خواندم. اسمش را که می دانستم. چند بار از کتابخانه مان عزاداران بیل را برداشته بودم و باز کرده بودم ولی راستش آن موقع عزاداران بیل مرا با خودش نمی برد. و من دنبال کتاب هایی بودم که بی واسطه به دنیایشان راه پیدا کنم. خلاصه «تاتار خندان» را که خواندم با همین یک کتاب عاشق غلامحسین ساعدی و قلمش شدم. از ان موقع تا به حال حداقل دو سالی یک بار «تاتار خندان»را می خوانم و هنوز هم برایم کهنه و خسته کننده نشده است. ماجرای رمان مهرجویی پرتابم کرد به دنیای رمان ساعدی. «تاتار خندان»داستان جوانی بود که عشقش رهایش کرده بود و بعد از یک مدت گیج خوردن و سردرگمی و به ته خط رسیدن، جل و پلاسش را جمع می کند و می رود یک گوشه دور افتاده که تنها به درددلش برسد و تازه آن جا زندگی را می بیند، مردم را لمس می کند و خودش را دوباره پیدا می کند. رمان ساعدی البته از نظر ادبی و قدرت نثر یک سر و گردن از رمان مهرجویی بالاتر است. جمله ها ساده و روان و کوتاه تاثیر خودشان را می گذارند. شخصیت ها راحت اما محکم معرفی می شوند. توصیفاتش بی نظیر است. من که منتقد ادبی نیستم ولی خیلی ساده درک می کنم که در رمان ساده ساعدی، در دیالوگ ها و در جملاتش قدرتی وجود دارد که آدم را مجذوب می کند. اما چیزی که می خواهم درباره مقایسه این دو رمان بگویم ربطی به این حرف ها ندارد. قضیه این است که ساعدی و مهرجویی هر دو جوانی را با همه روحیات و بالا و پایین های زندگی اش توصیف می کنند. جوانی که می تواند تصویر شفافی از خود ما باشد. اما مهرجویی با یک «چرا» رهایش می کند و ساعدی با یک امید نجاتش می دهد. سلیم رمان مهرجویی که من شناخته ام اگر همان راه دکتر کتاب ساعدی را در پیش بگیرد، مطمئنا از سردرگمی خلاص می شود اما موضوع این جاست که امروز، در زمانه سلیم، ما واقعا به فکر نجات خودمان هستیم؟یا اصلا امیدی به درآمدن از برزخمان هست؟حاضریم مثل دکتر تاتار خندان انقدر صریح با خودمان رو به رو بشویم؟حاضریم به لذت های زندگی که سرزده و یکباره خودشان را به ما نشان می دهند خوشامد بگوییم؟یا اصلا ترجیح می دهیم که مثل سلیم در برزخمان بمانیم؟که خودمان را زجر بدهیم؟
    و یک نکته جالب دیگر. ساعدی سال 53 این رمان را در زندان اوین نوشت و مهرجویی 25 سال بعد وقتی که فیلمش اجازه نمایش پیدا نکرده بود. هر دو هنرمند در حبس خودشان اثری خلق کردند که حسی از رهایی در خودش داشت. ساعدی در گوشه زندان روشن تر نگاه کرد و مهرجویی در کنج خانه تلخ تر. من هم که حاصل زمانه مهرجویی هستم اما دل به روشنایی رمان ساعدی دادم.
    پی نوشت: باورتان می شود که بعد از این همه نوشتن الان یادم آمد که مهرجویی و ساعدی چه پیوند دیرینی با هم دارند؟! که چه طور اسمشان با فیلم«گاو» به هم گره خورده؟!آدم های بزرگ دنیا زود همدیگر را پیدا می کنند و خوب هم حرف هم را می فهمند. ما هم این جا هستیم که دل به دلشان بدهیم.
    پی نوشت 2: یک هدیه کوچک از «تاتار خندان». آن ها که اهلش هستند از همین قسمت متوجه می شوند که از چی حرف می زدم:
    چه چیزی را می توانستم برای ان ها بگویم؟مطمئن بودم که غش غش به ریش من می خندند. مگر نه این که خود من هزاران بار به ریش آن هایی که گرفتاری های آن چنانی داشتند خندیده بودم؟آن وقت چه طور می توانستم صاف و پوست کنده به ایشان بگویم که چه مرگم است؟چه چیزی آشفته ام کرده است؟به خاطر کی و چی این چنین داغونم؟ولی این که تنها گرفتاری من نبود. یک چیز داشت مرا از درون خراب می کرد. و من باید فرار می کردم. می دانستم که نمی توانم آن همه گره را باز کنم، باید اتفاقی می افتاد، من از خودم فاصله می گرفتم، در آزادی ممکن نبود، باید دست و بال خودم را می بستم، راه برگشتی برای خود نمی گذاشتم و درست لحظه ای هم که این کار را کردم، پشیمانی به سراغم آمد، احساس کردم که چند روز بیشتر وقت زندگی ندارم......


    شما هم بنويسيد (11)...



    شنبه 3 مرداد 1388 - 14:5

    به راستی صلت کدام قصیده بودی؟(در رثای شاعر بزرگ سرزمینم)

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (15)...


    رخصت زیستن را دست بسته، دهان بسته گذشتم
    دست و دهان بسته گذشتیم
    و منظر جهان را
    تنها
    از رخنه ی تنگ چشمی ی حصار شرارت دیدیم و
    اکنون
    آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و
    آنک اشارت دربان منتظر!
    دالان تنگی را که در نوشته ام
    به وداع
    فراپشت می نگرم:
    فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
    اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
    به جان منت پذیرم و حق گزارم!
    چنین گفت بامداد خسته.


    پی نوشت: گرفتاری ها آنقدر زیاد بود که نشد درست و حسابی در سالگرد مردی که با کلماتش زندگی من و خیلی های دیگر را در سرتاسر دنیا تغییر داد، بنویسم. و اصلا در رثای بزرگمرد ادبیات چه می توان نوشت؟من که کلامم قاصر است. پس شعر وصیت نامه خودش را به خودش تقدیم می کنم. در نهمین سالگرد مرگ احمد شاملو هنوز هم درست مثل همان دوم مرداد 79 که خبر را شنیدیم، دلتنگش هستم و حتی بیشتر. هرچقدر از مرگ آدم های بزرگ بیشتر می گذرد جای خالی شان بیشتر احساس می شود چون سال ها و قرن ها طول می کشد تا دنیا دوباره همانند آن ها را به خود ببیند.کاش می توانستم درست و حسابی مطلب مفصلی بنویسم که در سالگردش ادای دینی کرده باشم به کسی که :«با نور و گرمی اش مفهوم بی ریای رفاقت بود و با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود.» *
    راستش این یادداشت را بیشتر برای دل خودم نوشتم. و برای دل همه کسانی که هر دوم مرداد دل شان برای استاد پر می کشد. پس اگر انقدر کوتاه و آشفته است عذر می خواهم. این یکی را لا به لای یادداشت های معمول روزنوشت از من قبول کنید. فرصت کم بود و نمی توانستم ببینم که دوم مرداد را بی هیچ حرف و سخنی پشت سر گذاشته باشم. شاید بهتر بود همین چند خط پی نوشت را هم نمی نوشتم. شعر بامداد خودش گویاتر از هر نوشته ای است، مگر نه؟
    *از شعر با چشم ها


    شما هم بنويسيد (15)...



    سه‌شنبه 30 تير 1388 - 6:10

    نامه پنجم: ماه، ای ماه بزرگ !

    لینک این مطلب

    شما هم بنويسيد (5)...


    می خواستم این روزنوشت را به مناسبت تولد ایگور استراوینسکی کبیر و فیلمی که ریچارد لیکاک بزرگ درباره این موسیقیدان مشهور ساخته بود، به روز کنم اما انقدر طولش دادم که مناسبتش کاملا از دست رفت و عکس هایی که جمع کرده بودم تا نشانتان بدهم و حرف هایی که می خواستم به بهانه استراوینسکی بیشتر درباره لیکاک بزنم هم فراموشم شد. اما منتظرم یک بهانه دیگر پیدا شود تا مفصل برایتان از این مهمان عزیز سال گذشته سینما حقیقت و فیلمش به نام پرتزه استراوینسکی بنویسم. که انگار فیلم بیشتر اتوبیوگرافی خودش بود.
    خلاصه خبر خوب طبق معمول زود گذشت و خبر درگذشت مهدی آذریزدی را شنیدم. خواستم به یکی از معدود نویسنده های ایرانی کودکی مان ادای دین کنم که باز هم دیر جنبیدم. یادم نیست چند تا مناسبت دیگر را به خاطر تنبلی یا این که حال خوشی نداشتم از دست دادم و این روزنوشت به روز نشد. آخر از اول با شما قرار گذاشته بودم که درباره زیبایی ها با هم حرف بزنیم. اما امشب چهلمین سالگرد یکی از زیباترین اتفاقات همه دوران زندگی بشر است و نمی شود که من و شما سرسری از کنارش بگذریم.
    امروز چهلمین سالگرد روزی است که برای اولین بار آرمسترانگ و همراهانش با سفینه آپولو قدم به کره ماه گذاشتند.
    خط بالا را یک بار دیگر با دقت بخوانید. همه وجود آدم، حتی امروز و بعد از گذشت چهل سال، از عظمت این واقعه به لرزه می افتد. مهم نیست آدم هایی که قدم به روی کره ماه گذاشتند چه ملیتی داشتند، امروز همه مان در افتخارشان خودمان را شریک می دانیم. مهم نیست چقدر از ستاره شناسی و فضا و کهکشان ها سر در می آوریم، به هرحال همه ما شبی، نصفه شبی بوده که به ماه خیره بشویم و از زیبایی و عظمتش حتی برای یک لحظه خودمان را گم کنیم و دهنمان باز بماند که: عجب خوشگله! مهم نیست که از فیزیک و ریاضی و سایر علوم خوشمان می آید یا نه، این قضیه، بعدی فراتر از همه این ها دارد. قدم گذاشتن روی خاکی که متعلق به انسان نیست. دست یافتن به یک آرزوی خیلی دور. و مگر نه این که انسان اشرف مخلوقات است؟این هم نشانه اش. فکر کنم روزی که آپولو و مسافرانش قدم به کره ماه گذاشتند، خدای مهربان لبخند زده و از موفقیت بندگان اش خوشحال شده که در کنار همه فجایعی که روی کره زمین به راه می اندازند لااقل به آسمان ها دست پیدا کردند، که شاید آن جا و دور از هیاهو و قیل و قال کره زمین آرامش را پیدا کنند. دارم هذیان می گویم؟هیچ بعید نیست. دیروقت است و خوابم می آید اما انقدر همه کانال های خبری و مستند دارند تصاویر آپولو و آرمسترانگ و ناسا را نشان می دهند که نمی توانم از نوشتن صرفنظر کنم. دارم فکر می کنم که در این چند میلیون یا میلیارد سال زندگی بشر روی کره زمین، کدام کشف اش زیباتر از این بوده است؟! قدم گذاشتن روی کره ماه بیشتر از این که به ارزش فرمول های نسبیت و کشف اتم و اکتشافات جدید بشری شباهت داشته باشد، به اهمیت و زیبایی کشف آتش به دست بشر اولیه است. کشف یک دنیای کاملا جدید و ناشناخته.
    بچه ها را دیده اید که وقتی به آسمان شب نگاه می کنند همیشه دل شان می خواهد ستاره ها را بچینند و ماه را به اتاق شان ببرند؟سفر آپولو درست مثل چیدن ستاره ها بود. زیبا. و چیزی که زیباست، بی گفت و گو مفید هم هست.(از بس این جمله مسافر کوچولو را همه جا نقل کرده ام خودم هم خجالت می کشم ولی چه کنم که حرف حساب همیشه به درد می خورد!)
    به آرمسترانگ و همراهانش حسادت می کنم. این که ماموریتی انجام بدهی برای کل بشریت و ثبت شده در کل تاریخ حیرت انگیز و خارق العاده است. می تواند حد نهایت آرزوی هر انسانی باشد. مرا یاد این شعر شاملو می اندازد:
    ای کاش می توانستم
    -یک لحظه می توانستم ای کاش-
    بر شانه های خود بنشانم
    این خلق بی شمار را
    گرد حباب خاک بگردانم
    تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
    و باورم کنند.
    ای کاش
    می توانستم!
    این زیباترین اتفاق این روزها بود که با شما تقسیم اش کردم. فقط لطفا هیچ کس فکر نکند که کاری مثل سفر به کره ماه فقط یک کار قشنگ است که دردی از دردهای امروز آدم های کره زمین دوا نمی کند. بهتان قول می دهم اثر این سفر درست مثل کشف آتش در گذر زمان مهم تر و ارجمندتر می شود و تاثیرش را همه مان حس خواهیم کرد. فعلا و تا آن روز از انسان بودنتان لذت ببرید و به انسان بودنتان افتخار کنید. کم که نیست! ما به ماه مسافرت کردیم.
    پی نوشت:1) راستی برای شما کدام کشف علمی بوده که این حس و حال را داشته؟
    2)از وقتی جذب ماه و آپولو و آرمسترانگ و این سفر جادویی شده ام، شعر "ماه، ای ماه بزرگ" فروغ در گوشم زنگ می زند:
    ........
    ماه، اما
    در تمام طول تاریکی
    سخت بیگانه از آن همهمه ها
    در فرازی دیگر فریاد کشید.
    ماه
    دل تنهای شب خود بود
    داشت در بغض طلایی اش می ترکید.
    شما هم بنويسيد (5)...

     1 2 3 > >|






    خبرهای سینمای ما را در صندوق پستی خود دریافت کنید.
    پست الکترونيکی (Email):

    mobile view
    ...اگر از تلفن همراه استفاده می‌کنید
    بازديد امروز: 264884
    بازديد ديروز: 387835
    متوسط بازديد هفته گذشته: 344666
    بیشترین بازدید در روز ‌یکشنبه 23 بهمن 1390 : 1490465
    مجموع بازديدها: 426931131



    cinemaema web awards



    Copyright 2005-2011 © www.cinemaema.com
    استفاده از مطالب سایت سینمای ما فقط با ذکر منبع مجاز است
    کلیه حقوق و امتیازات این سایت متعلق به گروه سینمای ما و شرکت توسعه فناوری نوآوران پارسیس است

    مجموعه سایت های ما: سینمای ما، موسیقی ما، تئاترما، فوتبال ما، بازار ما، آگهی ما

     




    close cinemaema.com عکس روز دیالوگ روز تبلیغات