دوشنبه 1 آذر 1389 - 10:32



















-

I تبلیغات متنی I
موسسه سینمایی پاسارگاد
به تعدادی آقا و خانم جهت بازی در فیلم‌های سینمایی و سریال نیازمندیم
09121468447
----------------------------
روزنامه تفاهم
اولین روزنامه کارآفرینی ایران
----------------------------
پارسيس
مشاوره،طراحي و برنامه نويسي  پورتال‌های اینترنتی
----------------------------

موسسه سینمایی پاسارگاد
ارائه هنرور و بازیگر به پروژه‌ها
09121468447




 


 



سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 13:0

بهترین چیزهایی که در تعطیلات عید خواندم، دیدم، شنیدم، چشیدم و خلاصه حس کردم


یک توضیح دیگر: این روزنوشتی است که به‌اش افتخار می‌کنم. عجب جوی دارد! جمله اخر روزنوشت مانا - به نقل از یونگ - را بخوانید که شاهکار است، وحشتناک است، عالی است، همه چیز است، پوززنی است، و خیلی چیزهای دیگر هم هست. اتفاقا این روزها یک کارهایی داریم درباره یونگ می‌کنیم که خبرتان می‌کنم. این هم یک "همزمانی" یونگی بود ظاهرا!

راستی، روزنوشت‌های نوید غضنفری هم به روز شد.

(  این دفعه به دلایلی کامنت ها کمی دیر و زود آن لاین شد. به همین خاطر حواس تان باشد که شاید کامنت تازه، جا به جا و لا به لای کامنت های قدیم آمده باشد. بحث های خوبی این دفعه پیش آمده. این را نوشتم تا از دست ندهیدشان. )

 

بعد از این که این روزنوشت را گذاشتم، رفتم و کامنت ها را آن لاین کردم و چند تا کامنت آخری را که برای روزنوشت قبلی نوشته بودید، خواندم و این که سوفیا به قول خودش از ترانه ای با ترجیع بند: "من اگه نباشم/ کی برات می‌میره" خوش اش آمده! خبر خوبی است... خوبی کافه به همین چیزهایش هست.

خب، تقریبا ناامید شدم. امیدوار بودم که اگر روزی روزگاری پیش آمد و سرحال نبودم، بر و بچه های کافه، جورم را می کشند و کرکره را بالا نگاه می دارند. این که هیچی، تازه حال من را هم بهتر می کنند. اما این مدت ظاهرا از این خبرها نبود. خودم باید آستین بالا بزنم و یک روزنوشت جدید بنویسم و این تابلوی رنوار را بگذارم لب تاقچه؛ به امید این که کم کم سر و کله بچه ها پیدا شود. راستی؛ اسم آخرین آلبوم عباس قادری را نمی دانم کجا شنیدم که هست: "دور هم بودن"! دقیقا همین. بی کم و کاست...

( راستی علیرضا معتمدی هم دعوت ام کرده به بازی وبلاگی کتاب های نیمه تمام. تا به حال در این بازی ها شرکت نکرده ام. نمی دانم چی باید بنویسم. به همین خاطر است لابد که هی دست دست می کنم و می اندازم دفعه بعدی. )

آغوش گلوله

یک بار وقتی داشتم فیلم "بابی" امیلیو استه وز را نگاه می کردم، این ایده به سرم زد. درباره آدم هایی که این قدر زود می میرند. مثل جیمز دین. مثل جان اف کندی و برادرش. به نظرم آمد که این جور آدم ها چنان برای زندگی آغوش می گشایند، چنان وجودشان را صرف امواجی که از همه طرف به سمت شان روان است می کنند، چنان با سر به میان توده ای که اسم اش را می گذاریم تقدیر و سرنوشت می اندازند؛ که بی حفاظ می مانند. این ها آدم های محافظه کاری نیستند. اجازه می دهند که اتفاق های جدید، لحظه های تازه و ماجراهای در راه، به سوی شان هجوم بیاورند. راه مردم، راه طبیعت، راه احساسات موجود در جهان را به سمت خودشان باز می گذارند. و یک دفعه به نظرت می رسد این هجوم آن قدر قوی و شدید و موثر است که جمع می شود و جمع می شود، مثل گلوله ی توپ به سینه آن ها می خورد و این جور آدم ها هم که گفتم، آغوش شان را باز گذاشته اند. پس همراه گلوله راه شان را می کشند و، چاره ای نیست، خیلی زود می روند.

رامکال

یک دوره ای همه خاطرات یک نسل، شوق اش برای داستان شنیدن و گفتن، برای تفریح کردن و دور هم جمع شدن، ختم می شد به تماشای کارتون های ژاپنی تلویزیون. از "مهاجران" تا "رامکال". از "بچه های کوه آلپ" تا "بل و سباستین". از "نل" تا "حنا دختری در مزرعه". اوایل دهه 1360 داستان گوهای ژاپنی این سریال های بیش تر غم انگیز تا شاد، مهم ترین سرگرمی سازهای ما بودند. آن ها بچگی مان را هدایت کردند و احساسات ما را، در فاصله راه مدرسه تا وقتی کیف مان را می انداختیم گوشه کناری و می پریدیم جلوی تلویزیون و پیچ اش را می چرخاندیم تا ببینیم بالاخره لوسی می، حافظه اش را به دست می آورد؟ سباستین مادرش را پیدا می کند؟ نل از تنهایی در می آید؟ رامکال از پیش استرلینگ می رود یا می ماند؟
و حالا همان بچه مدرسه ای های کیف به دست عشق کارتون، بزرگ شده اند و رسانه های این روزهای ایران، دست شان است. پس اصلا عجیب نیست که یاد و خاطره این کارتون ها و این شخصیت ها، روز به روز بیش تر در محصولات رسانه ای این سال ها، خودش را نشان می دهد. از ویژه نامه کارتون "همشهری جوان" بگیر که دست به دست گشت تا همین پریروز غروب که توی یکی از برنامه های رادیو جوان به نظرم، موسیقی این کارتون ها لا به لای برنامه ها پخش می شد. ما با خاطرات مان زندگی می کنیم، حتی اگر این خاطرات مربوط به رامکال باشد.

پاریس، جشن بی کران

ارنست همینگوی بزرگ، در ایام جوانی، وقتی به عنوان یک نویسنده تازه کار در پاریس زندگی می کرد، کتابی نوشت که مرحوم فرهاد غبرایی به فارسی با عنوان "پاریس، جشن بی کران"، ترجمه اش کرد. این جا شما به رگه هایی از احساسات برمی خورید که بعدا در شاهکارهای استاد، به اشکال مختلف خودش را نشان داد. این که چطور زمینه های فکری خودش را می یابد و این زمینه های فکری را با زمانه و محلی که در آن زندگی می کند، پیوند می دهد، از جمله وقتی از "طعم نوشیدنی گرم" در دل برف می نویسد، یا وقتی درباره داستان نوشتن در یک کافه حرف می زند: "داستان خودش نوشته می شد و دلم می خواست کسی را که کنار پنجره نشسته بود، در آن جا بدهم." و این توصیه طلایی: "همه کوشش ات باید به این باشد که یک جمله حقیقی بنویسی. حقیقی ترین جمله ای را که می دانی بنویس. و حقیقی ترین جمله همان چیزی است که احساس می کنی." و این یکی: "در آن زمان ایمان داشتم که کار می تواند هر دردی را درمان کند. هنوز هم دارم." و بالاخره: "حالا باید زندگی مان را بکنیم و نگذاریم یک لحظه اش هم تلف شود."
همینگوی بعدها هم که نویسنده مشهور با تجربه ای شد، به ایده هایش در این کتاب وفادار ماند. احساسات واقعی اش را نوشت و کوشید شور و سرخوردگی همزمان در هر کدام از لحظه های زندگی را بیرون بکشد... که کشید و بعد مرد.


سعدی از دست خویشتن فریاد

عباس کیارستمی چندی پیش کتابی منتشر کرد و در آن، تعدادی از بیت‌های حافظ را انتخاب و تقطیع کرد. جار و جنجال زیادی سر چاپ آن کتاب به پا شد، بیش‌تر چنین تجربه‌ای را رد و مسخره کردند تا جدی‌اش بگیرند. هر چند که کتاب، هوادارانی هم داشت. حالا کیارستمی یک جلد کتاب دیگر منتشر کرده و این بار سراغ کلیات سعدی رفته. اسم‌اش را هم گذاشته: سعدی از دست خویشتن فریاد. روایت کیارستمی از «حافظ» را نه خریدم و نه خواندم، اما این یکی الان توی دست‌ام است. طرح جلد ( کار فرشید مثقالی ) و اسم و قطع خوبی دارد. کاری به دعواها و اظهار نظرهای مختلف در این باره ندارم. به نظرم هر چه هست، همین آوردن چند کلمه از سعدی در هر صفحه از کتاب، فرصتی است که در این زندگی سریع‌السیر روزمره، لحظه‌ای به چیز دیگری هم فکر کنیم. حداقل‌اش این است که بخشی از کلیات سعدی علیه‌الرحمه، این طوری خوش‌خوان‌تر شده است. یک دانه از این کتاب را گذاشته‌ام توی ماشین و بین دو قرار، یا پشت یک چراغ قرمز، دو جمله‌اش را می‌خوانم؛ از جمله ( بی‌ این که تقطیع مورد نظر کیارستمی را رعایت کنم ):
«که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد خطا بود که نبینند روی زیبا را»
یا:
«هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش»
یا:
«دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم»
یا:
«عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز در درازای وعده افزایی»
یا:
«به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل»
دیدید؟ به شما هم چسبید.

دل ناپاک و مرد معصوم؟!

فیلم «گنج‌های سییرا مادره» داستان سه تا آدم فقیر است که گور ندارند که کفن داشته باشند. راه می‌افتند و می‌زنند به صحرا، و اتفاقی یک رگه طلا پیدا می‌کنند. زندگی‌شان از این رو به آن رو می‌شود و می‌فهمند که اگر سخت کار کنند و سالم به شهر برسند، هر سه نفر آدم‌های پولداری خواهند شد. این سه کاراکتر، ویژگی‌های شخصیتی گوناگونی دارند. از جمله مردی که نقش‌اش را همفری بوگارت بازی می‌کند و تازه با این شرایط آشنا شده و هر چی دارد، خاطرات بد گذشته است، نه آمادگی برای رو به رو شدن با اوضاع و احوال پیش رو، و آن دیگری، پیرمردی است با بازی والتر هیوستن که سرد و گرم روزگار را چشیده و می‌داند دارد چی کار می‌کند. کاری به کل فیلم ندارم که بیش‌تر درباره حرص میان انسان‌هاست و از این چیزها. بیش‌تر می‌خواهم آن صحنه‌ای را برای‌تان تعریف کنم که مرد پیر دارد درباره احتمال بروز حرص بین آن‌ها صحبت می‌کند و این که چه احتمال‌هایی وجود دارد که هر کدام‌شان چه قدر از طلاها را بدزدد و این که چه طور مواظب هم باشند و چه ظور در عین حفظ احتمال خیانت، به هم اعتماد کنند. بوگارت درمی‌آید که این حرف‌ها یعنی چه؟ و این که پیرمرد سرد و گرم چشیده، چه دل ناپاکی دارد که به این چیزها فکر می‌کند. و خب، همان طور که انتظار دارید، آخر داستان دقیقا همان اتفاقی می‌افتد که مرد پیر باتجربه پیش‌بینی کرده بود، و خیانت را همان کسی انجام می‌دهد که با شرایط تازه آشنایی نداشت و فکر می‌کرد پیرمرد چه دل ناپاکی دارد که از این حرف‌ها می‌زند. در دنیای دور و بر ما هم معمولا اوضاع این طوری پیش می‌رود.

اسب سیاه
رفته بودم روزنامه بخرم که دیدم جماعت جمع شده‌اند. مثل همیشه بود و اول‌اش معلوم نبود ماجرا چیست. که وسط سیل بی‌شمار مردم بی‌شکل چیست. ملت ایستاده بودند و نگاه می‌کردند و شلوغ شده بود و همین معلوم بود که مردم ناراحت نبودند و خوشحال بودند و بفهمی نفهمی داشتند کیف می‌کردند.
دو سه نفر را کنار زدم و رفتم جلو. یک فراری قرمز چسبیده بود به زمین. پلیس متوقف‌اش کرده بود. راننده هراسان آمد بیرون، سرش را انداخت پایین و دست‌هاش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش. هیچ صدایی از فراری بیرون نمی‌آمد. پلیس دست راننده را گرفت. گوشه لب‌های‌مان بالا رفت. تازه داشتم می‌فهمیدم که جماعت از چی خوش‌شان آمده. که آن کیف و خوشی کوچولوی مبهم از کجا آمده. جوان راننده سرش پایین بود و فراری قرمز رنگ جای آن که توی جاده باشد، رو به روی یکی از پارکینگ‌های پلیس، سرش را آرام گذاشته بود زمین و صدای‌اش در نمی‌آمد. این تنها فرصتی بود که می‌توانستیم یک فراری قرمز را محاصره کنیم. که صدایش را خفه کنیم. آرم کارخانه فراری، یک اسب سیاه مشکی است.
×
حالا مامور پلیس دست جوان راننده را گرفته و دارد باهاش دور می‌شود. صاحب‌اش رفته و فراری قرمز رنگ تنها، بین ما گیر افتاده است. نفسی به راحتی کشیده‌ایم که می‌بینیم مامور پلیس اشاره‌ای می‌کند. انگاری به جوان می‌گوید ماشین‌اش را بیاورد توی پارکینگ. جوان برمی‌گردد. کنارمان می‌زند. کنار می‌رویم. از میان جماعیت خوشحال می‌گذرد. پشت ماشین می‌نشیند و دنده خلاص گاز می‌دهد. برق از چشمهمه ما می‌پرد. پس تمام این مدت روشن بوده و صدایش درنمی‌آمده؟ به اسبی می‌ماند که روی دو پای عقب‌اش بلند شده و شیهه می‌کشد، اما مهارش دست سوارکار مانده است. صدای گاز دوم که بلند می‌شود، خبری از هیچ کدام‌مان نیست. گوش‌های‌مان را گرفته‌ایم و در رفته‌ایم. ماشین و راننده‌اش توی پیاده‌رو و جلوی در تنها مانده‌اند. حالا فقط دل‌خوشی‌مان این است که مامور پلیس، این فراری سرکش لعنتی مزاحم را بکند توی پارکینگ.

موضوع بحث

"بهترین چیزهایی که در تعطیلات عید خواندم، دیدم، شنیدم، چشیدم و خلاصه حس کردم." این به نظرم می تواند موضوع خوبی برای بحث این هفته ما باشد. خودم اگر بخواهم جواب بدهم که خب... آن وقت دیگر تا یک مدتی دستم رو می شود. چی بنویسم؟



بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

Armin Ebrahimi
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 17:22
-3
موافقم مخالفم
 

چه چیزهایی دیدم وَ خواندیم؟ همه را می شود گٌفت؟ یا فقط بخشی را که «می شود گفت» را می شود گفت؟ همه را بگوییم؟ از بدبختی ها وٌ خاک بر سری ها وٌ آدابِ مٌضحکٌ میهمانانی که هیچ حرفی ندارند با هم بزنندٌ آواره گی های تعطیلات؟ باشد...می گوییم. آرمین ابراهیمی

امیر: آرمین عزیز. فقط توانستم همین یکی کامنت ات را آن لاین کنم، چون باقی کامنت هایت ( از حمله آن که خطاب به باقی بچه های معترض به کامنت هایت نوشته بودی ) نکته های غیر قابل چاپ داشت، که شما خودت هم به آن ها واردی. نوشته قشنگی هم بود. حیف شد.

Reza
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 19:3
-2
موافقم مخالفم
 

روزهاي عيد رو بيشتر مشغول خوندن فصلنامه سيميا ويژه بيضايي بودم اما بهترين نوشته اي كه عيد امسال خوندم داستان امير نادري (اين طوري مرد شدم) تو سالنامه فيلم بود . البته مثل اينكه قبلا چاپ شده كه من نديده بودم . خيلي غافلگير كننده بود و طنز جالبي هم داشت .

اكران "دايره زنگي" هم از اتفاق هاي خوب عيد امسال بود حداقلش اينكه بعد از مدت ها يه فيلم آپ تو ديت تو سينماي ايران ديديم . از فيلمهاي خوب ديگه اي كه تو عيد ديدم بايد از "آواز زير باران" اسم ببرم كه واقعا دست نيافتني و تكرار نشدني به نظر مياد هر چند در زمان خودش تحويلش نگرفتن . "قتل جسي جيمز" هم منو ول نميكرد و 7-6 بار چهل دقيقه پايانيشو تو عيد ديدم. كلي دي وي دي نديده و كتاب نخونده هم داشتم كه گذاشته بودم واسه عيد و طبق معمول نشد .

مصطفی جوادی
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 19:12
2
موافقم مخالفم
 

راستش عجیب ترین حسی که توی عید داشتم مربوط میشود به شیراز و صف فالوده.دفعه اولی که خوردم طعمش اینقدر خوب بود که حاضر بودم تمام زندگی ام را برای یکی دیگرش بدهم. عجله داشتیم، شلوغ پلوغی ، صلوات فرستادن ملت در تخت جمشید! و همه و همه به اضافه پنکه سقفی و هزار نفر توی یک مغازه کوچک و گریه بچه ها و ... به خودم آمدم و یکهو دلم ریخت پایین. احساس کردم که تمام زندگی ام را توی صف فالوده بودم. احساس کردم که تا ابد توی این صف می مانم و این پنکه سقفی می چرخد. غمگین شدم( و البته با ترانه زنده باد عشق شمایی زاده شستیمش و رفت پایین)

مصطفی جوادی
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 20:26
8
موافقم مخالفم
 

آرمین ابراهیمی، الان که امیر حرف اعتراض به نوشته هایت را پیش کشید ، دوباره رفتم و کامنت ها را خواندم تا ببینم قضیه چیست که کامنتت درباره فیلم کاروای را دیدم. درباره نام فیلم کاروای" wkw/tk/1996@7'55''hk.net" که گفته بودی قضیه این است که این فیلم را ونگ کاروای(wkw) به سفارش آدمی به نام تاکئو کیکوچی(tk) که توی ژاپن یک طراح مد گنده است ساخت.در سال 1996 و به مدت 7:55. همین.راستش فقط یادم است که یک زن با موهای بنفش و یک مرد ،سروشکلشان را عوض می کردند و توی آن خانه عجیب و غریب چقدر محشر مدام به هم شلیک می کردند! یکی از دیوانه ترین زوجهایی که می شود دید.چقدر فضای همیشه غریب کاروای توی همان فیلم مثلا تبلیغاتی هم حاضر بود. فیلمبرداری کرویستوفر دویل بزرگ (که برای من کم از کاروای نیست) در خلق این فضا بدجوری کمک کرده بود. بیشتر از همه یادم است که چطور ترانه بنگ بنگ نانسی سیناترا توی تک تک شلیک های این دو نفر به هم به مغز آدم خطور می کرد و خلاصه اینکه ببخشید که چیزهای به درد بخوری نمی گویم و همه اش یک سری چیزهای مبهم است. به هر حال امیدوارم بهتر از هیچی بوده باشد و اینکه اگر حرف و حدیثی این روزها رد و بدل شده همه را بی خیال شویم. مرسی از امیر که این کامنتی که در جواب بچه ها نوشته بودی (که شاید خودم من هم جزوشان بوده ام!) چاپ نکرده . اینجوری بهتر است. آنها هم فکر می کنند برایشان یک نامه عاشقانه نوشته بوده ای.


سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 20:29
-10
موافقم مخالفم
 

من مزه عشق رو توسال سخت و بی کسی چشیدم . خوشگل مزه بود.

pouria
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 20:50
6
موافقم مخالفم
 

man masole namayesh filme hoze honarie qazvin hastam hafteie baad hafteie tim berton darim miai khasti biai be man zang bezan in shomareie mane 09126823177

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:6
5
موافقم مخالفم
 

سلام.

موضوع مورد بحث اين دفعه يه كم مثل انشاهايي بود كه به ما ميگفتن " تعطيلات خود را چگونه گذرانديد؟" ( ميخوام يه چند جمله اي مثل خود اميرقادري بنويسم.) حالا بعد از اين همه سال با تغيير نگرش ها، احساسات و مطمئنا نوع ادبياتمون مي تونيم از خودمون بپرسيم كه آيا در همون جهتي كه در زمان نوجواني مي رفتيم، گام برميداريم يا نه. ( چطور بود؟ مثل خودش بود يا نه؟)

خب شروع مي كنم:

بهترين چيزي كه ديدم: جايي براي پيرمردها نيست. ( مخلص آقا كاوه هم هستيم )

بهترين چيزي كه خواندم: مطلبي كه علي باقرلي ( آلفردوي شهر ما ) در مورد دوبله تو مجله فيلم نوشته بود.

بهترين چيزي كه شنيدم: شنيدن كلمه ي ماكياوليستي آن هم دو مرتبه در سريال مرد هزار چهره.( به اين ميگن يك انتخاب غير متعارف البته بدون حضور سعي)

بهترين چيزي كه خوردم: شيرقهوه اي 1600 توماني كه با رضا خوردم. ( رضا جان معده ي من به همون چايي قهوه خونه هاي پايين خيابون بيشتر عادت داره)

بهترين چيزي كه حس كردم: فرياد عصبي خودم بود كه بعد از زدن گل محسن خليلي به آسمان بلندشد.

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:31
-12
موافقم مخالفم
 

" بابا تو همفري بوگارت مايي"

راستي اميرخان گفته بودي دلت گرفته و حالت خوب نيست. به اين فكر كن كه با همين جمله چقدر روي ما اثر ميذاري. قبلا امتحانش كردي. يادت مياد اوايل شهريور كه گفتي حالت خوب نيس چه موج عظيمي از نا اميدي كافه رو فراگرفت. خودم سردمدار اين موج بودم.

نكن جان هر كي دوست داري نكن اين كارا رو . جان فرانك سيناترا، جان پل نيومن، جان سام پكين پا، تو رو به جان پاپيون ، تو رو به اشكاي اينگمار برگمن تو كازابلانكا. بابا تو يه جورايي همفري بوگارت مايي. بس نيس اينقدر چاخان! بازم بگم؟

يه وقتايي من خيلي احساسي ميشم. تو نوجووني به مربي تيم فوتبالم كه هميشه شماره 7 رو مي پوشيد و خيلي دوسش داشتم گفتم " اگه يه روز يه بازيكن بزرگي بشم شماره 1+6 رو مي پوشم و ميگم شماره 7 فقط يكي بود و اون شما بودي.

اينو گفتم بعنوان مقدمه اي براي چيزي كه ميخوام بگم.

چند باري كه اومده بودي مشهد و منم مشهد بودم فقط كافي بود يه زنگ به علي باقرلي بزنم و يه قراري جور كنه تا بيام و ببينمت. اما بعد ياد فيلم تشريفات تورناتوره افتادم. جايي كه اون بازپرسه وقتي با زندگي " اونوف " نويسنده ي محبوبش آشنا ميشه و مي بينه كه مرتكب چه جنايتي شده و اون تصوري كه از نويسنده ي محبوبش داشته چقدر با اون چيزي كه ميبينه تفاوت داره يه ديالوگ محشر داره. مي دوني اون چي بود؟

" آدم نبايد با اسطوره هاش مواجه بشه" ( مضمونش همين بود )

بعدش بيخيال ملاقات ميشم. با خودم همين ديالوگو تكرار مي كنم. حالا نه اينكه تو مثل اونوف خرابكاري كرده باشي نه. بيشتر اون حسي بود كه بهت داشتم.

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:36
8
موافقم مخالفم
 

خب از همين الان سيمرغ بهترين خالي بند و پاچه خوار رو به خودم تقديم مي كنم. چون بعيد مي دونم كه تا آخر سال كسي مثل من بتونه اين همه چاخان كنه.

ولي خب جداي از شوخي اينها در يه مقاطعي از زندگيم به همين صورتي بود كه گفتم. به جان فرانك سيناترا

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:42
-18
موافقم مخالفم
 

آقا هر وقت از كامنتهاي من خسته شدين مي تونين 4 مرتبه سرتون رو به ديوار بكوبونين. چون اين بخشي تقدير شماست.

مهدي جان جناب سروان ما خطري نيست؟ مطمئن باشم؟ ايميلم رو مينويسم تا آش پشت پامو بخورم. ( مگه نبايد من آش بدم؟ چجورياست كه حالا ميخواي تو بدي؟ اين آش به همه ميرسه يا نه؟ )

sasan_amirkalali@yahoo.com

راستي آرمين جان از دست من كه ناراحت نبودي؟ به هر حال مي توني اون مطلبي كه آپ نشد رو به ايميلم بفرستي. ما كتك خورده و فحش شنيده ي همه هستيم تو هم روش.

امیررضا نوری پرتو
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:42
4
موافقم مخالفم
 

امیر جان سلام. خدمت همه بچه های کافه هم سلام.

امیدوارم که تعطیلات به همه تون خوش گذشته باشه. راستش به من که اصلا خوش نگذشت! قرار بود کلی کار کنم که نتونستم درست و حسابی انجام بدم.

1- فقط دو تا نمایشنامه تک پرده ای بیست صفحه ای نوشتم.

2-یه ذره کارهای پرونده سینمای خیابانی را برای مجله فیلم انجام دادم که اصلا از سرعتم در پیش بردن این پرونده راضی نبودم.

3-یه ذره هم درس های جدید خواندم برای امتحان آزاد که مواد درسی اش کمی با امتحان سراسری فرق می کنه که البته در مقیاس حجمی که باید بخوانم این چیزی که مطالعه کرده ام هیچ بود.

4-نمایشنامه " پدر" آگوست استریندبرگ را خواندم که زیاد نظرم رو جلب نکرد. هر چند بعضی جاهاش دیالوگ های خوبی داشت که شاید بعدا واسه تون گفتم.

5- یه ذره از این فیلم های مزخرف تلویزیون رو دیدم. البته یه گل سرسبدی هم بود به نام مهران مدیری و مرد هزار چهره اش . به به ! به به !

6- بالاخره یک جمع توانستند طلسم رو بشکنند و من تنبل و فراری از ورزش را پس از سالیان سال ببرند کوه! استاد کلاسمون (دکتر کوپال) و بچه های کلاس توانستند این رکورد جهانی رو بشکنند و منو راهی کوه کنند!!!! هر چند که من هم براشون برنامه ریزی کردم و انقدر ویزویز کردم و غر زدم و همه شونو با تله کابین بردم اون بالا و حسابی دادم انواع و اقسام خوراکی های رنگارنگ خوردند (من هنوز به دلایل گوارشی از خوردن بعضی چیزها معذورم) و بعد هم بدون آنکه قدمی برداریم همه شونو با تله کابین آوردم پایین و کاری رو کردیم که به قول استادمان اسمش " کوه مالی" بود و نه کوهپیمایی!!!!

7- مجنون لیلی رو دیدم که چه بگویم که نگفتنم به!

8- یه سری از فیلم های سینمای خیابانی رو مرور کردم. با اجازه تون چند تا از دیالوگ های رضا موتوری رو که بعد از چند سال دوباره و برای بار n ام دیدم گذاشتم کنار تا امیر وقتی روز نوشت اش رو آپدیت کرد به عنوان "دیالوگ این دفعه" ام تقدیم محضر دوستان عالیقدرم بکنم.

** امیر جان روزنوشت خیلی پر و پیمانی بود و جواب همه شونو دادن خیلی وقت می بره. اما بهترین قسمتش همون کارتون های ژاپنی بود که باز حس نوستالژیک منو قلقلک داد. هنوز هم با افتخار خودم رو شیفته و کشته و مرده این کارتون ها می دانم و هر از چند گاهی آهنگاشونو می زنم. یه پیشنهاد امیر جان! یه جلسه بذار بچه ها دور هم جمع شن هر کسی خاطراتشو در مورد این کارتونا بگه. من که شدیدن پایه ام برای مسابقه نواختن آهنگ این کارتون ها با سوت یا دهان!!!! فکر کنم جزء مدعیان قهرمانی می شم.

** دیالوگ این دفعه ( همگی نقل شده از رضا موتوری) : -----------

*رضا در آمبولانس پس از دزدی: اگه گرفتنمون بگو اون تو دارن می زایند!!

*-فرنگیس (فریبا خاتمی) : خواهش می کنم از این قالب درنیا...

- رضا : بستنی تو قالبه عزیز جون...!

*رضا در توضیح شباهت اش با فرخ برای مادرش:

رضا : ننه وقتی می گم عینهو خودم یعنی عینهو خودم... عینهو پشگلی که با چرخ گاری از وسط نصفش کردن...!

* ننه رضا (مرحوم پروین ملکوتی) : هی ننه...! بعضی وقتا که دلم می گیره ... تو هم که نیستی...یه مشت تخمه بر میدارم و اگه هم از ظهر نون و گوشت کوبیده باشه غاذی می کنم میرم سر فلکه و فیلم فارسی تماشا می کنم...

* رضا: تو دنیا چیزای قشنگی هم هس... اینو آلن دلون تو یه فیلم به دختره می گه...

* کفاش: حالا اگه دلخوری بده کفشاتو نیم تخت بزنم...

رضا: بده عقلتو نیم تخت بزنن...

* رضا : تو نمی دونی وقتی آدم تنها باشه به چه چیزایی دل می بنده...

* ننه رضا در شماتت رضا در نیت کردن او برای باز پس دادن پول های سرقتی:

ننه: می خوای دختره خوشش بیاد...؟

رضا: می خوام هفتاد سال سیاه کسی خوشش نیاد... برعکس دوست دارم همه بدشون بیاد...

*رضا: همینجوری بی خودی هوس کردم یه جوری کلکم کنده بشه... (دیالوگی که نوری در سرب و رضا سلطان در سلطان هم با اندکی تغییر گفتند)

* رضا : یکی به عباس... عباس قراضه بگه... رضا موتوری مرد...!

امیدوارم دوستداران سینمای کیمیایی و سینمای تلخ پیش از انقلاب حالشو ببرن! خیلی مخلصم.

-----------------------------------------------------------------------

** وبلاگم با نقدی بر برنامه های نوروزی تلویزیون آپدیت هست. ممنوم می شم سری بزنید و نظرتون رو بفرمایید.

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

فرزاد
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 21:44
3
موافقم مخالفم
 

So you lie awake and think about tomorrow,

And you try to justify the things you've done,

But there's no one here, to hear your tears falling,

When you turn around, you find out, that you're the lonely one.

And it feels like someone's treading on your shadow,

And you always thought that Heaven knows for sure,

And it feels like you're drowning, in your tears.

So you lie awake and think about the sorrow,

Does it really still the fears in your mind,

And you try to realise the things you wanted,

But you take it all for granted and now it makes you blind.

And it feels like someone's treading on your shadow,

And you always thought that Heaven knows for sure,

And it feels like you're drowning, in your tears.

خطاب به دوست نادیده ایی که چند روز دیگه میره سربازی می خواستم بگم که برات آرزوی سلامتی و دل خوش دارم.

مواظب خودت باش.

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 22:14
1
موافقم مخالفم
 

"اگه اين يكي رو نخوندين ديگه نه من نه شما"

خب بچه ها حالا نوبت منه كه يك آش پشت پا به شما بدم.

البته اين آش يه كم يخه و البته بي نمك. سعي نكنين بهش نمك بزنين. چون بي نمك تر ميشه.

نقدي بر "آپوكاليپتو" نوشتم كه پيشنهاد مي كنم اگه عاشق مطالب ناب هستين حتما بخونينش. نمي دونين 4 روزه كه غذا نخوردم و به جاش به قوم مايا و ريشه هاي باستاني اين قوم پرداختم.

مل گيبسون و علاقه اش به بارسلون

فيلم آپوكاليپتو فيلمي است كه تماشاي بار اولش با دفعات بعدي هيچ از ارزش هايش نمي كاهد.نه اينكه خود فيلم و موضوعش قابليت جذب تماشاگر را داشته باشد. بلكه مهمترين عنصر جذاب براي تماشاگر بازيگر نقش اول اين فيلم است كه بسيار شبيه به رونالدينهو ستاره ي برزيلي تيم بارسلوناست. ستاره اي كه اگر بعد از فيگو به اين تيم نمي آمد معلوم نبود سران بارسلون الان زنده بودند يا نه. و چه خوب فرانك ريكارد از او بازي مي گيرد. او خوب مي داند كه اگر اين ستاره در تيمش نبود خيلي پيش از اينها سرنوشتش شبيه به همتايان هلندي اش مي شد.

يوهان كرايفي كه هلند بعد از او نتوانسته به كس ديگري دلش را خوش كند. حتي روت گوليت با آن چهره ي عجيب و غريبش. چقدر بد شد كه عادل فردوسي پور در آن زمان نبود تا بگويد "چه ميكنه" .

من با جيمز براردينلي موافقم كه گفته فوتبال هلند سالهاست كه ديگر نمي تواند اسكار بگيرد. و در عين حال با راجر ايبرتي كه بيشتر به ليگ برتر ايران و بازي هاي غير متعارف اينجا دل خوش كرده و هيچ نمي داند كه اگر نبود عادل فردوسي پور چه بر سر اين فوتبال مي آمد. به هر حال فيلم آپوكاليپتو فيلم خوبيست.

فواد
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 22:26
0
موافقم مخالفم
 

سلام.امير جان هر چه زودتر فيلمتو شروع كن.سوم يا چهارم عيد بود كه با هم گپ زديم.تصميمتو گرفته بودي پس زود شروع كن.نترس مشكله وقت هم حل ميشه

رضا
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 22:28
5
موافقم مخالفم
 

این روزها ، برای من که بدون هیچ تعارفی خودم را یک تنبل درجه ی یک می دانم ، آنقدر سخت است که واقعا گاهی احساس پیری می کنم ( پیر شدم ، پیر توی ای جوونی ) . من که دوازده ظهر از خواب بیدار می شدم و حوصله ی هیچ جا را نداشتم ، ماجرای از شش صبح تا هشت شب ، یک بند در محیطی سربسته و خسته کننده ، آن هم با ترافیک آخر شب ، واقعا یک شکنجه ی واقعی است. و درست به همین خاطر است که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری سعی می کنم خودم باشم . هر کار که تنها حس می کنم ،الان بهش احتیاج دارم را انجام می دهم . گاهی نتیجه وحشتناک است و آبرویم می رود و گاهی هم خوب کسی نمی فهمد . راستش حالا دیگر اینها برایم مهم نیست . به قول دوستم مگه تهش چی می شه ؟ اوایل که می گفت حرفش را قبول نداشتم اما این روزها واقعا بهش ایمان دارم . مگر چقدر زنده هستیم که بخواهیم اینقدر جدی باشیم ؟

اما به نظرم بعضی از چیزها هستند که نمی شود این طور در موردشان حرف زد . همین طور الکی و سرخوشانه ، بر اساس یک سری علاقه و خاطره نظر داد . مشخصا منظورم در مورد نقد فیلم است . آدم باید برای اینکه از فیلم خوشش بیاید ، اول با آن حال کند و ازش لذت ببرد و اینها ... قبول ! اما مسئله این است که این احساسات فقط برای خود انسان است . یعنی به هیچ وجه به درد یک نقد سینمایی نمی خورد . کسی که نقد فیلم می خواند یعنی می خواهد چیزی ، بیش از آنکه خودش دیده بخواند و برایش احساسات منتقد اهمیت آنچنانی ندارد . بحث تحلیلی با بیان احساسات تفاوت زیادی دارد .

و نکته ی دیگر اینکه ...... راستش به نظرم دیگر از ما که یک سال و اندی با هم بوده ایم گذشته که بخواهیم نوشابه برای هم باز کنیم و از همدیگر الکی تعریف کنیم . این موضوعی هم که می خواهم بگویم به نظرم تبدیل به یکی از آفت های سایت شده . چیزی که تمام سعیم را می کنم بر طرف شود . موضوع این است که امیر قادری ، چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم ، آن طور که دوست دارد نقد می نویسند . ایده آل های ذهنی اش برای خودش است و به آن چه دوست دارد وفادار می ماند . خب عده ای این سبک نوشتن را دوست ندارند ( مثل خود من ) و خیلی ها هم دوست دارند . اما مشکل اینجاست که بدون هیچ تعارفی ، نصف نقدها و یادداشت هایی که در سایت می بینم همه به نوعی تقلید از سبک و روش امیر قادری است . گاهی تیتر ها را که می خوانم باور کنید حس می کنم همه ی اینها نوشته ی امیر است . این یک مشکل بسیار بزرگ است که به نظرم هم به سایت صدمه می زند و هم به نویسندگان آن مطالب .

به آرمین ابراهیمی : از شما چه پنهان راستش هیچ تعجب نکردم که نظراتتان در مورد آنی هال و آن دختر و سینما و اینها ، این چنین است . آخر می دانید ؟ از هر کس باید انتظاری داشت . مثلا شما که همین طور نشستی و می گویی « ایثار » تارکوفسکی کبیر ، نمی دانم برای دل فلان آدم ها بوده ، نمی دانی که ارزش هنری یک اثر چیست . ایرادی هم ندارد ، مصطفی جوادی عزیز همه چیز را با یک پیام بهداشتی توضیح داد . اما فقط خواستم چند نکته را بگویم : اول اینکه آن سنتوری که شمای روشنفکر دیدید نسخه ی دزدی آن فیلم بوده ( مگر آنکه فیلم را مثل آهنگ های محسن چاووشی در خانه ی مهرجویی دیده باشید ) ، یعنی کارگردانش راضی نبوده که شمامنت بگذاری و بنشینید و ایرادات فیلم را بگیری . دوم اینکه لطفا وقتی در مورد تارکوفسکی حرف می زنی ، کمی ، فقط کمی ، مطالعه کن بعد ما را به فیض برسان . در مورد آلن و اینها هم که .... خدا را شکر که خود آلن اینها را نمی شوند . سوم هم اینکه اهمیتی ندارد به اخلاقیات اهمیتی بدهید یا نه ، اما این خیلی مهم است که یادتان باشد اینجا معمولا کسی از نظریات اروتیکتان نسبت به نوجوانان و همچین آن دختر خوشش نمی آید

به ساسان : خودت که می دانی ؟ من .... سربازی ...... خدا حافظ ای چهار سالگی !

پی نوشت : ده روز پیش ناگهانی تصمیم گرفتم سبیل بگذارم و حالا خیلی ها می گویند زشت شده ام و بعضی ها می گویند بهم می یاد. اما راستش این اصلا برایم مهم نیست ، مهم این است که فعلا وقتی صبح ها بیدار می شوم و خودم را در آینه نگاه می کنم ، حس می کنم چقدر این سبیل را دوست دارم . شاید به همین خاطر است که دیالوگ آخر جونو را اینقدر دوست دارم . آنکه می گوید : معمولا آدم ها پیش از بچه دار شدن عاشق هم می شوند ، اما واقعا معمولیت سبک ما نیست !

یا حق

سوفیا
سه‌شنبه 20 فروردين 1387 - 23:8
3
موافقم مخالفم
 

سلام

من شوخی کردم نه اینکه واقعا خوشم اومده باشه!

تمام طول راه اینها روی اعصاب بود و اعتراضی هم نمی‌شد کرد. «من اگه نباشم/ کی واسه همیشه/ تو رو می‌پرسته؟/ کی برات می‌میره؟/ کی نمی‌شه خسته؟» خدایی‌ش آخر ٍ شعره. حیف بقیه‌ش یادم نیست.

راستی یادم رفت بگویم آنجا به لطف یک لپ‌تاپ قرضی نشستم و در یک بعدازظهر خلوت my blueberry nights را دیدم و لذتی بردم از بعضی سکانسهایش.

اما فکر می‌کنم بهترین چیزی که در ایام عید خواندم کتاب «قدرت اسطوره»(گفتگو با جوزف کمبل) بود. می خواستم چند تا جمله ازش نقل کنم اینجا اما دیدم نمی‌شود کتابی به این عظمت را اینطوری درباره‌اش صحبت کرد. توی مقدمهء کتاب, مصاحبه‌کننده می‌گوید که کمبل یکبار در یک کنفرانس دربارهء دین در ژاپن می‌شنود که یکی از شرکت‌کنندگان آمریکایی به یک روحانی شینتو می‌گوید: ما تابحال خیلی در مراسم شما شرکت کرده‌ایم و تعداد زیادی از معابد شما را دیده‌ایم. اما من ایدئولوژی شما را درک نمی‌کنم. الهیات شما را درک نمی‌کنم. روحانی ژاپنی جواب می‌دهد:فکرمی‌کنم ما ایدئولوژی نداریم. ما الهیات نداریم. ما می‌رقصیم.

و کتاب«زنانی که با گرگها می‌دوند» که قبلا درباره‌اش گفتم.

بهترین فیلمی که دیدم into the wild بود. درواقع فیلم نبود تجربه‌ای بود که دقیقا همان چیزی بود که بهش نیاز داشتم و حالم را باید خوب می‌کرد, که کرد. درباره‌اش اگر فرصتی شد حتما می‌نویسم و لطفا دوستانی هم که دیده‌اند بنویسند. «پرسپولیس» هم بد نبود. دست کم خیلی بهتر از حد انتظاری که ازش داشتم بود.

و «برخوردکوتاه» دیویدلین که بعد از سالها نسخهء دی‌وی‌دی‌اش را دیدم و هنوز گیجم.

در مورد شنیدنی‌ها, جدا از آشناشدن با شاهکارهای بی‌نظیر پاپ وطنی, آلبوم مولویهء شهرام ناظری بود که خودم هم تعجب می‌کنم من ٍ بیزار از موسیقی سنتی چطور اینقدر ازش لذت بردم. کار متفاوت حیرت‌آوری است. و جیغ سیمهای گیتار امیرحسین(برادرم) که بیست و چهار ساعته road house blues جیم موریسون را تمرین می کند.

در مورد چشیدن, این هم خوب بود. کلوچه ها و بخصوص بستنی کاراملی کاکا( هیچوقت فراموش نمی‌کنم چقدر خوشمزه بود این بستنی توی سرمای وحشتناکی که عملا می‌لرزیدم و دندانهایم بهم می‌خورد و پیاده هم داشتیم می‌رفتیم) و غذاهای آمادهء عجیب و غریبی مثل «نودالیت با طعم سبزیجات». و نان‌های جورواجور روغنی و کنجدی. بین شیرینیها یک چیز باریک مستطیل شکلی شبیه پاستیل بود که اول فکر کردم نرم است و وقتی گاز زدم مثل چوب سفت بود و ترش. آن وسط یک نفر هم بدجوری گیر داده بود که من چرا اینقدر لاغرم و تمام مدت اصرار که: از این بخور.... حالا از این هم بخور. و یک روز و نیمی که داشتیم فکر می کردیم ریشهء لغت «باربی کیو» از کجاست و آخرش هم به نتیجه‌ای نرسیدیم.

و یک چیز بامزه که از بازار صنایع دستی نوشهر خریدم.(رویش نوشته made in china! )جعبهء چوبی کوچولویی که داخلش یک مدادتراش است و وقتی درش را باز می‌کنی یک حشره پلاستیکی با پاهایی که به سیمهای ظریفی وصل شده و می جنبند)

و اینکه شب اول وقتی روبروی دریا ایستاده بودم چشمم افتاد به قایقی نزدیکیهای ساحل که همینجور موجهای طوفانی می لرزاندندش و آخر سر یک موج بلند انداختش و سه جهار نفری که تویش بودند افتادند توی آب و چیزی نمانده بود غرق شوند. که حواسم پرت شد و دیگر ندیدم چی شد؟ رسیدند به ساحل؟

Armin Ebrahimi
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 1:4
-6
موافقم مخالفم
 

امیر جان باقیِ مطالب مهم نیست ولی این نیمچه مثلاً پرونده ام را برای «آنی هال» رد نکن، مشکلی که ندارَد! این یکی را اگر رد کنی دلم واقعاً می سوزَد! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ «آنــــی هــــال / وودی آلــــن» 1977 «...به نظر می رِسَد این فیلم، بیش از آن که «وودی آلنِ» واقعی را از پرسونای خود جٌدا کٌنَد، آن دو را برای همیشه در ذهنِ همه گان به یک دیگر می چسبانَد.دلیلش چیست؟خٌب، وودی آلن کارش را آغاز می کٌنَد، در نخستین نما شوخی هایی را تعریف می کٌنَد وَ ما نمی دانیم آن کسی که سٌخَن می گوید وودی آلن است یا شخصیتی که در فیلم دارَد، یعنی «آلوی سینگر».آلوی نیز چون آلن یک کٌمدین است.آلن وَ «دایان کیتن» دلباخته ی یک دیگر بودند، درست مثلِ آلوی وَ «آنی» [با بازیِ دایان کیتن].نامِ اصلیِ دایان کیتن «دایان هال» است؛ اما او نام اَش را تغییر داد زیرا پیش از این بازیگری به این نام شناخته شده بود.الن مٌربیِ کیتن بود، چنان که آلوی همین موقعیت را در برابرِ آنی داشت.کیتن سرِ صحنه ی فیلم برداری لباس های خودش را می پوشید [وَ آن خانه خانه ی واقعیِ خودِ او نبود؟] تمامِ این همخوانی ها پٌرسشی را به ذهن می آورد، چه چیز واقعیت است وَ چه چیز خیال است؟ درون مایه ی اصلیِ «آنی هال» داستانِ خالقٌ مخلوق است، داستانِ «پیگمالیون» است که در آن هٌنرمندی عاشقِ مخلوق اَش می شَوَد، وَ آن هنگام که مخلوق زنده گیِ خود را شروع کرد خالق از دست اَش می دَهَد.با این همه بخشی از فرایندِ جان بخشیدن به مخبوق آگاه کردنِ او از مقوله ی «مرگ» [یعنی مهم ترین دغدغه ی آلن] استوهنگامی که آنی در کتاب فروشی در جستٌ جوی کتابی ست آلوی به او پیشنهاد می کند که «انکارِ مرگِ The Denial of Death» «ارنست بکر» را بخوانَد [در واقع این کتاب را برای او می خرد].این کتاب تأثیرِ ژرفی بر آلن داشته، زیرا در فیلم های دیگرِ او نیز ارجاعاتی به آن دیده می شَوَد.مضمونِ اصلیِ «انکارِ مرگ» این است که هر آن چه انسان بدان عمل می کند تنها نبردی است با مرگِ گریزناپذیر.چنان چه خودِ آلن می گوید: «هر آدمِ بالای 35 سال که مرگ دغدغه ی اصلیِ زنده گی اَش نباشَد احمق است.» «بکر» می گوید هٌنر راهی به فراسوی میرنده گی ست، زیرا هٌنرمند مرگ وَ زنده گی شخصیت هایش را در دست دارَد.به این ترتیب در «آنی هال» آلوی با نوشتنِ نمایشنامه ای که در آن عشقِ «آنی» به او از میان نمی رَوَد مرگِ رابطه ی عاشقانه اش را با او انکار می کند.آنی پس از کسبِ استقلال [یعنی تبدیل شدنِ او از یک شهرستانیِ ساده به خواننده ای حرفه ای] وَ انتخابِ رَوَشِ زنده گی اَش است که در می یابد مرگ خود شیوه ای از زنده گی است، وَ هٌنرش –آواز خواندن- برای او اهمیت می یابد وَ با تلاشِ خود بدل به هنرمند می شود.هنر محودیت های زنده گی را جٌبران می کند.به این ترتیب، اگر چنین ذهنیتی را بپذیریم نوشتنٌ فیلمسازیِ آلن خود به معنای انکارِ مرگ است. وجه دیگرِ قصه ی «پیگمالیون» این است که آلوی ناتوان از پذیرشِ آنی در مقامِ یک معشوق و موجودی برابر است.او قادر نیست احساسات و عشقِ خود را به «آنی» ابراز کٌنَد.ناتوانی در ابرازِ احساسات وَ پیمان بستن نیز امری مردانه است.در نتیجه آلوی کمی نادلپذیر [بخوانیم افسرده] وَ غمگین می شود، زیرا خود را از خوسبختی [احتمالی] منع می کند.این نقش پرسونای وودی الن است وَ در فیلم هایی چون «گلوله ها بر فرازِ برادوی Bullets Over Broadway» [1995]، «شٌهرت Celebrity» [1999] وَ «شیرینٌ باحال Sweet And Lowdown» [1999] همچنان به آن وفادار می مانَد. در این فیلم مضامین وَ ایده هایی تکرار می شوند: آلوی به تفاوت میانِ تَن وَ ذِهن اِشاره می کٌنَد؛ آلوی مٌعتقد است که «آنی» یک نا به هنجارِ چندوجهی است –او با دست زدن به هر نقطه از بدنش تحریک می شود- و همینطور آلوی از تلویزیون متنفر است –هنگامی که در لٌس انجلس [فکر می کنم کالیفرنیا بوده باشَد] «آنی» از تمیزیِ آن شهر می گویَد، آلوی پاسخ می دهد که «این ها آشغال هاشون رٌ دور نمی ریزن، اونا رٌ تو برنامه های تلویزیونی شون استفاده می کنن»- هنگامی که برای نخستین بار رابطه ی آلوی وَ «آنی» به هَم می خورَد قابی خالی به تصویر کشیده می شَوَد تا نمایشی از شدتِ آشفته گیِ آنان باشَد؛ زنده گی در هٌنرِ کامل است نه در خودِ زنده گی، درست مثِ «رٌزِ ارغوانیِ قاهره The Purple Rose of Cairo» [1985]. در پایان آلوی وَ «آنی» دوستانِ خوبی هستند.در زنده گی واقعی نیز رابطه ی عاشقانه ی آلن وَ کیتن از میان رفت، اما آن دو دوستانی همیشه گی باقی ماندند.آلن احترامِ فراوانی برای نظرِ کیتن در موردِ فیلم هایش قائل است.آلن در این فیلم نشان می دهد که چه گونه عشق می توانَد دست نخورده باقی بماند در حالی که آدم ها عوض می شوند وَ می روند.» از مجموعه ی خوبِ «کتابِ کوچکِ کارگردانان:وودی آلن» / نوشته ی «مارتین فیتز جرالد» / چاپِ 1383 آوندِ دانش «وودی آلن» وَ فیلمی فراتر از دسترس... همانطور که «مجید اسلامی» در مقدمه ی ترجمه اش از «راننده ی تاکسی / پٌل شریدر» فیلمِ مذکور را مثلِ «بوفِ کورِ» «صادق هدایت» برای رو در روییِ مجدد غیر ممکن وَ آزاردهنده خوانده بود باید بگویم که بر خلافِ ظاهرِ مفرحِ شاهکارِ آلن، «آنی هال»، این فیلمِ که در تقسیمات در گونه ی کٌمدی طبقه بندی شده نیز چیزی حوالیِ کلامِ مجید اسلامی مصداق می یابَد.بر خلافِ تصور بارِ دوم –یا سوم، چهارم، ...- دیدنِ «آنی هال» بسیار آزارنده وَ پٌر تَنِش است.بارِ دوم دیدنِ فیلم شاید ضربه ای مٌهلک تر از دیدارِ اولیه داشته باشَد.سِحرِ این اثر در کٌجاست؟ چرا با وجودِ این که آلن به همه چیزٌ همه کَس سَرَک می کشدٌ موقعیت های کٌمیک می آفریندٌ «جوک» تعریف می کٌنَد این فیلم فیلمی تلخٌ گزنده در می آید؟ این که ما الان می دانیم که آلن پس از آن به سوی فیلم های فلسفیِ مٌطلقِ بی موسیقی با احوالاتِ آدم های افسرده وٌ دنیاهای پیچیده ی آدم های پیچیده رفته –از دنیاهای پیچیده ی آدم های ساده فاصله گرفته- وَ بعد چه وٌ چه خیلی خوب است، اما اگر ما در زمانی می زیستیم که فیلم تازه در نیویورک اکران شده بود چه؟در آن زمان که از تغییر مسیرِ آلنِ کٌمدین به آلنِ عصبیٌ خاموش وَ سپس یک پیرمردِ شعبده باز خبر نداشتیم.چه طور می شٌد به این راحتی لیست چهلٌ چندی فیلم های او را از «IMDb» گرفت وَ بعد هر کٌدام را به دلخواه دید؟ما که هنوز نمی دانستیم «مرگ» وَ «عشق» -که در «عشقٌ مرگ Love and Death / 1975» به شیوه ی آلنِ کٌمدینِ ترسیم شده بود- چه تاثیراتِ عمیقی بر سینمای بزرگ ترین کمدینِ زنده می گذارد...به هر حال این پٌرسش ها چه اهمیتی دارند؟مهم باید خودِ فیلم ها باشند که با کیفیتِ بهتری گیر می آیند، وَ گرنه ما عادت داریم خودِ آدم ها را فراموش کنیم.اگر امروز آلن نباشد همان می شود که در موردِ «آنتونیونی» یا محبوبِ خودِ آلن «برگمان» شٌد.برگردیم به فیلم. «آنی هال» یک فیلمِ سینمایی نیست.این، هدیه ای ست یا شاید شعرِ کوتاهِ بزرگی ست برای محبوبِ «رفته».برای عشقی که دیگر نیست، وَ برای عشقی که می توانست باشَد.اما سرٌ شکل اَش اصلاً به آن فیلم های لوسٌ خسته کننده ای که از این دو جمله ی بالا به ذهن می رسد نمی برد.«آنی هال» یک معجزه است.سینمایی که آلن در دنباله ی فیلم های گزارشیٌ مفرحی مثلِ «پولٌ وردارٌ بدو [پول را بردارٌ فرار کٌن] Take the Money And Run / 1969»، «موزها Bananas / 1971» وَ «عشقٌ مرگ» در آن به ترکیبِ پٌخته ی حیرت آوری دست می سایَد.جایی را که دو خانواده ی آلوی وَ آنی با هم در یک کادر سهیم می شوند را به یاد بیاورید، یا در مطبِ روانپزشک جایی که آلوی وَ آنی هر کٌدام به نوبت با روانکاوِ خود حرف می زنند.یا آن جا که در بالکنِ خانه ی آنی فکرهای شان زیرنویس می شود! آلوی / آلن در ابتدای حرف هایش از قولِ «فروید» [!] نقل می کند که «هیچ حاضر نیستم عضو کلوبی باشم که آدمی مثلِ منٌ به عضویت می پذیره!» وَ این البته فلسفه ی داستانِ فیلم است؛ آنیِ تنهای معمولی در باشگاهِ تنیس آلوی را به چنگ می آورد وَ این دو با هم می خوابند، اما آلوی که قبل ها ازدواج کرده وَ می دانیم او آدمِ عجیبِ دو دلِ نامتعادلی ست حاضر نیست تماماً با آنی پیمان ببندد.آلوی فکر می کند آنی برای او خیلی احمق است.پس او را به دانشگاه می فرستد وَ بعد که چشم های آنی باز می شود آلوی به اٌستادان مدرس دانشگاه بدٌ بیراه می گوید! در نهایت آلوی آنی را از دست می دهد.اما شیوه ی روایتِ وودی آلن از این داستانِ عاشقانه هیچ متعارف با زٌباله هایی که به اسمِ «فیلم» پیش از این با همین محور دیده ایم نیست.آلن از میانسالی شروع می کند وَ بعد او را در مدرسه، در خانه ی زیرِ تِرَن، وَ در همه جا می بینیم که به طورِ خیلی اتفاقی مثلِ خودِ زنده گی –تأکید می کنم، وَ این را از هٌنرِ منحصر به فردٌ تکرار نشدنیِ آلن در نوشتن وَ ساختار می دانم- با آنی آشنا می شود وَ سِیرِ فیلم مرتب جهت می گیرد، آن هم بدونِ هیج دخالتِ چشمگیری از سوی فیلمساز.با این که به نظر نمی رِسَد تکنیک های تصویری آلن مانندِ همشهریِ هنرمندش «مارتین اسکورسیزی» رادیکال وَ خیلی ویژه باشَد، اما باید بگویم که چیزی از او کم ندارَد، فقط هنرِ آلن در این است که نمی گذارد ما دوربین را احساس کنیم.در تمامِ این سال ها او مرتب گفته که نویسنده ای ست که فیلم می سازَد، ولی دلیل نمی شود که او در کاربردِ ابزارش بی اطلاع باشَد.اتفاقاً ایده های آلن تنها با موقیعت وَ تنظیماتِ فنی است که معنی پیدا می کنند.در ابتدای فیلم آنجا که آلوی وَ دوستش از دورها می آیندٌ قدم زنان با هم رد می شوند اما صدای شان از اول واضح طوری که انگار همان اطراف روی سنگی صندلی ئی نشسته اند به گوش می رسد را به یاد دارید؟در کنارِ این ها، باید یادمان بماند که وودی آلن یک «کمدین» است وَ توانایی های بی حدودی دارد که هر لحظه اراده کند فقط با ایستادن در یک جای ثابت وَ حرف زدن بدونِ این که حرکتِ خاصی بکند می تواند مخاطبش را به خنده بیاندازَد.فقط با «حضور»اَش، که «حضور»ی آگاه است.حضوری شاید بی جا نباشَد اگر بگوییم عاصی، که همه چیز را «مسخره» وَ پٌر از «مسخره گی» می بینَد.مردی که تنها در همان کالبد وَ با همان مٌدلِ مو وَ همان عینک می گٌنجَد.همان شکلی که «چاپلین» بود، وَ وقتی سبیل را برداشتٌ موهایش بلوند بودٌ ابروهایش نازک بودند دیگر «چاپلین» نبود بل که آقای «چارلز اسپنسر چاپلین» بود که در «کٌنتِسی از هٌنگ کٌنگ» فقط پیرمردی معمولی به نظر می رِسَد.متاسفانه شباهت های کمی میانِ آلوی سینگر وَ شعبده بازِ «برداشتن Scoop» هست.خیلی.برگردیم به فیلم. «آنی هال» یک فیلم از وودی آلن است، اما اصلاً شبیه «وودی آلن» نیست! یعنی چه؟ یعنی این که اگر «آنی هال» را در نظر نگیریم ما از باقیِ فیلم های وودی آلن چه «وودی آلن»ی می شناسیم؟یک کمدین که شوخی های جالبی دارَد وَ خودش وَ همه چیز را دست می اندازَد؟که عاشق سکسٌ مرگٌ شانسٌ حقیقتٌ دوگانه گیِ آدم هاست وَ همه را در فیلم هایش نشان می دهد؟ خب، این یک وودی آلن است.اما وودی آلنِ «آنی هال»، من فکر می کنم با دیدنِ این فیلم همه ی تصویری که آلن با کارهای گذشته اَش از خود ساخته بود نابود شٌد وَ اتفاقی نو اٌفتاد؛ وودی آلنِ حقیقی پیدا شد که تماماً با خودش بیگانه است، وَ او فیلمی ساخت که درباره ی خودش نیست، درباره ی «آنی هال» است، وَ با این کار «آلن»ی ترین فیلمش را ساخت.فیلمی که یک کمدینِ خوب در آن «بازی» کرده است وَ فقط جٌزئی از نمایش بوده، نه بیشتر.کاری که آلن بعدها با خیلی فیلم ها سعی کرد تکرار کند وَ کمٌ بیش نشٌد.نه این که «آنی هال» بهترین فیلمِ او باشَد، اصلاً اینطور نیست، اما «آنی هال» جٌزئی دیگر وَ پنهان وَ تکرار نشدنی وَ خیلی خاص وَ غیرِ قابلِ دسترسی (وَ...) از اوست.جٌزئی که «بخشی» از خلاقیتِ اوست، اما شاید دیدنی ترین شان باشَد.چون بخشی دیگر از خلاقیتِ او هم فیلم هایی شده مثلِ «نفرینِ عقربِ یشمی» یا «رازِ جناییِ منهتن» که اصلاً فیلم های خوبی نمی باشند، ولی بخشی از این خلاقیت اَند، همانطور که «آنی هال» یا «موزها» بخشی از آن اَند وَ هٌنرمند هر قدر هم که تغییر کٌنَد مخلوقاتش از او جٌدا نمی شوند.اما اگر ما وودی آلنِ این سال ها را بدونِ دیدنِ «آنی هال» می شناسیم، باید بدانیم که این شناخت تَوَهٌمی ست دورٌ نا متعادل.با دیدنِ «آنی هال» تازه بخشِ خیلی ویژه وٌ ظریفی از او نمود می یابد که خیلی جای کار داشت، اگر آلن «صحنه های داخلی» را نمی ساخت.البته صحنه های داخلی فیلمِ دوست داشتنی ئی است وَ با وجودِ این که من این فیلم را تنها یکبار وَ با حضورِ یک مترجم دیده اَم می توانم به یاد بیاوَرَم که فیلمِ خوبی است، اما راستش، ربطی به ادامه ی خلاقیتِ آلن به عنوانِ «پس از یک شاهکار» ندارَد.می دانم که هیچ هنرمندی موظف نیست مطابقِ سلایقِ دیگران حرکت کٌنَد، وَ باز هم می دانم که زیباییِ وجودِ «آنی هال» در کارنامه ی آلن وجهِ تکرار نشدنی اَش است، اما...چه می شود کرد، شایَد این احساسِ گزنده ی فراموشی که اطرافِ اسمِ این فیلم وجود دارَد آدم را به جستجو می اندازَد که در میانِ فیلم های دیگرِ آلن نیز بتوانَد چنین چیزی بیابَد.وَ پاسخ مٌبهم است، زیرا سِیرِ فیلمسازی آلن شایدِ برای خودِ او هم پیچیده بوده باشَد، چه برسد به طرفدارانِ او که واقعاً نمی دانند با این شخصیتِ پیچیده ی چندوَجهی چه باید بکنند. «آرمین ابراهیمی» پیرامونِ زنده گی وَ آثارِ «وودی آلن» «دو باورِ غَلَط سال هاست که درباره ی من بینِ مَردٌم رَواج دارَد.یکی ایم که من روشنفکرم، فقط به این دلیل که عینکی هستم، وَ بدتر از آن این که هٌنرمندم، چون فیلم هایم نمی فروشَند./وودی آلن، تابستانِ 2002» «آلنِ استوارت کنیگزبرگ» فرزندِ «مارتین کنیگزبرگ» وَ «نتی چری» در اول دسامبرِ 1935 در «بروکلینِ» نیویورک مٌتولد شٌد.در سنِ سه ساله گی کارتونِ «سفید برفی» را همراهِ مادرش در سینما دید وَ از آن پس سینما تبدیل به خانه ی دومِ او شٌد.خودش [در «آنی هال»] از این تجربه چنین یاد می کٌنَد: «از همون بچه گی تو انتخابِ زَنا اشتباه می کردم.وقتی رفتیم سفیدبرفی رٌ ببینیم همه دلباخته ی سفیدبرفی شده بودنٌ من عاشقِ جادوگرِ بد ذات شده بودم!» از همان بَدوِ ورودش به مدرسه ، به خاطرِ ضریبِ هوشیِ بالایش به کلاسِ تیزهوشان فرستاده شٌد.اما آلن از همان روزِ اول تصمیم قطعی اَش را درباره ی فضاهای آموزشی گرفت.او از مدرسه بیزار بود.آلن بدل به شاگردِ شورِشیِ کلاس شٌد که نه تکالیفشرا انجام می داد نه به معلم هایش احترام می گذاشت.خٌلاصه آلن هر کاری کرد تا والدین اَش برایش معلم سرِ خانه بگیرَد. آلن بر خلافِ چیزی که شایَد خیلی ها فکر کنند در زمینه ی ورزش فردِ با استعدادی بود.در دوره ی کودکی وَ نوجوانی بسکتبال، فوتبال، تنیس وَ بیسبال ورزش هایی بودند که او در آن ها ستاره ی تیمش بود. ورزش وَ سینما تنها علائقِ او نبودند.آلن به موسیقی وَ جادو نیز توجه خاصی داشت.او از هفده ساله گی نواختنِ کِلارینت را آغاز نمود تا امروز که هفتاد سال از عمرش می گذرد همچنان آن را ادامه می دهد.در زمینه ی جادو وَ شعبده بازی هم به خاطرِ علاقه وَ مٌطالعاتِ زیادی که در این زمینه داشت یک بار در سنِ پانزده ساله گی از او دعوت شٌد تا در برنامه ی تلویزیونیِ «دلقکِ جادویی» حاضر شَوَد، اما متأسفانه ترفندِ ویژه ای که آلن در آن اٌستاد بود غیب کردنِ یک بٌطری شراب بود که به نظرِ مسئولانِ تلویزیونی اصلاً مٌناسبِ بیننده گانِ خٌردسالِ آن برنامه نبود! سالِ 1952 بالاخره «وودی آلن» متولد شٌد.آلن تا پیش از این به صورتِ جَسته وٌ گٌریخته مطالبِ طَنزٌ لطیفه هایی می نوشت وَ برای مطبوعاتِ محلی می فرستاد.اما در این مقطع وَ در سنِ هفده ساله گی تصمیم گرفت طنزنویسی را به عنوانِ پیشه ی آینده اَش جدی بگیرَد وَ از آنجا که از یک طرف حس می کرد نامِ آلن استوارت کنیگزبرگ بیشتر مٌناسبِ یک نماینده ی مجلسِ عوامِ انگلستان است تا یک طنزنویس وَ کٌمدین؛ وَ از طرفِ دیگر فردی خجالتی بود وَ دوست نداشت هم کلاسی هایش نامِ او را در روزنامه ها وَ مجله ها ببینند، نامِ مٌستعارِ «وودی آلن» را برای خود انتخاب کرد. در سالِ 1953 آلن واردِ دانشگاه شٌد.با پَس زمینه ی شخصیتیِ او مشخص بود که خیلی در دانشگاه دوام نمی آوَرَد.در همان پایانِ ترمِ اول اٌستادانِ خٌشکٌ جدی که شعورِ درکِ طنزِ ظریفٌ هوشمندانه ی مقالات وَ مطالبِ او را نداشتند، بدترین نمراتشان را به او اختصاص دادند.معدلِ وحشتناکِ D آلن مسئولانِ دانشگاه را مٌتقاعد کرد که بدونِ فوتِ وقت او را از ادامه ی تحصیل محروم کنند. آلن پس از مدتی بیکاری در 1955 به گروهِ نویسنده گانِ برنامه های طنزِ شبکه ی تلویزیونیِ NBC پیوَست. از سالِ 1959 اختلالاتِ عصبی وَ روانیِ آلن شروع شٌد.او از همان زمان جلساتِ روان درمانیِ خود را آغاز کرد که تا امروز نیز همچنان ادامه دارَد.بیماریِ آلن که در بیشترِ فیلم هایش نیز به آن پرداخته است قسمتی مربوط به دغدغه های روشنفکرانه اش وَ بخشی مربوط به اضطرابٌ اِسترسِ بی دلیلی است که گاهٌ بی گاه عارضش می شَوَد. وودی الن به مدتِ دَه سال برای برنامه های تلویزیونی وَ کٌمدین های سرشناسی چون «باب هوپ Bob Hope» وَ «سید سزار Cid Cesar» متن می نوشت.طیِ این مدت او یکی دو جایزه ی «اِمی» -اٌسکارِ تلویزیونی- را نیز کَسب کرد.اما آلن که چندان نظرِ خوشی به جعبه ی جادویی نداشت –این نظرِ تحقیر آمیز در چندین فیلمِ او مطرح شده- تصمیم گرفت در عالمِ سینما بختِ خود را بیازمایَد.نخستین تجربه ی سینماییِ او نوشتنِ فیلمنامه ی «تازه چه خبر پوسی کَت What's New, Pussycat» ساخته ی «کلایو دانر Clive Donner» وَ حضور در نقشِ کوتاهی در همان فیلم بود.کاری پٌر خرج که با وجودِ هنرمندانی مانندِ «پیتر اوتول Peter Ottol»، «پیتر سلرز Peter Sellers»، «رمی اشنایدر Romy Schnider» وَ فیلمنامه ی آلن اثرِ ضعیفی از کار در آمد.پس از این فیلم آلن برای کارِ عجیبی استخدام شٌد که بیشتر شبیه یک شوخیِ سینمایی بود.قرار شد که او برای یک فیلمِ اَکشنِ ژاپنیِ درجه سه موسوم به «Kokusai Himitsu Keisatsu Kagino Kagi» یعنی «کلیدِ کلیدها» که تقلیدی از فیلم های «جیمز باند» بود فیلمنامه ی جدید بنویسَد.حاصلِ کارِ آلن تبدیلِ این تریلرِ جاسوسیِ پیشِ پا اٌفتاده به فیلمی کٌمدی با نامِ «چه خبر تایگر لیلی؟ What's Up, Tiger Lily?» با مضمونِ جاسوسانِ بین المللی برای پِی بٌردن به شیوه ی مخفیٌ محرمانه ی تهیه ی یک غذای ژاپنی بود. آلن در سالِ 1969 نخستین فیلمش «پولٌ وردارٌ بدو» را کارگردانی نمود.او در ضمن نویسنده فیلمنامه وَ بازیگرِ نقشِ اول فیلم بود.این فیلم مجموعه ای گزیده اما ناهمگن وَ گٌسسته از شوخی های مختلفی بود که او برای برنامه های گوناگون تلویزیون نوشته بود.ضمنِ این که تأثیرِ طنزِ خاصِ برادرانِ «مارکس» در این فیلم کاملاً مشهود بود.این گٌسسته گی در فیلم های بعدیِ آلن «هرجٌ مرج» در 1971 هجویه ای بر جٌنبش های انقلابی در آمریکای جنوبی که به نظر برگردانی آزاد از داستانِ «زنده باد وارگاس» می آمد.«خواب آلود» در 1973 کٌمدی اِسلِپ اِستیک در فضایی «فوتوریستی» وَ «عشقٌ مرگ» در 1975 کٌمدیِ سرخوشانه وٌ غیرِ مٌتعارفی که دلمشغولی های فلسفیِ آلن به وضوح در آن آشکار بود، نیز مٌشاهده می شَوَد. وودی آلن که در دهه ی هفتاد ضمنِ فعالیت در عرصه ی سینما برای مطبوعات نیز مقاله داستان وَ نمایشنامه ی طنز می نوشت با ساختِ «آنی هال» در 1977 چرخشی اساسی در کارنامه ی سینماییِ خود انجام داد.در «آنی هال» -که به اعتقادِ اکثرِ مٌنتقدان شاهکارِ سینماییِ وودی آلن است- آلن نقشِ «آلوی سینگر» طنزنویسِ روشنفکری را ایفا می کٌنَد که در زنده گیِ خصوصیٌ حرفه ای اَش با مٌشکلاتِ اساسی دستٌ پنجه نرم می کٌنَد.موفقیتِ گیشه، استقبالِ گرمِ مٌنتقدان وَ حضورِ پیروزمندانه ی فیلم در شبِ اٌسکار، آلن را به عنوانِ کارگردانی برجسته وٌ صاحب سبک تثبیت نمود. پس از این فیلم که طنزِ خاصِ آن بسیار متفاوت از فیلم های قبلی اَش بود، آلن تحت تأثیرِ سینمای هنریِ اروپا به ساختِ فیلم های جدی گرایش پیدا کرد.«صحنه های داخلی» که فضای آن آشکارا مٌلهم از فیلم های «پرسونا»، «فریادها وَ نجواها»، وَ «صحنه های زنده گیِ زناشوییِ» «برگمان» بود؛ «منهتن» در 1979 وَ «خاطراتِ استارداست» در 1980 که اَدای دینی به «هشتٌ نیمِ» «فللینی» بود، از جمله این فیلم ها بودند.با وجودِ فروشِ ضعیفِ این فیلم ها آلن در جوامعِ هٌنری وَ روشنفکریِ خود را به عنوانِ یک مؤلف تثبیت نمود؛ نابغه ای که در آنِ واحد قادر به بازیگری، فیلمنامه نویسی، تنظیمِ موسیقی وَ کارگردانی بود.پس از رویکردِ او به ساختِ درام های روانکاوانه در دهه ی هشتاد، در دهه ی نَوَد با فیلمِ «گلوله ها بر فرازِ برادوی» بارِ دیگر به سٌراغِ کٌمدی رفت. آلن از سالِ 1969 تا کنون به طورِ متوسط سالی یک فیلم ساخته است.با این که چند ساخته ی اخیرِ او –به ویژه «هر چیزِ دیگر» در 2004 وَ «ملیندا وَ ملیندا» در 2005- در فاصله ی دوری با شاهکارهایی چون «آنی هال»، «زِلیگ» در 1983، وَ «رٌزِ ارغوانیِ قاهره» در 1984 قرار دارند؛ اما به قولِ «ریچارد شیکل» صرفِ این مسأله که آلن موفق شده مدتِ سیٌ شش سال در هالیوود دوام بیاوَرَد وَ همچنان فیلم های شخصیِ خود را بسازَد، نشان از این دارَد که او در عرصه ی سینما به مقامی فراتر از یک ستاره دست یافته است.یک اسطوره مانندِ «کوبریک»، «هیچکاک» وَ «وایلدر». آلن ظرفِ سی سالِ اخیر بیست بار نامزدِ دریافتِ جایزه ی اٌسکار شٌده است، که از این لحاظ جزو رکورد داران است؛ هرچند از این بیست نامزدی، او تنها سه بار موفق به دریافتِ اٌسکار –دو اٌسکار برای نوشتن وَ کارگردانیِ «آنی هال» وَ یکی دیگر برای نوشتنِ «هانا وَ خواهرانش»- شده وَ هر چند او شخصاً هیچ گاه در مراسمِ اٌسکار حاضر نشده وَ معتقد است که «رقابت در عرصه ی هنر، جداً مٌضحک است». از کتابِ «مرگ در می زَنَد» / داستان های کوتاهِ «وودی آلن» / ترجمه ی «حٌسین یعقوبی» / 1384 نشرِ چشمه تک گوییِ درخشان وَ مشهورِ «آلوی سینگر» پس از عنوان بندی در ابتدایِ «آنی هال»: «یه جوکِ قدیمی هست؛ دو تا پیرزن تو یه منطقه ی کوهستانی بودن.یکی شون می گه که «می دونی که غذای اینجا واقعاً وحشتناکه» وَ اون یکی می گه که «آره، ولی همونشم به آدم کَم می دن»! خٌب طرزِ فکر من در موردِ زنده گی دقیقاً همینطوره.پٌر از تنهاییٌ نکبتٌ زجر کشیدنٌ نارحتیه، تازه خیلیَم زود به آخر می رسه.یه جوکِ دیگه م به نظرِ من مٌهم میاد.جوکیه که معمولاً به «گراچو مارکس» نسبت می دن.ولی من فکر می کنم اولین دفعه «فروید» اونٌ تو کتابِ «هوشٌ ارتباطش با بی هوشی» گفته وَ مفهومش اینه که الان براتون می گم؛ «اصلاً حاضر نیستم عضوِ کلوبی باشم که آدمی مثلِ منٌ به عضویت قبول می کنه».این جوکِ اصلیِ من در زنده گی بالغانم در زمینه ی ارتباطم با زن هاست.می دونین، تازه گیا افکارِ عجیبی در مغزِ من پیدا شده، چون چهل ساله شدم.وَ فکر می کنم دارم یه جور بحرانٌ در زنده گیم می گذرونم، علتشٌ نمی دونم، ولی به خاطرِ پیری نگران نیستم، من از اینجور آدما نیستم.موهام بدجوری داره می ریزه.وَ این بدترین علامتِ پیریه که اومده سٌراغم.ولی فکر می کنم هر چی پیرتر می شم قیافه م بهتر می شه.وَ گمونم دارم به صورتِ یه مردِ تاسِ قوی در میام.می دونین، مثلاً در مقایسه با یه مردِ مو خاکستری یا یه آدمِ خوش تیپ، شبیه هیچ کدومشون نیستم.ولی شبیه آدمایی م نیستم که آبِ دماغِ شون همیشه آویزونه وَ با یه کیفِ دستی واردِ یه تریا می شن وَ راجع به سوسیالیسم سرٌ صدا راه می ندازن.اوم،...با این حال با عشقم به هم زدم وَ هنوز نمی تونم فکرشٌ از مغزم خارج کنم.می دونین، من مرتب راجع به رابطه م باهاش داشتم فکر می کنم وَ زنده گیمٌ بررسی می کنم وَ سعی دارم بفهمم علتِ عدمِ موفقیتم چی بوده.می دونین، آخه یه سالِ پیش ما عاشقِ هم بودیم...می دونین...من...من...راستی من، می دونین من اصلاً یه آدمِ اَخمو نیسم، آدمِ غمگینیَم نیستم، می دونینن...من...من از همون بچه گی نسبتاً شاد بودم، از زمانِ جنگِ دوم جهانی در بروکلین بزرگ شدم...»

امیر: سلام آرمین جان. قلم و سلیقه خوبی داری رفیق. فقط فکر منم بکن که مجبورم کلمه به کلمه این همه مطلب رو بخونم که چیزی از دستم در نره! از این به بعد که دیگه طولانیا رو نمی تونم آپ کنم. در ضمن یک ای میل به ام بزن کارت دارم: ghaderi_68@yahoo.com

رامتین
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 1:7
12
موافقم مخالفم
 

سال پیش فیلم بیشتر میدیدم، ماه پیش هم چند تایی، دو ماه قبلش بیشتراز این و ادامه پیدا کرد و دوباره اوج میگیره.

تغییر میکنه.

نمی دونم چرا فیلمنامه نوشتن هم یک طوری به این شکل در آمده.

اول طرح می نویسم(که اگه دروغ نگم همیشه خوب از کار در می آن)

بعد نوبت به داستان میشه و بعد نوشتن. تا مرحله نوشتن میرسه و بعد......

بعد دیگه از فیلمنامه و داستان و همه ی طرح ها خسته میشم

ترجیع میدم موسیقی ای گوش کنم و یا چیزی ببینم یا هر چیز دیگه،

البته قضیه ترانه نوشتن(مخصوصاً به زبان لاتین) بر عکس فیلمنامه س، هر چی بیشتر گوش میدم بیشتر ترغیب به نوشتن میشم، همین الان بود یه ترانه نوشتم اسمش هست:« Does Willie Accept Us?» که درباره ی سفر بسمت خونه ی ویلی نلسون خواننده ی موسیقی کانتریه

این اتفاق درست بعد از گوش کردن یک ترانه از آلبوم جدیدش افتاد، ترانه ی زیبای:«The Bob Song» که نلسون برای دوست قدیمیش یعنی «باب دیلان» خونده. از آلبوم:«Moment of Forever» که اتفاقاً در این آلبوم ترانه ی معروف «باید به یکی خدمت کنی» از باب دیلان رو بازخونی کرده که هنوز گوش ندادم(اون یکی ترانه رو هم از اینترنت دانلود کرده بودم).

همین.

رامتین-2
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 1:9
3
موافقم مخالفم
 

تگزاس

اینجا یک محل سینماییه؟

درسته، اما فکر نکنم لزومی داشته باشه با احترام و تمجید از همدیگه حرف بزنیم

قضیه ی نوشته ی آقای آرمین ابراهیمیه که با لحن خاص خودش حرف میزنه(اگر چه یه کم با بقیه فرق داره اما باز از نباید تعریف و تمجید بالایی برخوردار بشه ) چون همه میدونیم کسانی که اینجا جمع میشن به نوعی دیگه یک شخص «معمولی» حساب میشن چون...

چون رفته بودم به یه دی وی دی فروشی و بر حسب اتفاق فیلم های خوبی داشت و گرفتم، بعد فروشنده رو به من کرد و گفت:« شما با بقیه فرق دارید، آدم فهمیده ای هستین، از فیلم هاتون معلومه»

از فروشنده انتظاری ندارم اما نمی دونم چرا بقیه این حرف رو میزنن، چون فیلم خوب دیدن دلیل بر فهم بالا نمیشه.

به عشق خودم لوک بسون توجه کنید، فیلمنامه ی سری فیلمهای تاکسی رو نوشته و چندین و چند فیلم اکشن و هالیوودی هم تهیه کرده، اما از خودشفیلم های بسیار زیبای میسازه، احتیاج نیست به خودتون زحمت بدین به فیلم «آنجل-آ» یا «نیکیتا» توجه کنید یا مستند زیبای «آتلانتیس» بعد متوجه میشوید.

مثلا تری گیلیام عاشق فیلمهای عجیب غریب و کمی تخیلیه(مثل خودم) و در عین حال فیلم هاش زیبا هستن.

پس در کل میبینیم فیلم هالیوودی دیدن ربطی به احترام نداره.(البته در مجموع این درباره ی بعضی ها صدق می کنه، بعضی ها واقعا معمولی ان)

mouse
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 9:8
-2
موافقم مخالفم
 

از یاستین گوردر مرد داستان فروش .فکر کنم هر صفحش یا هر جملش مدت ها شاید یک شبانه روز وقت می گرفت تا روش فکر کنم .

ضمنا قبل از عید یه لیست بلند بالا از کارهایی یا کارهای عقب افتاده ای که تو عید باید می کردم تهیه کرده بودم که هیچ کدومشونو انجام ندادم و نمیدونم برخلاف سالهای پیش چرا از انجام ندادنش ناراحت نیستم و عذاب وجدان ندارم. هر روز ساعت 10 از خواب بیدار می شدم و تازه یکروز هم ساعت 12 بیدار شدم و رکورد شکستم و بیدار شدم و دیدم چقدر خوبه که تو یه مدتی ادم به هیچی تعهد نداشته باشه و بدون وجود هیچ نوع محرکی و دغدغه ای برای خودش باشه . هرکار در لحظه عیشش کشید انجام بده (البته این برای یه مدت محدود مثلا 6 ماه یه بار به مدت یه هفته خوبه ) هیچ کار نکردن هم برای خودش لذت بخشه .

you sang to me مار ک آنتونی و lets talk about love سلن دیون و ode to my family کربو نمی دونم چی چی رو که هر وقت گوش می کردم می رفتم تو آسمونا.

علاقه جدید و عجیبی هم به این اهنگ ایرانی جوادی هایی پیدا کردم که همیشه هم از اونا وهم ادمایی که اونارو گوش می کردن بدم می یومده.

اما از وقتی که به زندگی واقعی برگشتم (کار درس زندگی و ...) هر روز یه اتفاقاتی می افتاده که چشمام هشت تا میشده و می رفتم تو شوک .تعطیلات عیدو لازم داشتم چون مثل وقت استراحت بین دو نیمه فوتبال می مونه .نیمه دو م فوتبال هم که همیشه سخت تر حساس تر پر افت و خیز تر و طولانیتره.پس من با تمام وجود با هشیاری کامل و چشمان کاملاباز منتظرم ببینم چه اتفاقات دیگه ای قراره بیفته و من چه چیزای دیگه ای قراره ببینم و یاد بگیرم . خواب و استراحت بسه . الان موقع کاره .

ناو بشریت در دستان توست

از رودخانه درد بگذر

بی خرد

گاه خفتن نیست.

محمد
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 9:26
-6
موافقم مخالفم
 

ليورپول-آرسنال ايتاليا-فرانسه به قول امير قادري دو جور آدم داريم. واقعا حالم خوبه وقتي كه مي بينم تو اين بازي ها كه تقابل دو تا طرز تفكره من طرف اونيم كه شطرنج بازي نمي كنه. كه طرف زيدان بودم نه ماتراتزي كه طرف ونگر بودم نه اون يارو.

تونی راکی مخوف
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 12:39
-18
موافقم مخالفم
 

خوب . بهترین چیز تعطیلات بدون شک سینما 4 بود و بس. البته برد یووه برابر اینتر هم که از هزارتا عیدی رنگ و وارنگ هم بیشتر چسبید. راستی آقای قادری بعد از خواندن دو تا پرونده ای که توی مجله فیلم داشتین به ذهنم رسید که یه سایه خیال در مورد سرجیو لئونه و انیو موریکونه هم بد نمی شه. پارسال هم که DVD 2 دیسک روزی روزگاری در آمریکا به دستم رسید مصاجبه ای داشت با چند تا از همکاران و آدمهای مهم این کاره در مورد استاد. میتونی حدس بزنی که کی در مورد استاد بسیار عاشقانه صحبت میکرد؟ درسته همون تارانتینو بزرگ که خودش هم داره کم کم استاد بزرگی در تاریخ سینما می شه. این پایان نیست ...

امیر: ایول استاد تارانتینو. این قدر آدم بزرگی هست که بفهمه خوب، بد، زشت استاد لئونه، یکی از سه فیلم بزرگ عمرشه.

مریم
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 13:27
28
موافقم مخالفم
 

بهترین چیز عید برای من همانا رنگ کردن تخم مرغ های رنگی بود!!

خب،یک کتاب هم که خوشم اومد مربوط به رشته م بود و نمی دونم برای بقیه هم جالبه یا نه.باورهای عوام در مورد شاهنامه:مردم و شاهنامه.

بعدش این که کتاب امیر حسین خورشید فر "زندگی مطابق خواسته ی تو پیش می رود" که امسال بیشتر جایزه هارو درو کرد چند تا داستان خوب داشت.

من عاشق خواب آلودگی عید امسالم بودم.عاشق این بهار گس و آرام و بی هیجان.همین که بهار بود کافی بود برام.

فرار کردن از دست سگ ها توی کوهستان خلوت هم مزه داد راستی!

Armin Ebrahimi
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 15:28
-11
موافقم مخالفم
 

آقا یا خانمِ «مرتضی ولی خیابانیانِ» عزیز، دستِ شما درد نکند.خسته نباشید.واقعاً ممنون.

ما این نوشته ی شما را در کامنت های روزنوشتِ قبلی خواندیمٌ خانواده گی کٌلی خندیدیم.یعنی کٌلی هم ممنون شدیم از شما که با حضورِ به موقع تان موجبِ تفریحِ ما شده وَ گرچه اتفاقی به نوشته ی شما برخوردیم ولی حتم پیدا کردیم در این کافه چیزهای جالب تری هم نسبت به پاسخٌ جواب های بچه گانه وٌ دلنوشته های دختر خانوم های نٌنٌر وَ تمجیدیه های پسربچه های قرتیِ لوس، تنها با کمی دقت می شود یافت.شما خطاب به «امیر» نوشته بودید که «مطالب شما را به قدر سنم که زیاد نیست از زمانی که تنها نویسنده و خبر نگار روزنامه ها و مجلات بودید تا زمانی که دبیر سرویس شدید و سنتان بیشتر پی می گیرم»...وای، تَهِ جوک است.طوری آن منظره را ترسیم کردی که ما یک عدد سربازِ تنها را در ذهن دیدیم که بر روی نقشه ی ایران ایستاده وَ یک برگه ای به خودش چسبانده که رویش با فونتِ «میترا» نوشته اَند «یکه خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلات:امیر قادری»!!! دَمِتان گرم که با این هذیانِ به موقع تان حال ما را بهبود دادید، وَ ما شٌکر گٌذاری کردیم که هنوز هم همچین آدم هایی در این شهر پیدا می شوند، که می شود ساعت های پای چرتٌ پرت های شان نشست.البته ناراحت که نخواهید شد؟وَ بعد ما کلی خشنود شدیم که در کافه ای نوشته های ما را انتشار می دهندٌ کسی نوشته های ما را چِکٌ سانسور می کند که یک زمانی «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلات» بوده وَ از روی تعریفِ شما حتما مثلِ توپِ پینگ پونگ از این سرِ شهر می پریده آنِ سرِ شهرٌ برای تمامِ روزنامه ها وٌ مجلات مطلب در می آورده وَ او «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وٌ مجلات» بوده.نمی دانم اگر یک وقت رویَم به دیوار بیگانه ای –که حتما سوء نیت دارَد- بیاید بفهمد که کسی اینجا روزنوشت می نویسد که زمانی «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وٌَ مجلات» بوده از چه طریقی اقدام به ربودنِ «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلات» می کند!!!

ما کمی فکر کردیم دیدیم اگر مقداری بیشتر در میانِ این کامنت ها جستجو کنیم دیگر نیاز نیست مثلِ ژاپنی ها اٌطاق هایی مخصوص برای خندیدنٌ به خنده اٌفتادن برای رهایی از فشارهای عصبیِ روزگار درست کنیمٌ کلی بابت شان پول بدهیم، بل که می توانیم در میان ِهمین نوشته ها کٌلی چیز برای خندیدن پیدا کنیم.

بنده از همینجا اعلام می کنم که بسیار به خودم افتخار می نمایم که در محلی نوشته هایم بررسیٌ قلعٌ قمع می شوند که اداره کننده ی آنجا روزی «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلات» بوده!!! البته در این که «امیر» نویسنده ی آگاهِ دانایی است وَ خیلی چیزها درباره ی سینما وٌ ادبیاتٌ زنده گی می داند شکی نیست ولی ما درباره ی او هر خبری شنیده بودیم مگر این که او یک روزی «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلات بوده»...اِی مَردٌم! به کی بگوییم؟ امیر خان یک روزی «تنها خبرنگارِ روزنامه ها وَ مجلاتِ» این کشور بوده!!! وَ حالا دبیرِ سرویس است...خٌدای من! یک جوکِ دیگر...

آرمین ابراهیمی

مصطفی جوادی
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 15:46
-12
موافقم مخالفم
 

یادم رفت که بگویم منظور از (hk) هم همان هنگ کنگ است.


چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 19:35
25
موافقم مخالفم
 

از: عطص

به: آرمین ابراهیمی

سلام:::

رقص قلمِ خوبی داری. حرف حساب هم که کم نمی زنی. جارو به دست شو و ترکیباتِ بی ادبانه ات را جمع و جور کن، بی حرف پیش از نو بالغی می افتی و پُخی می شوی برای خودت.


چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 19:35
3
موافقم مخالفم
 

از: علی کوچولو

به: مهدی پورامین

بیا این قلبم مال تو!


چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 19:37
9
موافقم مخالفم
 

از: علی طهرانی صفا

به: امیر قادری

سلام امیرجان:::

سه دفعه آیس پک خوردم که بار اولش از همه بیشتر چسبید!

امید غیائی
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 22:29
21
موافقم مخالفم
 

خب اول از جاهای خوبش شروع میکنم:

دفعه اول که اومدم و دیدم روزنوشت جدید شده و بعد رسیدم به تیکه قرمزه وتا اینجا خوندم ""این که سوفیا به قول خودش از ترانه ای با ترجیع بند..."" خب میدونی اولین چیزی که به ذهنم رسید چی بود که؟!ره دیگه :من اینا رو به قیمت جون....... بعد که بقیه رو خوندم دیدم ای بابا این نیست.

تو عید تا 7 ام که باید میرفتم سرکار هرروز تا 5-6 صبح فیلم میدیدیم خانه یکی از رفقا که خانواده شان رفته بودند ایرانگردی و تا 2 خواب و بعدش هم نهار و صبحانه ی یکی و بعد هم فیلم و یعد هم شام و بعد هم فیلم و بعد هم خواب.8 روز تمام.از "آنجل آ" لوک بسون دیدم تا "دختر خونه بغلی".

چیز بهتری یادم نمیاد الان.

کامنت بعدی حرفهای بد است........

فرزاد
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 22:49
14
موافقم مخالفم
 

خطاب به دوست نادیده ای که چند روز دیگه میره سربازی می خواستم بگم که برات آرزوی سلامتی و دل خوش دارم. مواظب خودت باش.

آقای قادری بهتره دلایل سانسور نوشته های دیگران رو براشون توضیح بدی. ( اگه زحمت نمیشه براتون).

سوفیا
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 23:2
9
موافقم مخالفم
 

سلام

من شوخی کردم نه اینکه واقعا خوشم اومده باشه!

تمام طول راه اینها روی اعصاب بود و اعتراضی هم نمی‌شد کرد. «من اگه نباشم/ کی واسه همیشه/ تو رو می‌پرسته؟/ کی برات می‌میره؟/ کی نمی‌شه خسته؟» خدایی‌ش آخر ٍ شعره. حیف بقیه‌ش یادم نیست.

راستی یادم رفت بگویم آنجا به لطف یک لپ‌تاپ قرضی نشستم و در یک بعدازظهر خلوت my blueberry nights را دیدم و لذتی بردم از بعضی سکانسهایش.

اما فکر می‌کنم بهترین چیزی که در ایام عید خواندم کتاب «قدرت اسطوره»(گفتگو با جوزف کمبل) بود. می خواستم چند تا جمله ازش نقل کنم اینجا اما دیدم نمی‌شود کتابی به این عظمت را اینطوری درباره‌اش صحبت کرد. توی مقدمهء کتاب, مصاحبه‌کننده می‌گوید که کمبل یکبار در یک کنفرانس دربارهء دین در ژاپن می‌شنود که یکی از شرکت‌کنندگان آمریکایی به یک روحانی شینتو می‌گوید: ما تابحال خیلی در مراسم شما شرکت کرده‌ایم و تعداد زیادی از معابد شما را دیده‌ایم. اما من ایدئولوژی شما را درک نمی‌کنم. الهیات شما را درک نمی‌کنم. روحانی ژاپنی جواب می‌دهد:فکرمی‌کنم ما ایدئولوژی نداریم. ما الهیات نداریم. ما می‌رقصیم.

و کتاب«زنانی که با گرگها می‌دوند» که قبلا درباره‌اش گفتم.

بهترین فیلمی که دیدم into the wild بود. درواقع فیلم نبود تجربه‌ای بود که دقیقا همان چیزی بود که بهش نیاز داشتم و حالم را باید خوب می‌کرد, که کرد. درباره‌اش اگر فرصتی شد حتما می‌نویسم و لطفا دوستانی هم که دیده‌اند بنویسند. «پرسپولیس» هم بد نبود. دست کم خیلی بهتر از حد انتظاری که ازش داشتم بود.

و «برخوردکوتاه» دیویدلین که بعد از سالها نسخهء دی‌وی‌دی‌اش را دیدم و هنوز گیجم.

در مورد شنیدنی‌ها, جدا از آشناشدن با شاهکارهای بی‌نظیر پاپ وطنی, آلبوم مولویهء شهرام ناظری بود که خودم هم تعجب می‌کنم من ٍ بیزار از موسیقی سنتی چطور اینقدر ازش لذت بردم. کار متفاوت حیرت‌آوری است. و جیغ سیمهای گیتار امیرحسین(برادرم) که بیست و چهار ساعته road house blues جیم موریسون را تمرین می کند.

در مورد چشیدن, این هم خوب بود. کلوچه ها و بخصوص بستنی کاراملی کاکا( هیچوقت فراموش نمی‌کنم چقدر خوشمزه بود این بستنی توی سرمای وحشتناکی که عملا می‌لرزیدم و دندانهایم بهم می‌خورد و پیاده هم داشتیم می‌رفتیم) و غذاهای آمادهء عجیب و غریبی مثل «نودالیت با طعم سبزیجات». و نان‌های جورواجور روغنی و کنجدی. بین شیرینیها یک چیز باریک مستطیل شکلی شبیه پاستیل بود که اول فکر کردم نرم است و وقتی گاز زدم مثل چوب سفت بود و ترش. آن وسط یک نفر هم بدجوری گیر داده بود که من چرا اینقدر لاغرم و تمام مدت اصرار که: از این بخور.... حالا از این هم بخور. و یک روز و نیمی که داشتیم فکر می کردیم ریشهء لغت «باربی کیو» از کجاست و آخرش هم به نتیجه‌ای نرسیدیم.

و یک چیز بامزه که از بازار صنایع دستی نوشهر خریدم.(رویش نوشته made in china! )جعبهء چوبی کوچولویی که داخلش یک مدادتراش است و وقتی درش را باز می‌کنی یک حشره پلاستیکی با پاهایی که به سیمهای ظریفی وصل شده و می جنبند)

و اینکه شب اول وقتی روبروی دریا ایستاده بودم چشمم افتاد به قایقی نزدیکیهای ساحل که همینجور موجهای طوفانی می لرزاندندش و آخر سر یک موج بلند انداختش و سه جهار نفری که تویش بودند افتادند توی آب و چیزی نمانده بود غرق شوند. که حواسم پرت شد و دیگر ندیدم چی شد؟ رسیدند به ساحل؟

امید غیائی
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 23:3
16
موافقم مخالفم
 

به حضرت حوصله و "shift" باز ترین کیبوردیست دنیا آرمین ابراهیمی:(بار اولی بود که کامنتت را میخواندم و الان هزار بار پشیمونم.)رفقایم پست قبلی حرفها را زدند ولی مثل اینکه به همان اندازه که "زور" میزنی بنویسی در باغ نیستی.......

اینکه "خانواده گی" اینحا را میخوانید چقدر خوب است.

اینکه همه ما را "پسربچه های قرتیِ لوس، " یا "دختر خانوم های نٌنٌر " میخوانید هم خوب است.

اینکه آخرش از ترس و احتمالا نمیدانم چی مینویسی "خیلی چیزها درباره ی سینما وٌ ادبیاتٌ زنده گی می داند شکی نیست " هم خوب است.

اگر فکر میکنی نوشته هایت را قرار است همین آدمهای بالای لوس و ننر و بی خاصیت و .... و تمجیدیه نویس بخوانند بهتر است این همه زیر و زبر گذاشتن برای مفهوم کردن جمله های بی سر وتهت را ببری بلاگفا برای خودت آدرسی باز کنی و آنجا بنویسی تا تو هم تمجیدیه نویس های خودت را پیدا کنی و از این همه فضا گرفتن محیط سایت همه را خلاص کنی.

تو که بقیه کامنت ها را نمیخوانی "وَ گرچه اتفاقی" به انها بر میخوری بهتر است نخوانده و نشناخته در مورد کسی قضاوت نکنی.آنقدر عصبانی ام که مطمئنا دلخوریم رو از امیر خان هم نمیتونم پنهوون کنم که این کامنتت رو با اینکه گفته بود اولیش احتمالا بد تره رو پابلیش کرده.نباید اینطوی میشد.

من با اینکه چند وقتی هست که دل و دماغ درستی ندارم ولی این بار اصلا نمیتونم تحمل کنم کسی که خیلی هم نوشته هاش رو نمی خونن از سر بغض و کینه بخواد حرفی بزنه و بقیه رو ناراحت کنه.کسانی که الان تبدیل به بهترین دوستان من شدن.

در ضمن لطفا از این به بعد از لفظ من استفاده کنید."ما" خیلی آهنگ خوش صدائی نداره.

آهان یادم رفت شما"خانوادگی" مطالب را """""نمی خوانید""" وَ گرچه اتفاقی بعضی ها را دسته جمعی میخوانید.

سلام من را به آن "دخترک بپلک حول و اطرافتان" هم برسانید.

رضا
چهارشنبه 21 فروردين 1387 - 23:8
3
موافقم مخالفم
 

این روزها ، برای من که بدون هیچ تعارفی خودم را یک تنبل درجه ی یک می دانم ، آنقدر سخت است که واقعا گاهی احساس پیری می کنم ( پیر شدم ، پیر توی ای جوونی ) . من که دوازده ظهر از خواب بیدار می شدم و حوصله ی هیچ جا را نداشتم ، ماجرای از شش صبح تا هشت شب ، یک بند در محیطی سربسته و خسته کننده ، آن هم با ترافیک آخر شب ، واقعا یک شکنجه ی واقعی است. و درست به همین خاطر است که این روزها بیشتر از هر وقت دیگری سعی می کنم خودم باشم . هر کار که تنها حس می کنم ،الان بهش احتیاج دارم را انجام می دهم . گاهی نتیجه وحشتناک است و آبرویم می رود و گاهی هم خوب کسی نمی فهمد . راستش حالا دیگر اینها برایم مهم نیست . به قول دوستم مگه تهش چی می شه ؟ اوایل که می گفت حرفش را قبول نداشتم اما این روزها واقعا بهش ایمان دارم . مگر چقدر زنده هستیم که بخواهیم اینقدر جدی باشیم ؟

اما به نظرم بعضی از چیزها هستند که نمی شود این طور در موردشان حرف زد . همین طور الکی و سرخوشانه ، بر اساس یک سری علاقه و خاطره نظر داد . مشخصا منظورم در مورد نقد فیلم است . آدم باید برای اینکه از فیلم خوشش بیاید ، اول با آن حال کند و ازش لذت ببرد و اینها ... قبول ! اما مسئله این است که این احساسات فقط برای خود انسان است . یعنی به هیچ وجه به درد یک نقد سینمایی نمی خورد . کسی که نقد فیلم می خواند یعنی می خواهد چیزی ، بیش از آنکه خودش دیده بخواند و برایش احساسات منتقد اهمیت آنچنانی ندارد . بحث تحلیلی با بیان احساسات تفاوت زیادی دارد .

و نکته ی دیگر اینکه ...... راستش به نظرم دیگر از ما که یک سال و اندی با هم بوده ایم گذشته که بخواهیم نوشابه برای هم باز کنیم و از همدیگر الکی تعریف کنیم . این موضوعی هم که می خواهم بگویم به نظرم تبدیل به یکی از آفت های سایت شده . چیزی که تمام سعیم را می کنم بر طرف شود . موضوع این است که امیر قادری ، چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم ، آن طور که دوست دارد نقد می نویسند . ایده آل های ذهنی اش برای خودش است و به آن چه دوست دارد وفادار می ماند . خب عده ای این سبک نوشتن را دوست ندارند ( مثل خود من ) و خیلی ها هم دوست دارند . اما مشکل اینجاست که بدون هیچ تعارفی ، نصف نقدها و یادداشت هایی که در سایت می بینم همه به نوعی تقلید از سبک و روش امیر قادری است . گاهی تیتر ها را که می خوانم باور کنید حس می کنم همه ی اینها نوشته ی امیر است . این یک مشکل بسیار بزرگ است که به نظرم هم به سایت صدمه می زند و هم به نویسندگان آن مطالب .

به آرمین ابراهیمی : از شما چه پنهان راستش هیچ تعجب نکردم که نظراتتان در مورد آنی هال و آن دختر و سینما و اینها ، این چنین است . آخر می دانید ؟ از هر کس باید انتظاری داشت . مثلا شما که همین طور نشستی و می گویی « ایثار » تارکوفسکی کبیر ، نمی دانم برای دل فلان آدم ها بوده ، نمی دانی که ارزش هنری یک اثر چیست . ایرادی هم ندارد ، مصطفی جوادی عزیز همه چیز را با یک پیام بهداشتی توضیح داد . اما فقط خواستم چند نکته را بگویم : اول اینکه آن سنتوری که شمای روشنفکر دیدید نسخه ی دزدی آن فیلم بوده ( مگر آنکه فیلم را مثل آهنگ های محسن چاووشی در خانه ی مهرجویی دیده باشید ) ، یعنی کارگردانش راضی نبوده که شمامنت بگذاری و بنشینید و ایرادات فیلم را بگیری . دوم اینکه لطفا وقتی در مورد تارکوفسکی حرف می زنی ، کمی ، فقط کمی ، مطالعه کن بعد ما را به فیض برسان . در مورد آلن و اینها هم که .... خدا را شکر که خود آلن اینها را نمی شوند . سوم هم اینکه اهمیتی ندارد به اخلاقیات اهمیتی بدهید یا نه ، اما این خیلی مهم است که یادتان باشد اینجا معمولا کسی از نظریات اروتیکتان نسبت به نوجوانان و همچین آن دختر خوشش نمی آید

به ساسان : خودت که می دانی ؟ من .... سربازی ...... خدا حافظ ای چهار سالگی !

پی نوشت : ده روز پیش ناگهانی تصمیم گرفتم سبیل بگذارم و حالا خیلی ها می گویند زشت شده ام و بعضی ها می گویند بهم می یاد. اما راستش این اصلا برایم مهم نیست ، مهم این است که فعلا وقتی صبح ها بیدار می شوم و خودم را در آینه نگاه می کنم ، حس می کنم چقدر این سبیل را دوست دارم . شاید به همین خاطر است که دیالوگ آخر جونو را اینقدر دوست دارم . آنکه می گوید : معمولا آدم ها پیش از بچه دار شدن عاشق هم می شوند ، اما واقعا معمولیت سبک ما نیست !

یا حق

صوفیا نصرالهی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 1:18
-14
موافقم مخالفم
 

راستش یکی از بهترین چیزهایی که عید امسال در فاصله دید و بازدیدهای بی پایان فرصت کردم بخونم همین کتاب دوست داشتنی پاریس جشن بیکران بود که امیر اینجا درباره ش نوشته.خوب پاریس همیشه شهر رویایی من بوده و از وقتی خیلی بچه بودم یه عالمه درباره ش خیال پردازی کردم و می کنم.(برای همین عاشق تیتری بوده که نوید غضنفری عزیز برای مطلب راتاتویی زده بود:چه جایی برای رویاپردازی بهتر از پاریس؟!).همینگوی دو تا جمله شاهکار راجع به پاریس تو این کتاب نوشته که انقدر برای همه خوندم و انقدر با تصوراتم مطابقت داره که حفظ شدم:

"اگر در جوانی بخت یارت بوده باشد که در پاریس زندگی کنی باقی عمر را هر جا که باشی خاطره اش با تو خواهد بود چون پاریس جشنی است بیکران!"

"پاریس را هرگز پایانی نیست.خاطره هر کس که در آن زیسته باشد، با خاطره ی دیگری فرق دارد...پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چیزی که برایش می بردی چیزی می گرفتی!"

راستش انقدر حس خوبی نسبت به این شهر دارم که می ترسم ببینم و دیوار رویاها منفجر بشه!

برای بار دوم "عقاید یک دلقک" هاینریش بل را هم خوندم.و اندفعه حتی بیشتر هم دوستش داشتم.و یه چیز جالب این که یه جاهایی رابطه ماری و هانس شباهت زیادی به رابطه هانیه و علی توی سنتوری داره.

همیشه توی روزنوشت ها(توجه دارین که دیگه فقط روزنوشت های امیر فعاله!بقیه دوستان کجا هستند که کلی دلتنگشونیم؟!)یه چیزی هست که اون لحظه بیشتر از بقیه نوشته هیجان زده ام می کنه و جرقه رابطه رو با نوشته می زنه.اندفعه این جرقه حتی قبل از شروع مطلب زده شد.همون اول که نقاشی رنوار رو دیدم. این روزنوشتی بود که از رنوار تا عباس قادری توش نقش داشتن و خدا رو شکر و خوش به حال کسی که بتونه لذت دو تاش رو تجربه کنه.حتی اگه یکیش موندگار باشه و یکیش رفتنی.

و سوفیای عزیز چیزی که تو آهنگ"من اگه نباشم..."وجود داره و مهمش می کنه اصلا ارزش هنری و موسیقاییش نیست.آدم همیشه که از هنر متعالی!(لطفا از کلمه متعالی برداشت منفی نکنید!)لذت نمی بره.مهم فاز و حس این جور آهنگاس.همون دور هم بودنش.و این که خاطره می شن و گاهی هم خاطره ساز.وقتی با دوستی، عزیزی،رفیقی یا فامیلی هستی که تو لحظه گوش دادن آهنگ همراهته تا آخر عمرت اون لحظه و اون صدا باهات می مونه حتی اگه با تمام ذهنیت های هنر سر ستیز داشته باشه.(اصلا همین حس دور هم بودن باعث شده من الان از دو تا خواننده افتضاح مثل نوید و امید خوشم بیاد!!!)

و راستی یه حس خوب امسال.یه دوست خیلی ویژه عزیز دارم که بهم گفت سر سال تحویل می خوابه چون اتفاق خاصی نیست و فقط یه تغییر در حرکت ستاره ها و این جور چیزهاس!عهد کردم که سر سال تحویل حتما بیدارش کنم.تو اون وضعیت که موبایل ها آنتن نمی داد بالاخره شماره شو گرفتم و sms داد که بیدار شده و برای سال تحویل فیلم"مرد یوزپلنگی" رو داره می بینه.باورتون می شه حس محشری بود این که یه دوست رو برای سال نو از خواب بیدار گکنی؟حتی اگه به جای سر سفره نشستن بشینه و فیلم ببینه!

Armin Ebrahimi
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 1:43
14
موافقم مخالفم
 

قضیه یِ عکسِ یادگاری وَ «دِراکولا»ی همجنس باز...

شایَد خواندنی ترین وَ «دٌرٌست» ترین تحلیل راجع به «فرانتس کافکا» را «صادق» خانِ «هدایت» در مجموعه ی «گروهِ محکومین» ارائه کرده باشَد.اولاً به این دلیل که او تنها فردی بود که آشکارا روحیاتِ مٌشترکی با نویسنده ی چِک داشت وَ بعد به این دلیل که او –تا آنجا که سوادِ من قد می دهَد- تنها مترجمی بود که حقیقتاً «ترجمه» می کرد، نه مثلِ خیلی از عزیزانِ روشنفکری که همه مان می شناسیم جٌفتَک بیندازدٌ در اثرِ ترجمه شده حرکاتِ آکروباتیک انجام بدهد.شایَد کَم تر آدمی را بتوان در این سرزمین اینقدر شبیه به او یافت.بر خلافِ نویسنده ی بی شعورٌ دلقکی مثلِ «جلالِ آل احمد» که فکر می کرد «پایانِ» هدایت یک تظاهٌر وَ اوجِ یک تظاهٌر بوده بایَد بگویَم که شایَد هدایت صادق ترین نویسنده ی این سرزمین بود، که برخوردش با خودش در نهایتِ حقیقت مداری بود...او توهمات بی جا به خود راه نمی دادٌ می دانست روی مٌبلِ چرم مقابلِ شومینه وٌ یک کتابخانه ی دکوریٌ با یک لیوان شیرکاکائو نمی می رَد.وَ «کافکا» شاید یگانه همتای او بود که در برگرداندنِ زبان اَش نهایتِ دقت را رواج می داشت.وَ «پیامِ کافکا»ی او بهترین تحلیل راجع به آثار وَ شخصیتِ کافکاست.

من نمی دانم اگر پیشنهادی داشته باشیم باید به چه کسی ارائه کنیم.البته منظورم واحدِ فعالِ «تماس با ما»ی سایتِ تان نیست.منظورم جایی است که یک ترتیبِ اثری چیزی داده بشود.ولی من این را به «امیر» خان می گویم که مرکب اَش –همان خرش- خیلی جاها «برو» داردٌ حرف اَش را می خوانند تا شیاد بتواند کاری بکند.امیرِ عزیز، این ویلای آقا «نیما» که همینطور متروک اٌفتاده آن گوشه، می دانیم که اگر مسکونی هم بشود مهمانی نخواهَد داشت.حالا اصلاً خواهد داشت، چه می دانم، مهم نیست.منظورم این است که اگر می توانید یک روزنوشت هم پای محلِ خودتان به «مٌحسنِ آزرمِ» عزیزٌ دانشمندِ ما ارائه بدهید از این کار دریغ نفرمایید وَ از انجا که می دانم با هم دوست هستید از ایشان بخواهید نوشته های شان را از مکانِ کورٌ بی سرنشینی مثلِ «شمال از شمالِ غربی» به این محلِ جدید انتقال بدهد.وَ مطمعن باشید با این کار مشتریانِ سایت تان دوبرابر می شوند.چون حضورِ ایشان به خودیِ خود مایه ی مٌباهاتٌ سرزنده گیٌ پٌر از حرفٌ سینما وٌ ادبیات است.اگر برای شما مقدور است وَ ایشان هم قبول می کنند این کار را انجام بدهید تا خِیلِ عظیمی از طرفدارانِ شما هم از وجودِ نازنینی مثلِ «محسنِ آزرمِ» عزیزِ ما مٌطلع بشوند.ممنون.

من قبلاً می خواستم به بچه های کافه پیشنهاد بدهم که در هر روزنوشت همه گی به یک فیلمسازِ خاص یا یک فیلمِ به خصوص بپردازیم تا بعد این ها آرشیوِ خوبی برای جستجوگران وَ برای خودِ ما بشود وَ مثلاً نامِ آن فیلم یا فیلمساز را هم خودِ امیر در پایانِ روزنوشت اَش اعلام کند، وَ به این طریق آن هایی که از فیلمسازِ مورد نظر چیزی می دانند به دیگران هم بگویندٌ اینطوری همه گی چیزِ بیشتری یاد بگیریمٌ ان هایی هم که چیزی نمی دانند کِنِف بشوندٌ دماغ شان بسوزدٌ ما که در موردِ فیلم های ندیده هم همیشه حرف برای زدن داریم به ایشان هِر هِر بخندیم.البته بعد از مطرح کردن این ها پشیمان شدم، چون بعید بود به مرحله ی اجرا برسدٌ تا سرٌ سامان بگیرد مدت ها طول می کشیدٌ در ضمن، اینجا که یک به اصطلاح «مجله ی الکترونیکی» نبود!

انگار من حرف های دیگری هم داشتم که بزنم...

بله، می خواستم یک چیزی بگویم که حرص آن هایی که من نمی دانم کیستند در بیایَد: درود بر «وودی آلن» وَ «آنی هالِ» او!!!

آرمین ابراهیمی

مصطفی جوادی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 10:21
-18
موافقم مخالفم
 

ای بابا! مگر من عهد نکرده بودم که وارد بحث نشوم ، ولی این بار را به خاطر رفقای قدیمی .. راستش خیلی تان درباره این موضع آقای ابراهیمی نسبت به دختری که همراهشان است تعجب کرده اید و هضم شدنی نیست برایتان و اینها. اما راستش من با این قضیه مثل بسیاری دیگر از مسائل مهم بشری تفریح می کنم. قضیه این قرار است که نگاه ایشان به آن دختر ،کاملا مرتبط با شیفتگی نوپاشان به وودی آلن است. از جنس دخترهای بعضا یولی که دور و بر یک روشنفکر (از نوع آلنی اش) می پلکند و مشخصا شخصیتی مثل "تریسی" (ماریل همینگوی،نوه ارنست همینگوی) در "منهتن" که خود خود جنس است و این قضیه که من الان عاشق فلانی نیستم و شاید بعداً بشوم ، مستقیماً از همین منهتن می آید و دلتنگی وودی آلن در پایان فیلم برای همان دختر . (و مثلا همسر شرقی خود آلن هم توی یک همچین ژانرهایی است) به هر حال مثال های فراوان دیگری هم در دنیای آلن از این نوع شخصیت ها وجود دارد که ادامه دادنش چیزی به ذات حرفی که می خواهم بزنم اضافه نمی کند. پس بی خیال شوید و امید عزیزم تو فقط به همان کابوس من فکر کن: خالطوریسم

نمی گذارید آدم سرش به کار خودش باشد

ساسان.ا.ك
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 12:20
2
موافقم مخالفم
 

سلام.

دوستي دارم به نام اصغر. چند وقتي است كه با او در تماس نبودم. مي خواهم امروز برايش بنويسم البته با ادبيات جديدي كه اين روزها با آن آشنا شدم. و خب اين نيز از بركات پرسه زني در اين كافه است ديگر.

سلام اصغر جان. حثقيقتش مي خواستم بهت بگم كه خيلي ازت بدم مياد. و هر وقت مي بينمت حالم ازت به هم مي خورد. ناراحت كه نمي شي؟ اصلا تو چي حاليته؟ چي از ادبيات و سينما مي دوني كه با من ارتباط داري؟ ناراحت كه نمي شي؟ يادم مياد وقتي نوشته هاتو مي خوندم كلي مي خنديدم و تازه به برو بچ هم نشونشون مي دادم تا دسته جمعي با هم بخنديم. ناراحت كه نمي شي؟ يه كاري واست جور كردم.

تو بيا مطلب بنويس و منم مطالبت رو مي برم آسايشگاههاي رواني. ثواب داره باعث ميشه اونا هم بخندن. شايد حالشون خوب شد. ناراحت كه نمي شي اين حرفا رو مي زنم. اصلا تو خداي خنده اي. به ما باز هم سر بزن تا كمي بهت بخنديم. راستي ناراحت كه نمي شي؟

ساسان.ا.ك
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 12:27
-9
موافقم مخالفم
 

1)فرزاد جان ممنونم از اينكه ابراز لطف كردي. اما اگه امكانش هست او ن مطلبو فارسي بنويس من انگليشم خوب نيس.

2) مهدي جان مطلبي كه در مورد آويني نوشته بودي رو خوندم. خب البته كم بود. ولي چيزي كه مي خوام بگم اينه كه من زياد شهيد آويني رو نمي شناسم. چيز زيادي ازش نخوندم. ولي وقتي با نقدي كه به فيلم مادر نوشته بود مواجه شدم ...

3) دوستاني كه پيدايشان نيست كجايند؟ شيرازي ها؟ تهراني ها؟ گچساراني ها؟ شمالي ها؟ عجله كنيد. ساسان دارد مي رود. فقط چند روز ديگر مهلت داريد.

محمد
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 12:29
-3
موافقم مخالفم
 

بهترين چيزي كه تو عيد تجربه كردم خلاصه ميشه تو يه ظهر تا شبي كه براي فيلمبرداري يه پلان از فيلمم با دوستم رفتيم رودبار و منجيل.

در حالي كه تك تك پلان هاي مربوط به تهران با زجر و زحمت احمقانه اي مي گرفتيم كه شرحش قصه ها داره من از ادامه كار نااميد شده بودم كه دوستم گفت بهتره بريم پلان منجيل رو بگيريم بلكه گره كار باز بشه.

من عاشق فيلم هاي كيارستمي بودم ولي فكر مي كردم اين تصويري كه از مردم شمال ساخته اغراق شده است ولي وقتي خودم اونجا رفتم و ديدم چه آدماي بي نظيري داره تازه فهميدم ما كجا و اونا كجا.

ببينيد شما هيچ وقت نمي تونيد تو تهران از كسي آدرسي بپرسيد و طرف هر چي كه مي دونه بتون بگه، هرچي خاطره خوب از اونجا داره براتون تعريف كنه، چهار جاي ديگه هم بهت معرفي كنه و دست آخر به خونش دعوتت كنه.

شب وقتي كارمون تموم شد رفتيم يه رستوران تو منجيل كه زني با دوتا بچه ده-دوازده سالش مي گردوند. انگار رفته بوديم خونه اش. بهترين غذاي عمرمون رو خورديم و برگشتيم تهران.

ممكنه اونجا اين بهشتي كه من ديدم نباشه ولي اگه تو اين شهر كثيف به هر كس و ناكسي رو بزني براي ساخته شدن فيلمت ميفهميد من چي مي گم.

محمد
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 12:38
-36
موافقم مخالفم
 

سوفيا خانم (با سين) درباره into the wild نوشته بود. منم خوشم اومد ولي وقتي فيلم تموم شد نمي دونم چرا حس نزديكي به شخصيت اول فيلم نمي كردم در حالي كه عاشق اين سوژه هام. بعد كه مصاحبه شون پن رو خوندم ديدم هيچ جور باور نمي كنم كسي كه يه قصر دو هزار متري با ديوارهاي بلند داره و ليموزين سوار ميشه بتونه حس يه تارك دنيا رو بفهمه.

راستي اين كتاب "تارك دنيا مورد نياز است" نوشته ميك جكسون نشر چشمه رو بخونيد خيلي باحاله. مخصوصا خود داستان تارك دنيا... كه داستان يه زوج خيلي پولداره كه يه خونه خيلي بزرگ دارن كه جنگل داره، تپه داره، غار هم داره! و آگهي دادن روزنامه كه براي غارشون يه تارك دنيا استخدام كنن!!! ياد شون پن افتادم.

مهدی پورامین
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 14:16
20
موافقم مخالفم
 

میدانم موضوع بحث چیز دیگری است. اما مدتی است می خواهم مطلبی را با دوستان در میان بگذارم. منتظر بودم بعد از تعطیلات همه جمع شوند. یادتان هست زمستان سال گذشته، در جلسه دفتر سایت، محترمانه به امیر قادری اعتراض کردم که چرا مطالب سایت اینقدر سطحی و چیپ شده؟! صفحه اصلی سایت بیشتر شبیه مجلات زرد کنار خیابان بود!! مخاطبان سایت هم که از کامنت هایشان معلوم بود در چه رنج سنی هستند...... خلاصه وقتی من "آتیــش" رو شروع کردم، سایر رفقا هم پشت ما در اومدند. سوفیا،مصطفی ، حنانه ، مانا و .... . حتی بچه هایی هم که حظور نداشتند اعتراض خودشان را به این رویه اعلام کرده بودند.(مثل رضا و...) البته ماها هیچکدام منکر جذابیت های رایج در سینما نیستیم. در خود هالیوود هم "موج ستارگان" و فیلمهای سرگرمی ساز در اکثریت هست؛تا فیلمسازان مستقل و آوانگارد. اما همگی ما از امیر خواستار "تعــادلـی" بودیم میان جذابیت های رایج سینمای تجاری و ستارگانش و آنچه که ما از "سینمای ما" توقع داشتیم. دسته آخر امیر خان توپ رو انداخت توی زمین ما !! گفت وقتی شما ها (معترضین) مطلب نمی نویسید، خب طبیعی است که "امیر کاظمی" با گلزار و رادان و دانیال عبادی(کشف تازه امیر کاظمی) سایت را قبضه کند !! اون از مهدی که خیلی وقته پیداش نیست... مصطفی هم که عطای "سینما در تلویزیون" را به لقایش بخشید! ... باقی بچه ها هم که منفعـل شده اند... امیر راست می گفت! واقع بینانه که فکر کنیم می فهمیم این نسل نوجوانان و جوانان تقصیری ندارند. تا چشم باز کردن (به سینما) با موج فیلمهای تجاری و ستارگان خوش آب و رنگش مواجه شدند...این می شود که فیلمهای محبوبشان می شود "اخراجی ها" و "آتش بس" و "توفیق اجباری" و... . آنها که مزه فیلمهای دهه 60 و 70 نچشیده اند تا بفهمند سینما یعنی چه؟ نمیدانند که می شود فیلم ایرانی خوب هم دید... حالا دو کار می شود کرد... یا همینجا تو کافه خودمون برای همدیگر بنویسیم و اظهار فضل کنیم و... (و احتمالا مثل آرمین بدوبیراه هم نثار نوبالغان کنیم!) .... یا اینکه با مطالب کوتاه و ساده به مخاطبان انبوه (و اغلب جوان) بفهمانیم غیر از گلزار و رادان و گلشیفته و باران و... کسان دیگری هم در سینمای ایران هستند... "امید غیایی" پس کی می خواهی از کتاب "نوشتن با دوربین" برایمان مطلب بنویسی؟! فکر می کنید چند نفر از مخاطبان سایت "ابراهیم گلستان" را می شناسند؟! "کاوه اسماعیلی" به این نسل بگو "تقوایی" که بود.. بگو چرا عاشق "ناخدا خورشید" هستی... ؟ "سوفیا" عزیز... به بچه ها بگو "کیانوش عیاری" کیست.... چرا از "شبح کژدم" خوشت می آید.... و چرا "نفس عمیق" را شاهکار می دانی؟ "حنانه" و "سحر" جان ! کی می خواهید یک پرونده درست حسابی (کت و کلفت!) برای "قصه های مجید" درآوری؟! "عطص" به جای اینکه اینجا با رفقایت یک به دو بکنی ؛ از کتاب "آئینه جـادو" آوینی در سایت بنویس... "رضــا"ی خوبم... "هفت" هم که توقیف شد... تو که "هفت" باز حرفه ای بودی.... از آنجا برایمان بگو... "مصطفی جوادی" تو استاد همه ما هستی ... اینقدر تنــبل نباش پســر ... "مصطفی انصافی" و "امیر رضا" و "ساسان" ... برای این نوجوانان توضیح بدهید فرق "قیصر" و "سید گوزنها" با لات ها و معتاد های قبل انقلاب در چیست؟ "ندا" و "صوفیا" فکر می کنید وقتش نشده از "لیــلا" برایمان بنویسید..؟ دیگر تک تک اسم نمی برم... من با "آویــنی" چراغ اول رو روشن کردم.. دیگر خود دانید... اگر طلـبه این "مـوج نـو" "سینما ما" هستید... بسم الله... مهدی پورامین.

امیر: حرف مهدی حق است و برنامه هایی برای رفع آن در سال جدید داریم، با کمک خود شما. از حرکت مهدی هم تا جایی که از دستم بربیاید حمایت می کنم. فقط زبان ام مو درآورد مهدی جان، بس که به ات گفتم فیلم تجاری و مستقل و ستاره دار و بی ستاره و هنری و جدی ( این کلمه "جدی" دیوانه ام می کند! ) نداریم. فیلم خوب و بد داریم. مستقل چرت داریم و فیلم ستاره دار شاهکار. هنری و گیشه ای، جدی و غیر جدی آخر یعنی چی؟ به هر حال سال جدید به کمک مهدی و باقی شما، اگر خدا بخواهد خیلی ها کارها می کنیم.  

فرزاد
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 20:8
-3
موافقم مخالفم
 

از آنجاییکه قرار است راجع به چیزهای خوب عید بنویسیم و با توجه به اینکه ما در نوشته هایمان همه چیز را به همه چیز ربط می دهیم

و همچنین با عنایت به اینکه به لطف سینما و تارانتینو، ما روزی ده بار رستگار می شویم و روزی بیست تا معجزه ی سینمایی و غیر سینمایی برایمان اتفاق می افتد،

می خواهیم یک چیز شگفت انگیزی را که شاهدش بودیم برایتان بگوییم.

عجیب اما واقعی. با همین دوتا چشمهای خودمان آدمی را دیدیم که از ما کاردرست تر است. می دانم باور نمی کنید. خودمان هم به سختی باورمان شده.

قضیه اش از این قرار بود که پشت یکی از این پیچ های جاده چالوس،

ما شک داشتیم که بپیچیم یا نپیچیم.

یعنی داشتیم با خودمان حساب می کردیم که این پیچ لا مصب چرا پیچیده؟ منظورش چه بوده؟ و اگر ما هم بپیچیم چیزی گیرمان می آید؟ حالش را می بریم؟

در همین شک های فلسفی خودمان در باب معقولات و محسوسات بودیم

که دیدیم جلوتر، جماعتی دارند پایین دره را تماشا می کنند. نزدیکتر رفتیم

و دیدیم که ای دل غافل، یک آقایی بوده از ما تارانتینویی تر. گویی همین شک های ما را در سر پیچ داشته اما در آخرین لحظه

به ندای درونش آری گفته و جایی که پیچ کذایی پیچیده، این بابا نپیچیده و در یک معجزه ی کاملا تارانتینویی مستقیما به ته دره، رستگار شده. کمی فکر کنید. یک ترکیب زنده ( البته تقریبا زنده) از پالپ فیکشن و دث پروف.

از شما چه پنهان کلی به این یارو حسودیمان شد.

خوب این نوشته ی ما بود. حالا نوبت شماست که بیش از این ما را ناامید نکنید.

بیایید و جزء به جزء حرفهای ما را تصدیق کنید. بگویید که شما هم از این شک و تردید ها داشته اید، که شما هم مثل ما به آن آقا حسودیتان می شود.

فرزاد
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 20:16
-5
موافقم مخالفم
 

آقا ساسان اون نوشته ی انگلیسی بخشی از ترانه ای ست که من بهش علاقه دارم. البته حس غمگینانه ای داره و من امیدوارم که شما(مخصوصا در دوران خدمت) و بقیه دوستان، حال و هوای متفاوتی با اون داشته باشید.

کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 20:37
6
موافقم مخالفم
 

راسل کرو شدن یا تونی ایومی بودن

1.حالا دیگر اقلا ماهی یکبار خودمان را در قالب های خفنتی قرار میدهیم.قبلا از آل پاچینو شدن در ساحل دریا در insider گفته بودم و از کلینت ایستوود ، بهمن کوچیک و خوب بد زشت گفته بودم.....امسال عید رفتم سمت گندم زارهای رستم آباد...دوستانم را با بساطشان تنها گذاشتم و داخل گندمزار رفتم.پیراهنم همرنگ گندمها شده بود و سرانگشتام را با خوشه گندم ناز می دادم و همینطور خرامان راه میرفتم.دوستی از ان حالتم عکسی گرفت و برایم ای میل زد و زیرش نوشته بود گلادیاتور....

چند تا بازی توپ گرفتم تا عید را خوش باشم.prince pf persia را کسانی که بازی کرده اند باید اسیر آن سکانس عرفانیش شده باشند.(بله وسط یک بازی اکشن ما یک صحنه عرفانی داریم)همانجا که باید از آن هزارتوی پر پیچ و خم با آن موسیقی پر شوری که با تم عربی همراهیتان میکند و عبور کنید و بعد در آن تالار پر شکوه برای رسیدن به معشوقه راز را پیدا کنید.و راز این است ...وارد اتاقهایی شوید که صدای آب از کنارش شنیده میشود و بعد شما به وصال خواهید رسید.و اما آن بازی دیگرگون کننده که نامش همانا guitar hero میباشد و در آن شما نقش گیتاریستی را دارید که باید با دکمه های پلی استیشن ترانه ها را اجرا کنیدو ناگهان خود را دربازی یافتم که دارم ترانه heart shaped box نیروانا را درش اجرا میکنم و پلیس و رولینگ استونزو نازنین ترینشان هم همراهی با زخمه ساز توی ایومی در war pigs بلک سبث بود.تمام پول مجازی بازی را هم خرج خریدن گیتاریستی کردم که شمایل دهه هفتادی دارد.با سیبیل و شنل بلند زرق و برق دار و کوباندن گیتار و سوزاندنش.....

2.گنجهای سیرامادره برایم یاد آور خاطره کودکیست.وقتی اولین بار دیدمش و پدرم عادت داشت بعد از دیدن فیلمهای خوب از تلویزیون بچه هایش را دور هم جمع کند تا درباره فیلم حرف بزنیم و این که وقتی گفت فیلم درباره حرص و آز تمام نشدنی بشر است از کشف پیام آشکار فیلم چه ذوقی کردم و اینکه همین چند وقت پیش دوباره دیدمش و اینبار زیارت همفری بوگارت خودش به اندازه کافی ذوق برایم همراه اورد.

3.در مورد این کارتونها که حرف کم می آید ولی همینجا باید تشکر کنم از سحر(که جایش خیلی خالیست)و حنانه که cd مجله همشهری جوان را برایم فرستادند و همه را خوردم ....

4.به سوفیا.....اگر بدانی در فاصله کامران و هومن تا شهرام ناظری یک چیز ارزشمند را از دست دادی...حواست باشد.

5.و اما بدترین چیزی که در عید شنیدم دیدم چشیدم و حس کردم دوبله صدای خاویر باردم در جایی برای پیرمردها نیست بود.از فاصله آن صدایی که م را به تن سیخ میکرد تا این یکی ....

سعید حسینی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 20:48
-8
موافقم مخالفم
 

وبلاگ سینمای نو با رویکردی نو به سینما منتظر شماست

wwww.cinemaeno1.blogfa.com

مصطفي انصافي
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 21:9
-9
موافقم مخالفم
 

درود بر مهدي پور امين كه در ميان اين همه مزخرف صد تا يه غاز حرف حق زد.

من ديگه هيچ كامنت طولاني اي رو نمي خونم. جون مادرتون اگه به فكر امير نيستيد به طرف مقابلتون احترام بذايد. رمان كه نمي خونيم آخه...

سیاوش آقارضی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 21:22
-5
موافقم مخالفم
 

بند 1. شاید خیلی هم درست نباشه. اما در مورد قضیه ی کرکره و اینها به نطرم اینجا بیشتر جای عکسالعمله. در واقع آدمها اینجا به 2 دسته ی قدیمیها و بقیه تقسیم میشن . و خب اتفاقی که معمولا میفته اینه که دیگران به حرفهای تو ریکشن نشون میدن و یا قدیمیها با هم مکالمه میکنن. بخاطر همینه که خیلیها میان حرفشون رو میزنن و بعد مدتی هم خبری ازشون نیست. زنجیره ی قدیمیها هم که ریگ ته جوبند. البته شاید خیلی هم درست نباشه.ولی گمونم اینجا جاییه برای عکس العمل نشون دادن به امیر قادری... همینو بس. بند2. از رفیق جیمز دین که موقع تصادف کنارش نشسته بود نقل میکنند، آخرین حرفی که جیمز قبل از مرگ زد این بود:" این یارو مسیرشو عوض میکنه... اون حتما ما رو میبینه " بند 3. در به در دنبال نوار "آنت و لوسین" میگشتم. بالاخره چند وقت پیش پیداش کردم. حالا هر وقت بخوام میتونم سکانس محبوبمو ببینم. وقتی لوسین تصمیم گرفت از همه چیز فرار کنه. از آنت , از حرفهای مردم دهکده و از نگاه همکلاسیاش. از کوه رد شد و رسید به دهکده ی مجاور, جایی که میتونست زندگی جدیدشو شروع کنه. تا دهکده رو دید شروع کرد به رقصیدن . اما بعد یه لحظه برگشت و به جاده نگاه کرد. یاد مادرش افتاد و به این فکر کرد که حالا مجبوره همه ی خاطرات خوب رو هم چال کنه... کی بود گفت " درخشش ابدی..." ؟ بند آخر: شب عید کانال 5 Pooh نشون داد. اون قسمتی که مربوط به عید پاکه... وقتی همه داشتن تخم مرغها رو بی نظم و ترتیب و سرخوشانه رنگ میکردن رابیت سرشون داد زد که " اینجوری نه. اینجوری اشتباهه" بعد رو کوپولو گفت: " آخه اینجوری خیلی کیف میده" رابیت گفت : "این کار کهه ی کیف کردن نیست... واسه ی عیده" ... این هم از چیزی که ما تو عید داشتیم.

امیر: جیمز دین ات خیلی خوب بود.

جواد رهبر
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 22:42
-13
موافقم مخالفم
 

کارم تو عيد دوره ي سري فيلم هاي فرانسوا تروفو بود! از سر تا ته! خودتان ديگر حدس بزنيد چه شود!

مصطفی جوادی
پنجشنبه 22 فروردين 1387 - 23:45
25
موافقم مخالفم
 

مهدی جان بی خیال! ما رو چه به این حرفها. پسر خیلی شرمنده شدم. حداقل دلم به این خوش است که بچه ها جدی نمی گیرند.حیف که ظاهر نوشابه برای هم باز کردن پیدا می کند وگرنه بیشتر از اینها مراتب شرمندگی ام را اعلام می کردم.

اما درباره سایت و جنبشی که بهتر است راه بیفتد با تو موافقم. (البته نه درباره شخص من که من به دلایلی حالا حالاها نمی خواهم کاری بکنم و آن هم بخصوص در اینترنت که البته می دانم رسانه فردا است و همه این چیزهایی که می گویند و البته هیچ ربطی هم به تنبلی ندارد) اما به نظرم اگر از چیزی ناراضی هستیم باید تلاشهایی برای رفع و تصحیحش انجام دهیم. من یک تلاشهایی کردم ولی خوب یک جریان همه گیر تر لازم است تا یک بخش جمع و جور. به هر حال امیوارم که با درک کامل از مختصات پشت بام، جای درستی را برای ایستادن انتخاب کنیم.

رضا
جمعه 23 فروردين 1387 - 0:13
8
موافقم مخالفم
 

1- این واقعا همان چیزی بود که می خواستم . جدید ترین ساخته ی استاد گاس ون سنت به قدری زیبا بود که درست حس و حال تماشای فیلم را دوباره تجربه کردم . البته معتقدم جادوی کریستوفر دویل هم در به تصویر کشیدن چنین اثری تاثیر مستفیم داشته . کسی که واقعا دوست دارم بدانم چه طور با دوربین جادو می کند . از طرفی بعد از مدت ها انتظار برای دیدن فیلم فیلمساز محبوبم حالا خیلی خوشحالم که انتظار شیرینی را تجربه کردم . حالا می توانم به پایان فوق العاده ی فیلم فکر کنم . به جوانانی که ون سنت این چنین بی پروا آنها را به تصویر می کشد و در آخر به اینکه ون سنت در دکوپاژ و میزانسن استاد بی چون و چرا است .

2- مهدی پور امین عزیزم بحثی را مطرح کرد که خب خیلی مهم است . حرف از تلاش برای شکل دهی یک حرکت در سایت تا بتوان چیز تازه ای عرضه کرد . اینکه هر کس هر چه دارد باید بگذارد وسط و تلاشش را بکند . اما مثلا همیشه یک سری مشکلات هم هستند که واقعا نمی توان از آنها گذشت . مشکلاتی که من درست نمی فهمم دلیلش چیست . مثلا یکی از بزرگترین مشکلات دیر پابلیش شدن یادداشت های بچه ها است . این خیلی آزار دهنده است که مطلبی که در مورد یک سریال نوشته می شود ده روز بعد از اتمام آن پابلیش شود . به شخصه بارها قصد نوشتن خیلی چیزها را داشتم ( از سخنان جمال شورجه در مورد سینما تا همین توقیف هفت عزیزم که هنوز نمی توانم تعطیلی اش را باور کنم ) اما چون می دانستم حداقل یک هفته زمان می برد تا مطلب روی سایت بیاید بی خیالش شدم .

به نظرم اگر این مشکل بر طرف نشود انگیزه برای نوشتن هم از بین می رود . یا مثلا مشکل دیگر اینکه ، مطالبی که در باره ی گلزار و رادان و اینها است با تبلیغ زیاد و در خبر برگزیده قرار می گیرد اما مثلا بخش خوب سینما در تلویزیون که معتقدم پتانسیل بالایی داشت را به زور باید در سایت پیدا می کردم . به طوری که گاهی فکر می کردم هنوز یادداشت ها نیامده .

این مشکلات باید بر طرف شود . همه چیز باید روی نظم شکل گیرد و قرار ها بر هم نخورد . این نکته ی اساسی کار است .

به فرزاد : تو که اینقدر باحال و با معرفت هستی که برای ساسان یادگاری می فرستی چرا اینقدر بدبینی که به امیر می گویی دلیل سانسور کامنتت را بگوید . رفیق باور کن اینجا به اون بدی که فکر می کنی هم نیست ها !

یا حق

وحید
جمعه 23 فروردين 1387 - 0:25
-1
موافقم مخالفم
 

سلام به همه

بهترین تجربه عید برام فیلم دیدن بعد از مدت ها با فرید ( بهترین رفیقم ) بود.مدتی بود که از هم دور بودیم و حالا باید یک دل سیر فیلم می دیدم.فیلم دیدن با فرید جدای اینکه فیلم خوب باشه یا بد لذت خاصی داره.

چند تا فیلم هم خودم دیدم که خوبهاش اینها بودن: تاوان- سیکو- همدردی با آقای انتقام جو- چشمه.که این آخری بدجوری به دلم نشست.سه بار دیگه کامل فیلم رو دیدم.فیلم ایرانی هم فقط دایره زنگی رو دیدم که با وجود یک سری ایرادات بازم فیلم خوبی بود.فیلم سرحالی بود.

ولی در کل عید خوبی نداشتم.راستش رو بخواهید هیچ وقت عید خوبی نداشتم.دلیلش شخصیه.فقط همین رو بگم که تجربه یک عید که مطابق میل خودم باشه برام شده آرزو.

وحید
جمعه 23 فروردين 1387 - 0:28
8
موافقم مخالفم
 

راستی یک خسته نباشی به امیر و جواد رهبر و بقیه بابت پرونده لورل و هاردی عزیز.برای منی که عاشق این دو تا نابغه ام و هیچ چی تا حالا دربارشون نخونده بودم خیلی خوب بود.

با حرف رضا هم موافقم.بچه هایی که نقد می نویسن ناخودآگاه یا خود آگاه خیلی جاها از سبک امیر تقلید می کنند.البته تقصیر خودمون هم هست.ما اصلا درباره مطالبشون که حتما برای تهیه اش زحمت کشیدن نظر نمی دیم.

امیر جلالی
جمعه 23 فروردين 1387 - 13:7
-21
موافقم مخالفم
 

به به، چه خبره اینجا... چه شلوغ پلوغ شده ها...

آخ ببخشید که هنوز سلام نکردم به شما(قطعه ای از آلبوم جدید استاد دی جی مریم که ما از سینه چاکان صدای جیغ مانندش بوده و هستیم، سوفیا! تو که می دانی از چه اعجوبه ای حرف می زنم؟)

و اما بعد، بهترین خاطره ام از عید مال بعد از عیده! رفتم کرج و با مصطفی انصافی کوبیده و دوغ زدیم و دری وری گفتیم خونه مصطفی اینا و بعد در بهترین قسمت قضیه کلان(یعنی پلیس!) بهم چسبید و نه گذاشت و نه برداشت و گفت چی مصرف می کنی؟!وبعدشم با مصطفی رفتیم و آیس پک خوردیم و تا آخر شب دورهم بودیم، همین.

بعدش اینکه سوفیا! اون ترانه جاویدان رو من اولین بار برات تعریف کردم، یادت نیست؟نمی دونی اجرای اون دوتا بچه قرتی وقتی که دارن فاز عاشقانه می گیرن چه حسی داره، آدم از خنده روده بر می شه...

به ساسان: می خوام یه جوک بگم بخندی، منم می خوام برم خدمت!

به آرمین ایراهیمی: بابا تو دیگه کی هستی؟

به امیر قادری: این اولین باریه که شدیدا باهات مخالفم: اگه کس دیگه ای جز کیارستمی یه همچین مزخرفی رو چاپ می کرد خدا می دونه که همین اساتید بزرگ هنر همچون توکا نیستانی و اینا چه بساطی درست می کردن،قبول نداری رئیس؟

به رضا نبی زاده: منم مخلصتم و منتظر دیدارت رفیق خوب.

به همه بچه ها: خیلی باحالید بابا...

یا حق.

حامد اصغری
جمعه 23 فروردين 1387 - 14:20
3
موافقم مخالفم
 

سلام به همگی

1.بهترین کتابی که خوندیم:مارسل پروست چگونه می تواند زندگی شما رو دگرگون کند بود که البته هنوز تمامش نکردم

2.بهترین فیلم که نمیشه گفت یا تنها فیلمی که تو این ایام دیدم سقوط بود قابل توجه امیر رضا نوری پرتو آلمانی اگر ندیدی ببین که انگ خودته.

3.ساسان کاش بودم خودم برات آش پشت پا می پختم بابا یه سیم کارت دائمی بگیر تا باهات در تماس باشیم نگیری خودم می گیرم برات هااااااااا

4.مهدی پورامین عزیز نوشته ات درباره شهید آوینی چرا اینقدر کوتاه بود؟

5.کاوه جان ما یه مدت نبودیم هر چی خواستی به ایتالیا و یووه گفتی سر موقعش جوابتو میدم.

مریم
جمعه 23 فروردين 1387 - 15:3
-5
موافقم مخالفم
 

من الان برگشتم به کامنت دونی.دیدم عجب نظر بی ربطی دادم در مورد تخم مرغ رنگی و اینها!

آخه من فیلمهام رو قبل عید دیدم.:دی

s
جمعه 23 فروردين 1387 - 21:30
0
موافقم مخالفم
 

موسيو قادري متوجه هستي داري چه ميكني؟ منصفانه بخواهيم فكر كنيم اينه كه خيلي از برو بچه هايي كه كامنت گذاشتن اون چيزايي رو نوشتن كه مطابق سليقه ي شماست. يعني به جز چهار استثنا كاملا قادري وار نوشتن....سوال اينه كه تو روشون تاثير گذاشتي؟ كه در اين صورت همه چيز درسته....ولي حس مي كنم كه گاهي حرف هاي صد در صد مال خودشان نيست.

امیر: سلام. هیچ وقت به این حرفها جواب ندادم. ولی این یکی را که خواندم، باید بگویم واقعا متاسفم. تاثیر گذاشتن و پذیرفتن یک بحث دیگر است، اما آدم دروغگوی متقلب مقلد، نمی‌تواند حس و لحن اش در یک لحظه از زندگی را این طوری دربیاورد. اتفاقا داشتم فکر می‌کردم از کامنت‌های این دفعه چه حالی می‌برم و به عنوان یک مخاطب از خوانندشان چه لذتی، که کامنت شما رسید. هیچ وقت جواب ندادم. این دفعه اما زورم گرفت.

amir k
جمعه 23 فروردين 1387 - 22:36
-10
موافقم مخالفم
 

amir !!!!!

amir az to entezar nadashtam !!!!!!!!!!!!!

pas ostado chera naneveshti ?!?!?!

VALI !!

VALI ro naneveshti halam gerefte shod asan

hala golakho naneveshti eshkal nadare vali VALI ... !

خاطره آقائیان
جمعه 23 فروردين 1387 - 22:52
-12
موافقم مخالفم
 

سلام به همه 1-بحث کارتونهای زمان بچگی شد.چند روز پیش همینطور اتفاقی زدم شبکه ی یک و دیدم قست اول باخانمان رو گذاشته.داشتم بال در می آوردم از خوشحالی.چه روزهایی سپری شدن با این سریالها.چقدر اون زمان عاشق کالسکه ی پرین و مادرش بودم..و اون سالها چقدر برای اینکه بتونم آهنگ بچه های کوه آلپ رو روی ساز خودم که سنتور بود در بیارم جون کندم و بالاخره هم موفق شدم.با جودی و آن شرلی عاشق نویسندگی شده بودم(و البته هیچوقت هم موفق نشدم!!!) و چقدر همیشه دوست داشتم من هم می تونستم از سوپ های زن دکتر ارنست بچشم و مادرم رو مجبور می کردم یه سوپ درست کنه که اون شکلی باشه!!!! 2-حرفهای آقای پورامین چه در روز جلسه و چه اینجا کاملا معقوله.امیدوارم هرچه زودتر طرحتون با کمک بچه ها عملی شه و شاهد روزهای خوبی در سینمای ما باشیم... 3-همیشه عادت دارم وقتی مطلبی می خونم زیر بخشها و جملاتی که برام مهم یا جالبن خط می کشم و نظرم رو کنارشون می نویسم.امسال عید نشستم و چندتا از کتاب هایی که چند سال پیش خونده بودم رو از نو مرور کردم و چقدر جالب بود.چون فهمیدم اندیشه و طرز فکرم چقدر عوض و حتی میتونم بگم متحول شده... 4-عید با دور زدن در دنیای Pearl Jam و صدای بی نظیر Eddie Vedder گذشت.ترانه ی Black که محشرهall the love gone bad/turned my world to black...موسیقی اعتراض آمیزشون با مزاج این روزای من بدجور سازگار بود.... به سوفیا:مرد را دردی اگر باشد خوش است/درد بی دردی علاجش آتش است.ناظری هرچی باشه لااقل اینش خوبه... 5-عید رو بیشتر بادیدن فیلم های تلویزیون(اگرچه هر سری از بس حرص می خوردم خونم به جوش میومد)گذروندم.حق با کاوه ست فیلم جایی برای پیرمردها(مردان قدیم؟)نیست رو داغون کرده بودند چه کیفیت تصویرش رو(ناسلامتی بی چاره جایزه برده بود)چه دوبله ی بی جون و بی رمق و ماستکیش و چه اون سانسور مزخرف که گند زده بود به فیلم بیچاره کوئنها!!! اما دوبله "گنگستر آمریکایی"به قول یکی از دوستان ای بدک نبود.منوچهر ولی زاده و بهرام زند خوب کار کرده بودند.و وای از"مرد ستاره ای؟"من نمی دونم مگه مجبورند فیلم تورناتوره رو نمایش میدن با 75 دقیقه؟!!میشه گفت چیزیش نمونده بود و خیلی های دیگه... 6-و ساسان عزیز حیف که سربازی نرفتم وگرنه اینبار هم مثل همیشه در نظرسنجیت(؟)شرکت می کردم... 7-حنانه می دونم کجائی خوش بگذره و اما سحر اگر پیدات نشه با خودم طرفی به حسابت خواهم رسید:))

امیر: آره Black خیلی خوبه.

رامتین
شنبه 24 فروردين 1387 - 0:32
4
موافقم مخالفم
 

اگه در یک صحنه بازیگرا بر روی صندلی نشستن و حرف میزنن و اتفاقاَ یک آینه پشتشون قرار داره، اگه موقع گفتگو به آینه توجه کنین پشت اونا را میبینین وبعد صدا رو قطع کنید، اینطوری بازیگرا به احمق هایی بی شباهت نیستن.

من این احمق ها رو بیشتر دوست دارم

ارتش سایه ها
شنبه 24 فروردين 1387 - 2:27
-1
موافقم مخالفم
 

!: مخلص همه هستیم....

2: بهترین.....

ایرانگردی ...یه ماشین زیر پا ...و همینجوری حکایت جاده و دل کندن.....

3: ما که این فیلمای جدید خیلی تکونمون نداد...

دوباره dvd فیلم معرکه Heat رو نشستم نیگا کردم....

4: این کار و باس تو جشنواره فجر و این همه فیلم حال به هم زن می کردم.

5: خوشبختانه این بار " مخمصه " رو تو سینمای خانگی دیدم و فهمیدم که اصلا تا حالا این فیلم و انگار ندیده بودم....

وقتی که آل پاچینو میاد خونه و زنش رو می بینه که می خواد تنها بره به مهمونی و خودش باس تو خونه تنها بشینه و یه نیگا به ساعتش میندازه و می فهمه اینقدر وقت داره که به عشقش به دنیرو برسه سوار اون هلی کوپتر معرکش می شه و چرخ می زنه که بتونه تنها قهوه دلپذیر عمرش و بخوره....

اون موقع بود که می شد فهمید " مان " چقدر خارق العاده از حاشیه های صوتی تو فیلمش استفاده کرده.... و کسی که اونا رو واح نشنوه انگار یه بار دیگه باس این فیلم و نیگا کنه....

6: جایی خوندم که " مان " واسه اون قهوه معرکه دو نفره هیچ دیالوگی ننوشته بوده...تمام اون حرفهای دنیرو و آل پاچینو همه از خودشون بوده...انگار تمام حرفای نگفته ای که منتظر بودن مثل دوتا رقیب مثل دو تا رفیق یه روزی بشینن و واقعا به هم بگن...واسه همینه که اون سکانس اینقذه معرکه س آخه از اصل هم واقعی تره....

7: تمام اون افرادی که پشت بقیه میزای اون کافه نشستن عوامل فیلم بودن...سیاهی لشکر در کار نبوده...همه اومده بودن ببینن این دوتا چه جوری قراره با هم حرف بزنن....

8: یاد نیگاه اون دختری افتادم که دنیرو عاشق بود... تو آخرین لحظه...گیج و مبهوت نگاه می کرد که چرا دنیرو نمیاد سمتش...اینکه چرا یهو داره مسیرش و عوض میکنه....میدونی هیچ وقتم نمیفهمه...

آخه این چیزیه که فقط بعضیا می تونن درکش کنن...مثل نگاه مبهوت زن جیمز کان آخر فیلم سارق وقتی این دیالوگ معرکه رو می گه:( وقتی می خواد بره و انتقام بگیره و زنش رو داره از خونه میندازه بیرون...همه زندگیشم به اون بخشیده "

زن: اما این جوریم که نمیشه بری....من و تو یه تعهدی به هم داریم...

کان: مرده شور من و...تو و....همه چیزو ببرن....

سعيد هدايتي
شنبه 24 فروردين 1387 - 8:8
-9
موافقم مخالفم
 

جونو جالب بود دختره عالي وقتم تلف شد با دانيل دي لويس باور كنيد يا نه ... دوست داشتم فيلمي از دونيرو ببينم سلسله حوادث وحشتناكي مانع شد شكر خدا هنوز زنده ايم باشه سر فرصت. اينجا چرا دعواست اميد چرا داغ كردي ؟بذار دلش خوش باشه اقا قشنگ روشنفكره!پسر هاي سوسول با با جاهل داش اكل تو كه مارو كشتي ناراحت كه نميشي كلي مفرح بودي

سعيد هدايتي
شنبه 24 فروردين 1387 - 8:15
16
موافقم مخالفم
 

اي بابا لمپن بازي يادمون رفت باخت ايقتيضاح معشوقه هامون با نتايج مشابه! اهداف اقايون محقق شده ديگه كسي حنجره شو واسه سلطان ويه عينك دودي لوس جر نميده تو ازادي باختيم ونوبرانه هم ككمان نميگزه براي اين فوتبال بي ياغي اجماعا فاتحه مع الصلوات

فیروزه
شنبه 24 فروردين 1387 - 15:17
22
موافقم مخالفم
 

دوست ندارم تعریف کنم اما نحوه برخورد امیر با آرمین ابراهیمی درسه عبرته . یه بار دیگه کامنتای آرمینو و جوابیه های بچه ها و بعد صحبتای امیرو ( هم تو این روزنوشت و هم توی بعدی بخونید)

omid jafari
شنبه 24 فروردين 1387 - 15:43
5
موافقم مخالفم
 

This poem was nominated for the best poem of 2005, written by an african kid: when i born, i black.when i grow up, i black.when i go in sun, i black. when i scared, i black.when i sick, i black. And when i die, i still black.And u white fella.when u born, u pink.when u grow up ,u white. when u go in sun, u red. when u cold, u blue. when u scared u yellow.when u sick u green. And when u die, u grey.....and u calling me colored.

مریم.م
شنبه 24 فروردين 1387 - 16:45
14
موافقم مخالفم
 

سلام

اميدوارم حال همه خوب باشه

اقاي ساسان.ا.ك گقتين انشا يادم اومد چند روز پيش دوستم گفت بچه ها يادتونه اول مهر موضوع انشا تعطيلات تابستون,بعد از عيد تعطيلات عيد و مخصوصا برف و من توي اين فکرم که چقدر راحتم که الان نبايد از اين انشاها بنويسم

ولي اين مطلب که توي عيد چي خرديم و چي شنيديم خيلي بهتره چون ميشه با هر حسي که دوست داري بنويسي

راستي اقاي ساسان.ا.ك حرفاتون خيلي خوبه دقيق ميزنين وسط هدف واقعا اينجوريه اقاي قادري که نا اميد بشه حس بدي به ادم دست ميده هيچ وقتم دوست ندارم کسي نا اميد بشه پس بهتره همه تلاش کنيم تا کافمون اون چيزي که مي خوايم باشه

وقتي اين جمله رو خوندم يه حس ترسي داشتم (آدم نبايد با اسطوره هاش مواجه بشه) ميترسم اگه يه روز يکي از کسايي که دوسش دارم و اين جوري بشه چي میشه

جند روز پيش برادرم داشت از يه کارتن به نام جامبو صحبت ميکرد و البته چند دفه ي ديگم پيش اومده بود که در مورد کارتون هاي ديگه صحبت کنه ولي هر دفه من فقط نگاش ميکردم و به حرفاش گوش ميکردم و حس خيلي بديه که هيچي از اونا نميدوني

اقاي اميررضا نوري پرتو ديالوگ ها عيدي بود

با حرف خانم صوفيا نصرالهي خيلي موافقم بعضي از اهنگ ها فقط خاطره ميشن

البته تو عيد هم فقط دو کتاب خوندم و فيلم ديدم و ... فعلا همينا يادمه

بابك
شنبه 24 فروردين 1387 - 18:46
1
موافقم مخالفم
 

بهاريه احمدرضا احمدي در مجله فيلم...كشف بزرگي بود

محسن رزم گر
شنبه 24 فروردين 1387 - 19:21
-23
موافقم مخالفم
 

توي تعطيلات بالاخره وقت كردم كه كتاب " نقد آثار مهرجويي از بانو تا مهمان مامان" رو بخونم كه پر است از نكته هاي جالب و ميتونه يه پيشنهاد براي دوستاني كه نخوندن , باشه . در اين كامنت فقط به دو بخش كوتاه از اين كتاب اشاره مي كنم كه شايد خوشتون بياد: 1) گزارش فيلم شماره 67: مهرجويي: من اولين بار عشق را در هشت نه سالگي تجربه كردم . كلاس اول دوم سوم مدرسه معلمي داشتيم به نام خانم نوايي . من نمي دانستم چقدر او را دوست دارم تا اينكه روزي ناظم آمد و گفت يك كلاس ديگر راه انداخته ايم چون اين كلاس شلوغ است و حالا مي شود چند نفر را به آن كلاس برد. بعد همين طور نگاه كرد و در انتخاب اول به من گفت : "تو!" اين موضوع براي مدتي ترا‍ژدي بزرگ زندگي من شدو همه اش با اين مسئله كلنجار مي رفتم. شبها خواب نداشتم , گريه مي كردم و يك نوع افسردگي و واخوردگي وحشتناك رادر آن سن وسال تجربه كردم. بعد پدر و مادرم پرسيدند جريان چيست؟ به مدرسه آمدند و صحبت كردند و خلاصه بعد از يك ماه مرا از آن كلاسي كه در آن رنج مي كشيدم و هيچ كس را نمي شناختم و معلمش را دوست نداشتم و در نتيجه به فكر درس خواندن هم نبودم به كلاس قبلي برگرداندند. يادم مي آيد روزي كه برگشتم برايم بزرگترين سعادت بود, انگار دنيا را به من داده بودند. اين تجربه يعني اينكه آدم بيگناهي بدون انجام هيچ كار خطايي يكدفعه مورد هجوم و بيرحمي و بي عدالتي قرار بگيرد. اين قضيه شايد در ضمير نا خود آگاه من حك شده باشد. بنابراين هر فيلم من شرح حال اين نوع تجربه ها يا رنج هاست. 2)فيلم شماره 319 نقد امير قادري بر مهمان مامان‌( به عشق حفره هاي مغز) : سميناري بود درباره چيزي كه اسمش را گذاشته بودند " سميناري متفاوت " و مهرجويي را دعوت كرده بودند براي پرسش از او . دختر خانمي پرسيد :" مي بخشين آقاي مهرجويي ممكنه نظرتون رو درباره فمينيسم بفرمايين؟ " استاد حيرت كرد اما چاره اي جز جواب دادن نبود. پس از كمي مكث زير لب غريد : "اين فمينيسم چيه؟ اگر چيز به دردخوري هست اسم ما رو هم بنويسين!"

امیر: خاطره اول‌ات از داریوش مهرجویی... عالی بود...

سحر همائی
شنبه 24 فروردين 1387 - 20:15
-9
موافقم مخالفم
 

خوشحالم که بچه ها هستند و اینجا شلوغ شده و به قول حنانه انقلاب شده ولی بیشتر از این خوشحالم که مهدی بحث سایت را پیش کشیده و امیدوارم که از دل این بحثها بالاخره به جایی برسیم . چون راستش را بخواهید این روزها خیلی نگران سایت و رویه ای که در پیش گرفته هستم . هر کسی به نوبه خودش نظری داده . حنانه هم با ایده " سینما خاطره " توی راه کافه است . من هم به عنوان یک عضو کوچک این خانواده سینمای ما و با اجازه امیر اگر بخواهم نظر بدهم می گویم که برای سال جدید نه فقط تغییرات محتوایی بلکه تغییرات فرمی هم داشته باشیم . اینکه وقتی پرونده ها یا مطالب تحلیلی قرار است بروند روی سایت یک کم بیشتر توی چشم باشند . مخاطب این مطالب کم هست حالا وای به حال اینکه پشت و پناه هم باشند . تصور کنید مخاطب اقلیت این مطالب اگر هم به سایت سر بزند همان اول چشمش می افتد به عکس های زرد و عمرا که بخواهد سایت را کنکاش کند که یک چیز حرفه ای تر بخواند . به هر حال من خیلی هم وارد نیستم و اینها بیشتر در محدوده عزیزانی مثل آقای مهدی عزیزی هست و امیدوارم که در سال جدید یک آی ام دی بی ایرانی داشته باشیم.

از کاوه و خاطره و رضا و رفقای دیگر هم ممنونم که یاد من بودند ضمن اینکه امیدوارم سربازی به ساسان خوش بگذرد که مطمئنم اگر بخواهد که خوش بگذرد حتما خوش خواهد گذشت.

راستی امید جان درباره صحبتهای این دوستمان که قلم ضد اخلاقی ای دارند خودت را زیاد ناراحت نکن اگر چه احساست را درک می کنم و از این تعصبی که روی دوستانت داری خیلی ممنونم اما حیف است که خودت را در این روزهای خوب بهاری غمگین کنی . با این حال باز هم از اینکه به جای همه از دوستانت دفاع کردی ممنون . مخلصیم.

مانا
شنبه 24 فروردين 1387 - 20:15
23
موافقم مخالفم
 

عاشق زمستانم و زمستان امسال هم كه حسابي برف آمد و حالم خوب بود و بعد از يك بدحالي اساسي تازه داشتم دوباره سهراب زمزمه مي كردم كه:زندگي چيزي نيست كه سر طاقچه ي عادت ....كه قيصر امين پور رفت و بعد هم اكبر رادي و......نفر سوم مادربزرگ نازنينم بود كه بعد از تحمل دو سه ماه زجر و عذاب بالاخره اين سرطان لعنتي بود كه غالب شد و يكماه مانده به سال نو از دستش داديم.(يادآوري آن روزها به شدت اذيتم مي كنه،پس زود ازش رد مي شم و فقط بگم براش يك بهاريه!نوشتم كه تو وبلاگمه خواستيد برين بخونيد.) اينو گفتم كه بگم منم تو اين چند وقت حالم حسابي گرفته بود و....اما حالا چي شد كه رفته رفته دارم بهتر مي شم.چي ديم و چي حس كردم و چي شنيدم و چي خوندم كه باعث شد دوباره زمزمه كنم :زندگي چيزي نيست كه سر طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود زندگي آب تني كردن در حوضچه ي اكنون است...اكنون آقاي قادري! 1.اين احتمالاً يكي از خفت ترين اعترافهاي عمرمه!اينكه من يكي از طرفداران به شدت پر و پاقرص سينماي هند هستم !پس طبيعيه كه اولين معجون جادويي كه حالمو بهتر كرد چيزي نباشه جز ويژه نامه ي فوق العاده ي مجله ي خدابيامرز دنياي تصوير درباره ي باليوود.در فرصت مناسب بيشتر درباره اش حرف ميزنيم!. پ.ن:از ترانه هاي فيلم ام شانتي ام هم لذت بردم ،اما خود فيلم رو خيلي دوست نداشتم.عوضش نشستم براي بار هزارم ديوداس و ديدم 2.رفته بودم سينما (نام فيلم و سينما نزد مانا محفوظ است!)دو تا آقا چند صندلي آنطرفتر نشسته بودند ،هنوز فيلم شروع نشده بود كه صداي جادويي يكيشون روح و روان از من برد ،با حركت اسلوموشن سرم و برگرداندم و ....حدس بزنيد چه كسي رو ديدم؟!.....ناصر طهماسب. انتظار نداريد كه از فيلم چيزي فهميده باشم؟! 3.اين روزها خيلي به ياد آخرين صحنه ي كازابلانكا مي افتم،چرا؟نمي دونم يا ...بماند. داشتم كانال هاي تي وي رو بي حوصله اين ور و اون ور مي كردم كه چشمم خورد به همان تصوير نهايي و جاوداني وداع ريك و الزا و اين عنوان بي نظير كه عجيب يادآور حال و روز خيلي از ماهاست!:مرگ تدريجي يك رويا. 4.سال جديد شروع نشده پل اسكافيلد مرد ،عوضش حسن فتحي قراره مهمانمان كنه به تماشاي تئاتر((مردي براي تمام فصول))دلم از مرگ ريچارد ويدمارك هم گرفت و....عوضش روز تولدم تونستم شاهكار تيم برتون رو به عنوان هديه اي از طرف خودم به خودم!ببينم و خدا رو باز هم شكر كنم كه او را داريم و....نقد فوق العاده ي پويان عسگري با اين تيتر جادويي ...و برف ها به خون تبديل شدند ،يكي ديگر از معجون هاي جادويي بود كه حالم و خوب كرد. 5.روزي به امير قادري كه خود را خوشبخت ترين آدم روي زمين مي دانست چون دي وي دي حادثه جويان را داشت گفتم اگر روزي (خوشه هاي خشم)رو گير بيارم منم ادعا مي كنم خوشبخت ترين آدم روي زمينم وحالا ....دارم لحظه به لحظه بهش نزديك مي شم. 6...و البته وي‍ژه نامه ي خوب صنعت سينما درباره ي موسيقي و صدا در سينما و....(امير چرا در نظر خواهي شركت نكردي؟) 7.اينم يك جمله ي محشر از ارنست همينگوي عزيزم درباره ي پيرمرد و دريا:من كوشيده ام يك پيرمرد واقعي بسازم و يك پسربچه ي واقعي و يك روياي واقعي و يك ماهي واقعي و يك بمبك واقعي ؛اما اگر آن ها را خوب از كار دربياورم ،هر معنايي مي توانند داشته باشند. 8.امير رضا نوري پرتو چرا نمايشنامه پدر استريندبرگ و دوست نداري؟!!!در ضمن نوشتن دو تا نمايشنامه تك پرده اي تو عيد كم كاري نيست. 9.اين جمله ي محشر و از كتاب فوق العاده ي (بزرگ بانوي هستي) گلي ترقي نقل مي كنم كه اونم از يونگ نقل كرده!:تنها آنهايي كه سزاوار هم هستند،به هم مي رسند.هادي آنها ((ناخودآگاه))است و((ناخوآگاه))از همه چيز آگاه است.

امیر: سلام مانا. نگرانت شده بودم و خوشحالم که برگشتی. جایت خالی بود. جمله همینگوی همه چیزی است که در زندگی باید یاد بگیریم. برای بیش‌تر ماندن و شنیدن صدای ناصر طهماسب هم داریم یک کارهایی می‌کنیم. و این جمله یونگ، جمله یونگ. بالای روزنوشت رو بخون مانای عزیز. این‌ها را که نوشتی تازه فهمیدیم که جایت در این مدت خیلی خالی بود.

امير صباغ
شنبه 24 فروردين 1387 - 20:27
4
موافقم مخالفم
 

امير جان سلام

قبل عيد داشتم برنامه ريزي مي كردم واسه عيد چيكار كنم كه ياد سالهاي پيش افتادم كه يه برنامه ي مفصل مي ريختم ولي تو تعطيلات 10 درصدش روهم نمي تونستم انجام بدم و وقتي تعطيلات تموم ميشد بايد دو سه هفته اي خودمو سرزنش ميكردم كه چرا برنامه ام عملي نشد واسه همينم با توجه به اينكه قرار بود عيد بريم سفر عطاي برنامه ريزي واسه تعطيلات رو به لقايش بخشيدم. تو تعطيلات "يك عاشقانه ي آرام " رو خوندم فوق العاده بود شيفته ي جهان بيني ابراهيمي شدم خيلي وقت بود كتابي اينچنين مجذوبم نكرده بود. چندتا از جمله هاش رو آوردم(هر چند به همه خوندنشو توصيه ميكنم)

-" به چيزي ايمان بياور، و مومن بمان، ديگر نيانديش تا شك كني. فقط بنده ي آن ايمان باش ، بنده ي آنچه كه با قلبت قبول كرده اي ،همين "

-" شيريني زندگي از آنجا سرچشمه ميگيرد كه تو بر مشكلات ،غلبه كني. بدون اين غلبه ، زندگي مان خالي خالي ست"

-" بهترين دوست انسان ،انسان است نه كتاب . كتابها، تا آن حد كه رسم دوستي و انسانيت بياموزند،معتبرند، نه تا آن حد كه مثل دريايي مرده از كلمات مرده ، تو را در خود غرق كنند و فرو ببرند"

-" بگذار خالصانه قبول كنيم كوچكيم تا بتوانيم بزرگ شويم ، عوض شويم ، رشد كنيم و ديگري شويم. بزرگ ، جايي براي تغيير كردن ندارد. وقتي مظروف ، درست به اندازه ي ظرف بشود ، ديگر چگونه تغييري در مظروف ممكن مي شود جز ريختن بر زمين و تلف شدن ؟ "

-" زندگي به اجزاء بيشماري قابل تقسيم است كه هر جزء ، به تنهايي ، زندگي ست. هر جزء كوچك زندگي ، زندگي ست ، و كل زندگي باز هم زندگي. چه كنيم كه نام جزء و كل ، يكي ست "

-"بهار ، بيش از آنكه حادثه يي در طبيعت باشد ، حادثه ايست در قلب آدمي"

-" خدا همان عشق است ، فهميدني نيست ، احساس كردني ست"

-" نظم ،زيباست. تنها در صورتي كه بتواني به ضرورت حسي و عاطفي آشفته اش كني و به هم بريزي اش....اين خوب است كه مدرسه باشد ، و نرويم.نه اينكه مدرسه نباشد و ما ندانيم كجا نرفته اييم"

امير صباغ
شنبه 24 فروردين 1387 - 20:31
5
موافقم مخالفم
 

فاصله ي بين گل دوم آرسنال و گل سوم ليورپول از اون لحظه هاي ناب زندگي بود(هر چند خلاف ميل آدم باشه)مثل گل شرينگهام به بايرمونيخ (فينال99) يا گل ترزگه در واپسين دقايق فينال يورو 2000 به ايتاليا يا 6 دقيقه ي فينال جام باشگاهها(2005)كه ليورپول بازي 3-0 باخته رو 3-3 كرد يا گل دقيقه 94 خليلي به سايپا تو همين فصل و...

امير صباغ
شنبه 24 فروردين 1387 - 20:33
-22
موافقم مخالفم
 

مصاحبه با حاتمي كيا روتو شهروند خوندم، مصاحبه ي خوبي شده مخصوصا اينكه كنار تو محمد قوچاني (كه واقعا تحولي كه در روزنامه ها ي سيلسي ايجاد كرد غير قابل انكار است،) بود ، واسه من كه خيلي جاذبه داشت راستي بايد بهت تبريك بگم فكر نمي كردم سينماي ما انقدر تاثير گزار باشد كه حاتمي كيا تو دو جاي مصاحبه گفته بود كامنت هاي كاربران رو خونده(نقد معززي نيا بر حلقه سبز و واكنش به استفاده از سوپر استارها در دعوت)

کاوه اسماعیلی
شنبه 24 فروردين 1387 - 22:6
4
موافقم مخالفم
 

اللهم صل الی محمد و آل محمد

سوفیا
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 0:24
29
موافقم مخالفم
 

الان دقیقهء یازدهء بازی یه و دل‌ پی‌یرو اولین گل یوونتوس رو زد!!!!!!!!!!!!!!!!!!

امیر: سوفیا. ممنون. به عنوان یه مخاطب‌ می‌گم. حالم خوب شد!

فرزاد
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 1:56
3
موافقم مخالفم
 

به رضا: سلام. خوبی؟ مخلصیمم. اولش بگم از این که ساز مخالف جمع بزنم اصلا لذتی نمی برم. اصلا همین که در این وانفسا یه عده علاقه مند سینما دور هم جمع شده ان برای خودش غنیمته.

از این لحاظ همه ما مدیون مدیران این سایت هستیم. اما به نظرم اینجا به یک بازبینی اساسی نیاز داره.

احتمالا اکثر خواننده های اینجا آدمهایی هستند اهل سینما و ادبیات و شعر و ... شخصا از یه همچین جمعی انتظار زیادی دارم.

مثلا اینکه عقاید و سلایق همدیگه رو ( نه فقط در باره ی سینما) نقد کنند. هر حرف و هر جمله ی قصار رو به آسونی قبول نکنند. در موردش چون و چرا کنند و از گوینده و نویسنده، در مورد حرفی که میزنه دلیل بخوان.

اما متاسفانه ( به غیر موارد معدود) اون چیزی که اینجا می بینم زیاد راضی کننده نیست. قبلا خودت و بعضی از خواننده های قدیمی تر به بعضی از کمبود های اینجا اشاره کردین و من تکرارشون نمی کنم.

اما به نظر من خود امیر قادری در این وضعیت نقش داره.

این افتخار نیست که همه ما فکر و احساسمون و حتی لحن نوشته هامون یه جورباشه و بعد با خوشحالی بگیم که همه ما روی یک فرکانس هستیم.

و این چیزیه که آقای قادری مرتبا بهش دامن میزنه.

من تا حالا ندیدم یکی از مشتری های ثابت این کافه عقاید امیر قادری (مخصوصا خارج از محدوده ی سینما) رو به چالش بکشه. اگه اشتباه می کنم بهم بگین.

آقای قادری آدمهای دنیا رو به دسته تقسیم کرده. اونهایی که میتونند از زتدگی لذت ببرند و اونهایی که نمی تونن .

این حرف از نظر من کاملا بی معنیه. دوست داشتم حداقل یه نفر میومد، به جای این همه تعارف و تمجید الکی، از ایشون می پرسید آقا، دلیلت برای این حرف چیه؟

عذر می خوام که نوشته ام طولانی شد. خوش باشید.

فرهناز
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 2:15
10
موافقم مخالفم
 

ارمین ابراهیمی عزیز.دستت درد نکند.پروندت برای وودی الن خیلی خوب بود.کلی کیف کردم.به دیگران هم اهمیت نده.نویسنده ی خوبی هستی.م

فرزاد
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 9:10
-16
موافقم مخالفم
 

به رضا: در ضمن اینو یادم رفت بگم. در مورد بد بین بودن من و ...

لطفا خودت مقایسه کن بین دو نوع واکنش امیر قادری به کامنت های اعتراض آمیز در مقابل کامنت هایی که نویسنده در کنار یه عالمه

فحش چاله میدونی و به لجن کشیدن این و اون،

از آقای قادری هم تعریف کرده. ایرونی بازی در حد اعلا.

خودت مقایسه کن واکنشهای رئیس رو.

حالا من بدبین ام یا تو خوش بین؟ نمی دونم.

حميد دهقاني
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 11:32
-6
موافقم مخالفم
 

لذت بخش ترين تجربه ام در عيد‏‏ درك اين جمله به ظاهر ساده ولي اساسي شازده كوچولو بود كه مي گفت زيبايي بيابان به خاطر چاهيست كه جايي اون وسط مسطا قايم كرده. عيد رفته بودم كرمان. در جاده كرمان-راين كه هواي كويري گرمش گاهي كلافه ات مي كرد ناگهان بهشتي پنهان به اسم باغ شازده جلوي رويمان سبز شد. باور كردني نبود.

ساسان.ا.ك
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 12:6
-12
موافقم مخالفم
 

سلام.

همين الان خبر انفجار در شيراز رو شنيدم. بچه ها شما كاريتون نشده؟ چه خبره اونجا؟

1) مهدي جان سلام. نفهميديم اين عيدي بود يا آش پشت پا. در هر حال حالي كرديم با عكسها.

2) قربون دستت حامد جان.

3) امير جان ( از نوع جلالي ) تو هم سرباز شدي؟ كي؟ كجا؟

4) به همه ي اونهايي كه منتظر بودند ببينن من كجا بايد آش بخورم: كرمانشاه. كسي از اونطرفا نيست ميون شما؟ بريم اونجا تو پادگان جلسه ي نقد فيلم راه بندازيم. من كه از اين كارا زياد كردم. مثلا تو جلسه ي مصاحبه ي همين سرباز معلمي. تو خواف ( بخوانيد كوير ). تو دانشگاه. و . . .

ساسان.ا.ك
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 12:45
3
موافقم مخالفم
 

چند شب پيش فيلم fight club ديويد فينچر رو ديدم. در يه صحنه اون يكي به اين يكي ميگه ( من اسم ها رو يادم نمي مونه شرمنده ) كه دوست داري با كدوم نويسنده يا فيلسوف مبارزه كني؟ و اين يكي ميگه ارنست همينگوي. و اون يكي هم ميگه گاندي و ... .

از اون جايي كه پيشنهادات من در برگزاري نظرسنجي ها و صحبتهاي حول يك موضوع با استقبال بي نظيري مواجه ميشه و بدون استثناء همه در آن شركت مي كنند، ميخوام اين بار از همه بخوام كه بنويسند دوست دارن با چه آدم مهمي مبارزه كنند؟ ( صرفا آن شخص يا بايد نويسنده و فيلسوف و كارگردان و خلاصه يه جاييش به هنر و ادبيات بند باشه. و همچنين مبارزه از نوع خود فيلم

)

نظر من يه سورپرايزه فعلا من نمي گم. شما بگين.

فرهناز
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 15:56
4
موافقم مخالفم
 

اقای قادری من چندتا کامنت دادم نرسید انگار.می خواستم از اقای ابراهیمی بابت نوشته خوبشان تشکر کنمو

محسن مطلب زاده
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 16:30
11
موافقم مخالفم
 

تمام عید وقت تلف گردم ولی . . . عید یعنی همین وقت تلف کردن ها و گرنه عید که نیست .بهاریه سروش صحت در فیلم برام خیلی جالب بود .آهنگ داروگ شجریان رو هم تو عید گوش دادم ولی حس کردن بهترین چیزه .آدمها تو عید احساسشون قوی میشه من که تو عید از این احساس بازیها زیاد بهم دست داد می رفتم جنگل بالای خونمون روی تپه که به همه جا اشراف داشتم مینشستم و احساس بازی میکردم دفعه آخر فکردم این احساس بدجوری داره میاد سراغم با سر وصدا .وقتی برگشتم دیدم یه گاو نفهم نر داره به سرعت به طرفم میادمنم از ترس تا اومدم فرار کنم افتادم شلوارم پاره شد. پام زخم شد .گاو هم اومد بالی سرم زل تو چشمام انگار که داشت میگفت ولت میکنم گناه داری آین آخرین حسم بود : احساس حقارت از طرف یه گاو ! وقتی داشتم می رفتم خونه فهمیدم یه حس دیگه هم مونده پام بدجوری درد میکرد !!!

مصطفی جوادی
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 16:41
11
موافقم مخالفم
 

شعری که امید جعفری آورده بامزه بود. بعد اینکه فیروزه تو چطور صحبت های امیر رو توی روزنوشت بعدی، یعنی روزنوشتی که هنوز نوشته نشده خوندی؟!

محمد حسین آجورلو
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 17:38
-8
موافقم مخالفم
 

سلام جمیعا این چند روز کتاب برتون به روایت برتون رو خوندم و لذت بردم. دیروز هم بعد از چند ماه رفتم سینما اون هم سینما آزادی دو تا فیلم خوب دیدم ( به همین سادگی و دایره زنگی) هر دوتارو هم چسبیده به پرده بودم و گردن درد گرفتم اما تماشای صف جلوی سینما هم خیلی حال داد. بارسا هم که وسط سه تا تیم انگلیسی رسید به نیمه نهایی تا با قهرمانیش یه حالی به این استعمار پیر و هواداراش بده. ساسان .آ.خ (آش خور) چند بار تماس گرفتم برای عرض تسلیت اما خاموش بودی. رفتی خدمت مواظب باش فقط سیگاری بشی

حنانه سلطانی
يکشنبه 25 فروردين 1387 - 19:9
12
موافقم مخالفم
 

حرف و حدیث که زیاد است اما هم بی جواب گذاشتن بعضی چیزها بهتر است و هم بحثی که مهدی مطرح کرده مهم تر است. مهدی جان می خواهم توپ را بیاندازم توی زمین خودت! موج نو که بی لیدر نمی شود! و چه لیدری بهتر از خودت. بچه هایی که مایل به همکاری اند می توانند اسم یک سری از فیلم ها اشخاص و موضوعاتی که می خواهند در موردشان بنویسند را بفرستند برای مهدی. قطعا اشتراکی این وسط بین لیست های ارسالی وجود دارد و از بین شان می شود موضوع روز بخش مان را تعیین کرد. این وسط به قول مصطفی جوادی مختصات پشت بام هم مهم است. با توجه به مخاطب بی حوصله فضای مجازی اگر پرونده کت و کلفتی روی سایت قرار بگیرد کمتر خوانده می شود. می شود یک مطلب طولانی یا یادداشت های چند نفر به تدریج و با فاصله چند روزه به شکل پیوست 1 و 2 و... روی سایت برود. (می دانم که دارم وسط دعوا نرخ تعیین می کنم! تا مهدی باشد دیگر از این پیشنهاد ها ندهد!)و دیگر اینکه یادم است گفتی چند وقت دیگر 10 سالگی آژانس شیشه ای است. این هم توپ دوم توی زمین مهدی پورامین! آژانسی هاش بسم الله!

سوفیا
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 2:44
-7
موافقم مخالفم
 

به امیرجلالی: مخلصیم. نمی‌دونی چه حسی داره صدای دی‌جی‌مریم توی اون جاده و تونلها و در حالت تهوع ناشی از تکان‌ها و پیچ‌های جاده

سوفیا
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 7:29
-9
موافقم مخالفم
 

امیرحسین چند روز پیش یک لپ‌تاپ نو خریده که به‌جای پسورد فقط با اثرانگشت خودش روشن می‌شود. این یعنی اگر بخواهیم برویم سراغش و کرم‌بازی یا پنگوئن‌بازی(بازی‌ای‌ست که یک پنگوئن روی یک دیوار آجری بالا و پایین می‌پرد و سکه‌های طلایی‌رنگی را می‌خورد) بکنیم تنها راهش این است که توی خواب ازش اثر انگشت بگیریم. دلخوشیمان همین پنگوئن‌بازی بود....

parya
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 11:26
-7
موافقم مخالفم
 

سلام آقای قادری من یک تحقیق دارم در مورد فیلم های موزیکال دهه 50 و 60 می خواستم ببینم شما منبعی سراغ دارید (فارسی البته ) اگر خودتون هم اطلاعاتی دارید ( که حتما دارید ) به من کمک کنید ممنون می شم.

امیر: منابع که فراوان است. بهتر است اول نتیجه تحقیق‌تان را ( که سوژه اشهاآوری هم دارد ) ببینم تا بعدا درباره‌اش صحبت کنیم.

رضا
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 15:21
1
موافقم مخالفم
 

به فرزاد : راستش من هیچوقت دوست ندارم عقاید مردم را به چون و چرا بکشم . ببین مسئله این است که من یک سری اخلاق و باور دارم . بخشی اش خوب است و بخشی اش نیست . بخشی اش را از کسان دیگر وام گرفتم ( که در مورد پذیرش یک رفتار می شود چون و چرا آورد ) و بخشی اش هم فقط مخصوص خودم است .... هیچ وقت هم نترسیدم بگویم بعد از آمدن به این کاقه بود که زندگی ام تغییر کرد . حداقل فهمیدم باید سعی کرد از همین لحظات سخت لذت برد . گرچه آدم ها را به دو دسته تقسیم نمی کنم اما حداقل باور دارم باید خوش بود همین لحظات باقی مانده را . از طرفی دیگر هیچوقت هم نه فقط من ، اکثر بچه های این کافه گفته اند که با نوشته های امیر زیاد حال نمی کنند . انتقاد می کنند و به روش کار ایراد می گیرند . دلیل اینکه من به تو می گویم اینجا جای بسیار خوبی است این است درست به همین دلیل است . حالا چه اهمیتی دارد که کسی بگوید ما همه نظراتمان را مثل امیر می نویسیم . آخر همیشه مخالفان هستند . مهم این است که زیاد سعی نکنی که بهش فکر کنی .

به ساسان : پسر به نظرم برای نظر سنجی است باید خود باشگاه مشترنی را هم نشان دهی . مگر می شود این جمله را از فضای فیلم جدا کرد . اما حالا که چنین بحثی شده بگذار بگویم از میان خارجی ها بی شک انتخابم کافکا است و از میان ایرانی ها باز هم بی شک صادق هدایت !

به همه مخصوصا مانا که پس از مدت ها دوباره برگشته :

مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه یی بیندیشد

ززندگی را فرصتی آنقدر نیست

که در آئینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخند و اشک

یکی را سنجیده گزین کند

عشق را مجالی نیست

حتی آنقدر که بگوید

برای چه دوستت می دارد ( ترانه ی اندوه بار سه حماسه ، از کتاب مدایح بی صله ، نوشته ی شاملوی کبیر )

mouse
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 16:5
-13
موافقم مخالفم
 

همیشه از بیل کلینتون خوشم می یومده چرا؟ چون خوش تیپ ترین رئیس جمهور تاریخ دنیا بوده و بیشتر از اون از هیلاری کلینتون 62 ساله که نامزد ریاست جمهوری سال دیگه آمریکاست خوشم می یومده. چرا؟ چون دقیقا بعد از ماجرای مونیکا لاوینسکی خیلی قشنگ از شوهرش حمایت کرد و در تمام جلسات دادگاه پشت سر شوهرش بود و با شجاعت ازش دفاع می کرد.امیدوارم رئیس جمهور شه تا بیشتر ببینمش و در جریان کاراش قرار بگیرم . البته می دونم که سیاستاش خیلی مخالف ایرانه ولی خب من شخصیت خودشو خیلی دوست دارم .

کتاب زندگی من بیل کلینتون خیلی قشنگه . مخصوصا عکس روی جلد کتاب (عکس صورت بیل کلینتون که داره مغرورانه و مفتوحانه به چپ نگاه می کنه و اون لبخند غرور آمیز) نحوه آشناییش با هیلاری خیلی جالب و خنده داره .مخصوصا توصیفی که از هیلاری کرده .و چقدر قشنگ بود وقتی خوندم که این دو تا اوایل زندگی مشترکشون برای تامین مخارج خونه چی کار می کردن . هیلاری توی یک کارخونه کنسرو سازی در قوطی کنسروهارو سفت می کرده و بیل توی دفتر یک وکیل عریضه می نوشته .

امير جلالي
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 16:58
-27
موافقم مخالفم
 

سلام،

به مانا: جمله يونگ خيلي قشنگ و اميدوار كننده است ولي به نظرم باوركردنش احتياج به كمي ساده لوحي يا شايد هم خوش شانسي دارد. من بيشتر به مانيفيست وودي آلن تو match point اعتقاد دارم و البته جمله اي كه گابريل بايرن تو تقاطع ميلر به مارسيا گاي هاردن مي گه: آدمايي كه باهم فرق مي كنن همديگه رو جذب مي كنن.

به ساسان: نه داداش، فقط يه حسي 7،8سالي هست تو جونمه كه شايد بد نباشه يه روزي برم خدمت!

به سوفيا: اميدوارم اميرحسين(اريك) زودتر بره و لپ تاپشم يادش بره ببره! ولي درمورد بازي من يه پلي استيشن دو باز حرفه ايم، به امير قادري هم گفتم ولي افتخار نمي ده. از همينجا به همه اعلام مي كنم هركي پايه اس بياد پوزشو بزنيم، البته تو فوتبال، من اينترو برمي دارم شماها يووه، من آرژانتين شماها ايتاليا، سه تا هم آوانس مي دم بهتون، خوبه؟

کاوه اسماعیلی
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 17:34
15
موافقم مخالفم
 

1.قرار است جشنواره موسیقی پاپی داشته باشیم تحت عنوان جایزه فرهاد که بر طبق اعلام مدیران" ترانه هایی در جشنواره پذیرفته می‌‌شوند که بیان نقادانه و معترض به ناهنجاری‌های اجتماعی ‌باشند و بیانگر تلاش در راه صلح و آزادی باشند."فکر میکردم در این کج فهمیها در موسیقی آن هم موسیقی پاپ کمی تعدیل شده باشد.این وسط تکلیف یک ترانه عاشقانه چیست؟دولتیها و فستیوالهای رسمی که اگر عنایتی به اینجور موسیقیها داشته باشند فقط عشق آسمانی و اینجور چیزها مدنظرشان است و حالا که یک نهاد خصوصی دست به کار شده از آن سوی بام افتاده. 2.آقا ضمنا از این مصاحبه با حاتمی کیا خوشمان آمد.می ترسیدم گرفتار تکرار مکررات بشوید و همان حرفها.اما با هوشمندی که ازت سراغ دارم محور مصاحبه را حول یک موضوع مشخص قرار دادی و اینکه چقدر سخت است باور اینکه فیلمساز محبوبمان از فیلم ساختن به معنای ذاتی خود لذتی نمیبرد و اینکه با قوچانی به مصاحبه حاتمی کیا رفتن یعنی تحمل برخی سوالاتی از قبیل اصولگرا هستی یا اصلاح طلب .... 3.قرار است تا مدتی بعد مجموعه ای از سریال سیمپسونها به دستم برسد.این هم خوشبختی ما و خوش آمد به مانا و اینکه وبلاگت را کجا پیدا کنیم.

Armin Ebrahimi
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 19:9
-4
موافقم مخالفم
 

آقایان وَ خانوم های عزیز، بنده به توصیه ی یکی از بچه های کافه گوش کردم وَ آدرسم در بلاگفا را سرٌ سامان دادم، اگر خواستید سری به ما بزنید خوشحال خواهیم شد.

آدرس:http://arminandramtin.blogfa.com

آرمین ابراهیمی

ساسان.ا.ك
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 20:51
-2
موافقم مخالفم
 

سلام.

خسته نشدين از بس كامنتهامو خوندين؟ من كه خسته شدم از بس كامنت نوشتم.

1) اين روزها وقتي با خودم حساب مي كنم كه تا يكشنبه چند روز ديگه باقي مونده و چند روز ديگه وقت دارم كه كتاباي نخونده رو بخونم، فيلماي نديده رو ببينم، كامنتهاي ننوشته را بنويسم و ... احساس مي كنم كه فرصتم داره تموم ميشه. فرصتي كه خدا به من داده بوده تا دنيا رو، آدما رو و همه ي محتويات هستي رو بشناسم.

احساس مي كنم كه چند روز ديگه قراره بميرم و از اين فرصت خوب استفاده نكردم. به آدمايي كه سر راه زندگيم سبز شدن فكر مي كنم. اونايي كه بدي كردن و خوبي كردن. به اونايي كه هيچ وقت فرصت نشد تا چيزايي كه بايد بهشون مي گفتم رو بگم. چيزايي كه تو دلم بود، چيزايي كه شايد مسير زندگيمو عوض مي كرد. ( منظورم اين نيست كه سربازي واسم مثل يه غوله و خيلي ازش مي ترسم. نه. اتفاقا بهش به عنوان يك تعطيلات نگاه مي كنم. منظورم از اين حرفا يه چجيز ديگست ).

به جوجه هايي كه مامانم گرفته تا بزرگشون كنه نگاه مي كنم. ياد اون جوجه ي خوشگلي مي افتم كه سالها پيش داشتمش ولي كلاغ بردش. به اينكه چه زندگي نكبتي دارند، اين همه دشمن دارند. ( همين ديشب بود كه گربه هه واسشون خط و نشون كشيده بود ).

به كافه فكر مي كنم. به اميرخاني كه خيلي وقتا به سازش نرقصيدم و كفرشو در آوردم ( حتي يه بار محترمانه عذرمو خواست ). به رضايي فكر مي كنم كه اين همه فيلم بهم داد و ياد بحث هاي موقع جشنواره مي افتم ( اينكه دارم احساس مي كنم خيلي جاها اشتباه كردم )، ياد اون نگاه مهدي پور امين مي افتم كه با اينكه موضوع نگاهش خيلي سطحي بود ولي نگاهش عمق زيادي داشت. به اميررضايي كه اولين نفري بود از كافه كه باهاش در ارتباط بودم.

به حامدي كه وقتي مريض شده بود ميخواستم برم گچساران. به خاطره اي كه اولين خاطره ام ازش سر فيلم طناب بود ( فيلمي كه هنوز نديدمش و شايد نخوام ببينمش )، به سحري كه رفيق گفتناش منو ياد كمونيستها و اصطلاح رايج بينشون مينداخت.

به مصطفي جوادي كه احساس مي كنم برقراري ارتباط باهاش يه كم سخته، به مصطفي انصافي كه احتمالا با خودش بگه " اي بابا باز داره رمان مي نويسه، وقتي هم كه دارم نوشتمو مي خونم باز با خودم ميگم اي بابا! باز مثل امير قادري نوشتم ( با اين كه هيچ تلاشي براي اين امر نداشتم ) . بعد تازه يادم ميفته كه هنوز ياد خيلي چيزا نيفتادم.

بعد ياد اون فيلمايي مي افتم كه وقتي قرار بود يكي توي اون فيلما بميره همش مي گفت : من نمي خوام بميرم.

و من از خودم مي پرسيدم چرا اينقدر به زندگي و دنيا وابسته شده؟

حالا مي بينم اي واي. منم نمي خوام بميرم. منم به زندگي وابسته شدم. به همين دنياي مسخره اي كه همش ازش بد ميگيم.

اينجاست كه بلند داد مي زنم : مي خواهم زنده بمانم.

( هيچ وقت حالم به اين خوبي نبوده. پس يه وقت فكر نكنين اين حرفا از روي نا اميدي و اين حرفاست )

مهـدی پورامیـن
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 21:44
0
موافقم مخالفم
 

اول اینکه ممـنــون از لطف و توجه تمامی دوستان که به نـدای ما لبیـک گفتند. هر کدوم از بچه ها هم نکته ای رو گوشزد کردند که کاملا منطقی و بجا بود و امیدوارم مورد توجه مسئـولین ! هم قرار گیرد! (چرا می خندید؟!.... منظورم مدیران سایته!) از اظهار لطف "حنانه " هم ممنونم .... . ولی قضیه اصلاَ "لیـدر" و حرکت فردی و .... جریاناتی مثل سابق نیست. اینکه هرکس ، هر وقت دلش خواست (یا نخواست!) یک مطلب برای سایت بفرسته و و سایت هم با تاخیر آن را پابلیش بکند یا نه؟!..... یا اینکه یک نفر مجبور باشد برای در آوردن یک پرونده، تمام زحمات هماهنگی و تقسیم کار و به موقع رساندن مطلب را به جان بخرد .... و دسته آخر هم آنطور که باید و شاید درسایت دیده نشود.... .... تازه این وسط هم بعضی ها بـد قلـقی می کنند.... مثل "مهـدی پورامیـن" که جواب اس ام اس که نمی دهد هیچ ! کلی هم ادا و اصول در می آورد! .... وقت ندارمُ ... دِپرس هستمُ.... پروژه دارمُ ....!! ( نخند!!.... دارم جدی میگم!) ولی مسئله اینکه اگر بخواهیم این جریان رو (و خودمون رو) جدی بگیریم... باید تعارف و رفیق بازی و ... رو کنار بذاریم. فکر می کنم اگر "سایت سینما ما" بخواهد "حرفـه ای" و "تخصصی" عمل کند باید "کـادرش" هم حرفه ای و منظم عمل کند... بگذارید بی تعارف بگویم..... "مدیران سایت"باید تصمیم بگیرند که نیاز به نویسنده های نو جویی که خودشان تربیت کرده اند دارند یا نه؟! آیا می خواهد پتانسیـل این نیروها را به شکل منظم و هدفدار به کار گیرند ؟! ... یا مثل قبل به شکل "هیئـتــی" و خود جوش منتظر حرکت فردی بازیکنان!!( ... ببخشید فکر کردم فوتباله!!) حرکت فردی نویسنده ها باشند ؟! پر واضح است که همه ما مرهون فرصتی که "سینمای ما" در اختیارمان قرار داد، هستیم. اما حالا که طی یکسال گذشته سایت اجازه "آزمون و خطا" را به نویسنده های غیر حرفه ای اش داده، حالا نمی خواهد محصولش را به شکل منظم و هدفدار در سایت ببیند؟! "دِیـم نویسـی" نه کمکی به سایت می کند و نه به نویسنده های جوانش... من فقط موضوع را مطرح کردم و اکثر بچه ها هم که لبیـک گفتند... حال می ماند هدایت و هماهنگی این جریان که باید از طرف امیر و نیما جدی گرفته شود..... هماهنگی این کار نیاز به "نیـروی تمـام وقـت" از کارمندان خود سایت دارد... البته اگر می خواهند این جریان قوی و دائمی باشد.... و گرنه سرنوشت این جریان هم مثل جریان.... مرحـوم مغفور..... جوان ناکام...... شادروان "سینما در تلویزیون" (رحمته الله علیه) ختم می شود..... ..... ومن یـقرا فـاتحـته مـع الصلواه.... مهـدی پورامیـن

امیر: مهدی به موقع گفت. این دقیقا همون فکریه که با بچه‌ها داریم. به زودی یه جلسه هماهنگی می‌ذاریم.

امير
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 22:42
9
موافقم مخالفم
 

امير جان سلام

اين سريالِ lost رو ببين.عاشقِ شخصيت هارلي و سان شدم.

فردا شب صفحه بندي رويداده.مي خوايم افشين قطبيو تيتر يك كنيم.بعدش هم مي ريم كله بزنيم.اگه خواستي بيا دور هم باشيم.

مخلصيم.

منگ
دوشنبه 26 فروردين 1387 - 23:7
30
موافقم مخالفم
 

هری : بازم میام بهت سر می زنم مامان ، حالا که کار و بارم بهتر شده ، میام پیشت ... ___________________

امیر: این مال چیه؟ آشناست...

بهروز
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 3:21
6
موافقم مخالفم
 

اینو تو چلچراغ شماره نوروزی خوندم.به قلم خوب ؟...یادم نیست.

امسال میخوام بنده خوبی باشم . لطفا" خدای خوبی باش.

parya
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 14:5
-14
موافقم مخالفم
 
باز هم سلام شما چند تا از منابع رو به من معرفی کنید من تا الان فقط یه بخشی از تاریخچه رو در آوردم . متاسفانه بعضی از فیلم ها رو هم ندارم مثل آواز در باران که فکر می کنم خیلی مهم باشه
امیر: آواز در باران که معلومه مهمه و البته در دسترس هم هست. اما تا من ندونم که تحقیقى‌تون در چه سطحیه و تا حالا به کجا رسیدین و مدخل‌هاتون چیان و اصلا برای کجا و چی دارین چنین تحقیقی با چنین سوژه خاصی انجام می‌دین، کمک زیادی نمیتونم به‌تون بکنم.
خاطره آقائیان
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 14:13
19
موافقم مخالفم
 

به ساسان عزیز:آخه چرا برادر؟!اگر بدونی چقدر عالیه.مخصوصا نسخه ای که من دارم.با اون دوبله ی محشرش.ایشالله وقتی از سربازی برگشتی و ما هم البته تا اون موقع زنده بودیم(این بحث داره بالا می گیره نه؟)به عنوان کادوی برگشتنت یه نسخه درجه یک همراه با یه کاور ناز واست می فرستم ببینم دلت طاقت میاره نبینیش؟!!

و اما نظرسنجی ات یکیشون شخصیت مورسو تو کتاب بیگانه کامو بود که موقع خودنش دلم میخواست با مشت برم تو صورتش...

و امیدوارم فریاد مي خواهم زنده بمانمت از نو فریاد لی لی تیلر در"رویای آریزونا"نباشه...البته...اگر دیدی که نکته اش رو گرفتی اگر هم ندیدی که...

مهـدی پورامیـن
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 15:6
-3
موافقم مخالفم
 

امیدوارم این کامنت ... کامنت صدو یکمین این روزنوشت محشر باشد....

parya
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 18:19
7
موافقم مخالفم
 
سه باره سلام . چیزی که ازتون خواستم برای یه تحقیق ساده دانشجوییه و شاید من خیلی جدی گرفتمش . فکر می کردم بشه از شما کمک گرفت ... به هر حال از توجهتون ممنون.
امیر: سلام. ظاهرا من بیش‌تر از شما موضوع صحبت رو جدی گرفتم. به هر حال فی‌المجلس، به جز کتاب‌های تاریخ سینما و منابع اینترنتی، سه گانه‌ای وجود دارد به اسم "سرگرمی یعنی این" ( That's Intertainment ) - سه تا جواهر کمیاب که کمپانی مترو بخش‌هایی از تاریخچه فیلم‌های موزیکال خودش رو در این فیلم‌ها آورده. تماشای فیلم‌ها هم به هر حال برای خودش ضیافتی است. قطعه‌های معروف فیلم‌های موزیکال را گذاشته‌اند کنار هم. گفتم شاید به این منبع کمتر اشاره شود و به دردتان بخورد.
وحید
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 19:48
33
موافقم مخالفم
 

برای نظرسنجی ساسان: با اجازه ی خیلی ها ( از جمله رضای عزیز ) دیوید لینچ

وحید
سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 19:54
-18
موافقم مخالفم
 
امروز صبح داشتم برای چندمین بار ماه تلخ پولانسکی رو می دیدم.وقتی رسید به اون قسمت هایی که می می داشت به اصطلاح تلافی می کرد و چه قدر هم دردناک اند، یادم افتاد که یک زمانی چقدر اذیت شدم از دیدن این فیلم.پیش خودم گفتم این مرتیکه (پولانسکی) مشکل داره.یک چیزیش می شه.دوست داره انگار با این سکانس هایی که می سازه بره رو اعصاب تماشاگر و خب این تنها فیلمی از پولانسکی نبود که این احساس رو نسبت بهش داشتم.اما بعد ها نظرم عوض شد و به مرور با بیشتر خواندن درباره اش و دیدن بقیه فیلمهاش و دوباره دیدن فیلمهایی که ازش دیده بودم ، پولانسکی از جایگاه یک فیلم سازی که ازش متنفر بودم به فیلمساز محبوبم تبدیل شد.حتی کم کم عاشق ماه تلخ شدم. اینها رو گفتم تا ببینم شما هم آیا یک همچین دورانی رو با فیلم یا فیلمسازی داشتید؟تا حالا شده از فیلم یا کارگردانی متنفر باشید و بعد از مدتی نظرتون عوض شده باشه یا برعکس؟اینی که می گم مال دوران نوجوانی نیست که کم کم داره سلایق آدم شکل می گیره.امیر هم اگر جواب بده ممنون می شم.
امیر: راست‌اش الان هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد. شده که یکی از کارگردان‌های محبوب‌ام رو دیر کشف کنم، ولی...

سه‌شنبه 27 فروردين 1387 - 20:54
18
موافقم مخالفم
 

از : عطص

به: ساسان

سلام:::

مثل اینکه به کرمانشاه می روی. پس سپاهی شدی برادر. با اینکه کلاش شما به پای ژ 3 نامرد ما نمی رسد، گفته باشم که سرور ارتشی جماعت هستید قربان. ما هم شکایتی نداریم. سربازی ات پر خاطره باد.

سوفیا
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 7:57
10
موافقم مخالفم
 

سلام به مهدی پورامین: کاملا نظراتتون رو قبول دارم و لبیک می‌گم. در مورد شبح‌کژدم هم خیلی دوست دارم که فرصت مناسبی پیش بیاد. به شرط اینکه امکان بازدیدن فیلم فراهم باشه. به محمد: ممنونم که درمورد فیلم شون پن نظر دادید. و مسئله‌ای که مطرح کردید که برای من مسئلهء بسیار مهم و پیچیده‌ای است. راستش پاسخ مفصلی داشتم می‌نوشتم و سعی می‌کردم بحث را تا جایی که از عهده‌اش برمی‌آیم باز کنم که پشیمان شدم. فکر کردم شاید جایش اینجا نباشد. خوشحال می‌شوم اگر دوست داشتید بیشتر درباره‌اش صحبت کنیم... به امیرجلالی: پلی‌استیشن که بلد نیستم ولی همان بازی پنگوئن یا مثلا فیفا۲۰۰۰ (یا ورژن‌های جدیدترش)...

مانا
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 11:2
29
موافقم مخالفم
 

برای کاوه:az-inja-ta-abadiat.blogfa.com برای پریا:من چند تا فیلم موزیکال دارم. اگر کمکی از دست‌ام ساخته است. برای رضا:مرسی و....رنج های ورتر جوان رو خوندی؟ پ.ن:...مثل اینکه دوباره داریم دور رودخانه جمع می شیم!

تونی راکی مخوف
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 11:35
29
موافقم مخالفم
 
سلام . من چند سالی میشه که به قول برو بچه های فیلم بین ، فیلم بین حرفه ای هستم. تا 5/1 سال پیش یعنی قبل از اینکه برم دانشگاه از بس که فیلم میدیدم یه جورایی مثل علی سنتوری شده بودم و اگر هر روز یه فیلم نمیزدم تو رگ نمی شد. حتی پولی برام نمونده بود تا یه 200 گرم کالباس بخرم ...... (جمله آخری نقل قول بود از ...) توی تعطیلات عید برای هزارمین بار یکی از بهترین فیلم های عمرم (خوب - بد - زشت) رو دیدم. توی همون روزها هم سه و ده دقیقه به یوما و و بعدش هم از سینما 4 فیلم ترور جسی جیمز به دست....... رو. دیدم. میدونی بلوندی دو دسته فیلم وجود داره : یکی اونهایی که وسترن هستند و دیگر اونهایی که میخوان وسترن باشن ولی خوب معلوم نیست که 100% باشن یا نه. مثل مثلا خوب بد زشت که قطعا نماینده گروه اوله و به نظرم جزو سه تای اول اون دسته فیلم هاست. همین طور ترور جسی جیمز ..... هم از دسته اوله و فیلمی مثل نابخشوده یا همون 3:10 دقیقه به یوما که متعلق به گروه دومن. این پایان نیست...
امیر: جات خالی بوده تا حالا انگار. حواس‌‌ات به یه چیزهایی هست...
سیاوش پاکدامن
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 13:6
7
موافقم مخالفم
 

اول بگذارید خوشحالی خودم را از بازگشت مانا اعلام کنم: یوهوووووووووووووووووووووووووووووووو این خوشحالی در حالت عادی اینطوری بود، یو هوووو، اما چیزی که تشدیدش کرد این بود که وقتی یکشنبه ظهر،خراب و داغان به طرف سرنوشت (بخوانید دانشگاه تقریبا نکبتی) در حرکت بودم، بیخود و بی جهت(یا شاید هم با جهت) یادم افتاد که مانا کجاست؟ و من حدود دو ماه ( با یکی دو ماه پس و پیش) فراموشش کرده بودم و حتی سراغی هم ازش نگرفته بودم. خب وقتی عذاب وجدانی بیخ گلویتان باشد و بعد کمی از فشارش کاسته شود، صدا ها به صورت مشدد از گلو خارج میشود( فرهنگ پزشکی رسا- مجلد هفتم). . من که نقش کلیدی عضوی از اعضا انجمن کامنت گذاران را بر عهده دارم و کلا نه سر پیازم و نه ته پیاز، کلا موافقم که مهدی پورامین حرف خوبی میزند و همه هم که موافقند، پس [....] مخالف. فقط اینجا پیدا کردن پرتقال فروش سخت شده است که پس چه کسی در را نیل به این اهداف خفن سنگ اندازی میکند. با توجه به این که باز هم تکرار میکنم که هیچ نسبتی با پیاز ندارم، از مسئولان امر درخواست میکنم که هر چه سریعتر دست اندازها را جمع آوری کنند و استارت کار را بزنند که ما کمتر از این چشممان به جمال مه روی دانیال عبادی ... روشن شود. . به ساسان: برادر!!! خدمتت مبارک. برو حال کن کلی کلاس با کلاس میگذرونی مثل مرد. در تعطیلات میانوره منتطرتیم. . به مانا: خفت چرا؟!! خودم پایه تم نافرم. و به افتخارت آهنگ مجلس جشن ام شانتی ام را برای خودم اکران میکنم. و به رفقای پایه آسیاب یادی ها: رفقا، ظاهرا نوید نیاز به یک بمباران کامنتی دارد تا برگردد، پس بشتابید. ساسان مانا


چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 13:18
3
موافقم مخالفم
 
كار تجسم عشق است. ليكن شما را اگر توان آن نباشد كه كار خود به عشق در آميزيد و پيوسته بار وظيفه‌اي را بي رغبت به دوش مي كشيد، زنهار، دست از كار بشوييد و بر آستان معبدي نشينيد و از آنان كه به شادي تلاش مي كنند، صدقه بستانيد. جبران خليل جبران
امیر: "...آنان که به شادی تلاش می‌کنند."
مصطفي انصافي
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 13:55
6
موافقم مخالفم
 

1. فيلم هاي خوبي تو اين مدت ديدم. درباره بارتون فينك بگم كه با ديدن اين فيلم ايمان آوردم به ذهن خلاق كه حتي مي تونه يه هتل رو به آتيش بكشه. درباره تعطيلات از دست رفته هم غلط مي كنم چيزي بگم. به احترام وايلدر كبير فقط مي شه سكوت كرد.

پيش از غروب همون يكشنبه به ياد موندني كه با امير جلالي بودم به دستم رسيد. از ديدنش پشيمون شدم. تو پيش از غروب خبري از اون خوبي و زيبايي مطلق پيش از طلوع نيست. فيلم خسته و افسرده ايه.

2. در مورد نظر سنجي ساسان من دوست دارم خيلي ها رو بزنم. رونالدو٬ ناتالي پورتمن٬ گره گوار سامسا ( اين يكي رو دوست دارم زير پام له كنم! ) و داريوش مهرجويي. يه كساني هم هستند كه اگه بگم به دستور مقامات قضايي كامنتستون فيلتر مي شم! ممنون ساسان جان كه اين موقعيت رو در اختيار ما گذاشتي!

3. عجيب و مسخره است كه چگونه رنگ هاي جهان واقع فقط وقتي آن ها را بر پرده سينما مي بيني واقعا واقعي به نظر مي رسند. ( راوي پرتقال كوكي )

abc
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 15:59
2
موافقم مخالفم
 

اگه ادعای اینو داری که اینجا کافه اس آدم یه عده رو دعوت نمی کنه کافه و بعدش بشینه با هفت هشتا از رفقاش به صحبت کردن و باقی جمع یا مجبورن با اونا هم عقیده بشن و حرف هایی بزنن که اونا دوست دارن یا اینکه دیگه تو اون کافه نیان یا اینکه تنها واسه شلوغی کافه بیان اونجا که همه فکر کنن ایول عجب کافه ایه !!!!! این همه آدم دور هم جمع شدن با هم تبادل نظر می کنن غافل از اینکه ...........

واقعا باید این جمله رو طلا گرفت : "همه چیزمون به همه چیزمون میاد"

بابک احمدی در توصیف جامعه ی روشنفکری ایران(حالا این کافه که رقمی نیست) تعبیر جالبی داره میگه : تو فرانسه(مهد روشنفکری) روشنفکرا میرن کافه با هم تبادل نظر میکنن تازه نظرات مردمو جویا میشن ولی تو ایران روشنفکرامون همدیگه رو قبول ندارن و حتی از یک گپ معمولی با هم دوری میکنن .

یه سری آدم هم دور خودت جمع کردی فقط به هم نون قرض می دین اونا از تو تعریف میکنن تو هم دلتنگ اونا میشی یا می گی که خیلی با این جمله ات حال کردم و....

با این همه ادعا و اداهای مختلف تا حالا به یکی از کسایی که بهت ایراد گرفته جواب ندادی اگه کسی بهت حرفی زده انتقادی کرده از سوی دوستانت بهش توپیدید ()

محمد
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 15:59
-8
موافقم مخالفم
 

به سوفيا: بله، حتماً hellion1683@yahoo.com

امير خان كلاس برادران كوئن چي شد؟

امیدجعفری
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 16:8
-17
موافقم مخالفم
 

خیلیها میگن که بعضی از نوشته های سایت تحت تاثیر نثر امیرقادری هست.منم موافقم.فک میکنم خود اونهم هنوز تحت تاثیر پالین کیل خدابیامرزه.هر چیزی رو به زندگی و عشق و لحظه چسبوندن .خودم هم حال میکنم با اینجور نوشته هایی ولی انصافا بعضی وقتها هندی میشه.رقیق و آبکی.

خطاب به ساسان:دوست دارم با دیوید لینچ مبارزه کنم و به سبک باشگاه مشتزنی و براد پیت بزنم صورتشو له و لورده کنم ولی از اونطرف باز اینقدر دوسش دارم که میرم خودم میرسونمش بیمارستان.اولین فیلمی که ازش دیدم جاده مالهلند بود.همون سوپرشاهکارش.تنها تو خوابگاه بودم.نصفه شب بود ومن خواب الود.ولی نشستم پای فیلم.از همه جا بیخبر که قراره چه بلایی سرم بیاد.هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکرده بودم.توهم.وهم.خیالات آزاردهنده.نفسم به شماره افتاده بود.مث اینکه ماده مخدر استفاده کرده باشم.دیگر تمایزی بین خیال و واقعیت برام وجود نداشت.ولی فیلمهای بعدیشو هم که دیدم عاشقش شدم.آدم دیگه ای که دوست دارم خفش کنم پاسکال نویه کارگردان فیلم مریض و مهوع برگشت ناپذیره با بازی مونیکا بلوچی.فک کنم همه کسایی که این فیلمو دیدن باهام موافق باشن

عید رو با ایرما خوشگله سپری کردم.یک فیلم بامزه و روان.مث همه فیلمای بیلی وایلدر کبیر.

محمد حسین آجورلو
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 16:21
20
موافقم مخالفم
 

سلام ساسان من دوست دارم با چند نفر دعوا کنم ( مبارزه کردن به نظرم خیلی سوسولی بود ) یکیش یه پسره سال کفی تو دانشگاه تهران .یکی دیگش ممد انجیله ایه که هر بار می ریم استادیوم و پرسپولیس می بازه انقدر غر می زنه که دهن همه رو سرویس می کنه.

Armin Ebrahimi
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 16:21
4
موافقم مخالفم
 

برای نظرسنجیِ ساسان: من ترجیح می دم یک بار با «اِسکارلت جوهانسون» مٌبارزه داشته باشم! هر جا که او بخواهد وش تحتِ هر شرایطی که او داشته باشَد... آرمین ابراهیمی

سعيد هدايتي
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 16:39
-19
موافقم مخالفم
 

با اينكه شديدا لينچ كار گردان محبوبمه اما چون وحيد اشاره كرده بگم بعد از ديدن ماه تلخ مثل بزرگراه گمشده تا صبح نخوابيدم .احساس سرافكندگي ميكردم(دليلش بماند) بسيار حس بدي داشتم وناراحتيم از اين بود كه اين شاهكار چرا هيچ اسم ورسمي نداره مثل مچ پوينت يا حتي بزرگراه گمشده لينچ پس كي قراره بشنويم كه از اين فيلمها تمجيد شده؟ ماه تلخ عنوان برازنده اي براي اين فيلم بوده من از اول درگيرش شدم اثري مثل closerهم نتونست اون شيريني تلخو دوباره بيادم بياره الان چند وقتي است وسوسه شدم دوباره برم سراغش ميترسم اون تلخي اولين بارو نداشته باشه ممنون اقا وحيد.

parya
چهارشنبه 28 فروردين 1387 - 18:36
-10
موافقم مخالفم
 

mer30

سوفیا
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 1:8
15
موافقم مخالفم
 

سلام.

ببخشید ولی این مورد حذف به نظرم غیرمنطقی آمد. من از آقای محمد که در مورد into the wild و احساس یک تارک دنیا صحبت کردند درخواست کردم برای ادامهء بحث به من ایمیل بزنند sofia.passenger@gmail.com

قبلا هم از این جور موارد پیش آمده بود و برای همین تعجب کردم. مسائلی هست (حداقل برای خودم مهم و اساسی) که لازم هست بحث بشود در پاسخ به صحبت ایشان و فکر کردم لزومی ندارد اینجا مطرح شود. لطفا ایمیل من را حذف نکنید و اجازه بدهید ایشان بتوانند با من تماس بگیرند. ممنونم

تونی راکی مخوف
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 2:33
7
موافقم مخالفم
 

پارسال توی دنیای تصویر خدا بیامرز یه مطلبی چاپ شد از آقای غ.ع.ف در مورد شادروان ژاله کاظمی که در خلال اون مطالب چند تا تیکه هم به مجله فیلم انداخته بود. وقتی خوندمش خیلی اعصابم خراب شد و همش منتظر یه جواب از طرف مجله فیلم بودم. تا این که کسی که الان چند ماهی میشه خبری ازش نیست یعنی همون نیما حسنی نسب عزیز یه جوابیه داد که متنش توی دنیای تصویر چاپ شد. و ......

این ماجرا تنها بهانه ای یود برای اینکه بگم دلم خیلی برای نیما حسنی نسب عزیز تنگ شده. حالا درسته که میلان 3-2 به یوونتوسی ها و از جمله صاحب این کافه باخته و به نظرم جواب اون متنی رو که توی مجله فیلم (شمارش یادم نیست ولی فکر کنم همونی که پرونده بوچ کسیدی داخلش بود) و گفته بود که از سقوط یوونتوس دلش خنک شده بود و از این حرفها رو گرفته ولی خیلی دوست دارم دوباره هر چه زودتر برگرده. از همین جا البته با دوسال تاخیر بابت اون کتاب سال دوبله هم از نیما و هم از امیر قادری تشکر می کنم.

یه سوالی چند ماهه که اعصابم رو خورد کرده . میخوام با بر و بچز کافه مطرحش کنم .تو رو خدا هر کی میدونه جوابو بهم بگه که خیلی کلافم.

اسم هیولای سیاه پوش کارتون چوبین چی بود؟ شوخی نمیکنم خیلی دوست دارم یکی از شما کمکم کنه. این پایان نیست ......

حنانه سلطانی
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 9:59
4
موافقم مخالفم
 

به تونی راکی مخوف: فکر کنم اسمش « برونکا » بود. مرسی که این سوال را مطرح کردی. کلی انرژی گرفتم!

ساسان.ا.ك
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 11:17
-6
موافقم مخالفم
 

سلام.

1) به خاطره : نه اون فيلمو نديدم. حالا اگه خواستي طناب رو برام بفرستي اين يكي رو هم بفرست. ( خيلي پررويم نه؟ )

2) به مهدي پورامين: راجع به مطلبي كه در مورد شهيد آويني نوشته بودي يه چيزي نوشته بودم مثل اينكه يادت رفت يا نخونديش. به هر حال مي خواستم بهم بگي كه من دارم اشتباه مي كنم يا بقيه. راستي تو نمي خواي با كسي مباريه كني؟

3) به توني راكي مخوف: پسر اين سوالت بدجوري رو اعصاب ما راه رفت. تو رو نمي دونم ولي يكي از اون كارتونهايي كه خودم خيلي دوستش داشتم و الان له له مي زنم كه يه بار ديگه ببينمش همين چوبين خودمونه. ولي اسمي كه خواسته بودي يادم نيست.

4) به اميد جعفري: راستش منم با ديدن مالهالند درايو اعصاب برام نموند. ولي اين حسي كه از لينچ بعدها خوشت اومد رو نه تنها من نداشتم بلكه اون تنفره بيشتر هم شد با ديدن فيلم "كله پاك كن". من خودم فكر مي كنم كه اين بشر يه جورايي مي خواد تماشاگر رو آزار بده. البته مي دونم كه رضا باهام برخورد انضباطي ( درست نوشتم؟ ) خواهد كرد.

5) به آجرلو: اون دو نفري كه گفتي خيلي معروف بودند!

6) به عطص : هيچ چي همينطوري خواستم يادت كنم.

سحر همائی
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 14:31
1
موافقم مخالفم
 

به تونی راکی مخوف : اسمش " برونکا " بود .

کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 15:17
10
موافقم مخالفم
 

1.کامنت تونی راکی مخوف در مورد تقسیم بندی وسترن ها را بودم به خصوص که ازقتل جسی جیمز.... یکی از تکان دهنده ترین وسترنهای سالهی اخیر(و به بیانی بهترینشان) نام برده به عنوان یک وسترن ناب.جواب سوالت هم بورونکا بود استاد....

2.شادمهر راستین گفته:"من برای خودم این تعریف را گذاشتم که چگونه میشود درام را از فیلمنامه از حذف کرد.چون معتقدم درام یک امر سلطه گر است و از جهان مردسالار در تاریخ هنر می آید"یکی از کسانی که جمله فوق را فهمیده به زبان ساده به من بگوید یعنی چه؟

3.نظرسنجی ساسان بماند برای کامنت بعد....

م ن گ
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 17:43
2
موافقم مخالفم
 

------------------------------------------------------------------------------------------------

این ؟!

روکوئیم فور اِ دریم ...

...

s
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 18:6
-6
موافقم مخالفم
 

آقا يه سوال اساسي.....من فردا وقت تدوين دارم و هنوز جوابمو نگرفتم كه براي انتخاب موسيقي از توي يه وي سي دي كه مي خوام چيزي حدود دو سه دقيقه ازش بردارم بايد اجازه بگيرم از اون شركت؟ براي كمتر از پنج دقيقه مي گن اشكالي نداره؟ صحيحه؟ لطفا جواب منو برير...چون فردا وقت تدوين دارم.

سمیرا
پنجشنبه 29 فروردين 1387 - 22:55
5
موافقم مخالفم
 

به تونی راکی مخوف: برونکا

امید غیائی
جمعه 30 فروردين 1387 - 0:12
6
موافقم مخالفم
 

ساسان جان ما رو با گنده ها در ننداز برادر.

به تونی راکی مخوف : برونکا

ساسان.ا.ك
جمعه 30 فروردين 1387 - 11:49
-4
موافقم مخالفم
 
سلام. كلايد رو به باني: ببين اگه با من باشي يه آن راحت نيستي ها. باني: اينو قول مي دي؟ ( باني و كلايد _ اينو قبلا كسي نگفته بود؟ ) خداحافظ. دلم براتون تنگ ميشه.
امیر: خداحافظ ساسان جان. با دیالوگ خوبی رفتی داداش.
اميررضا نوري پرتو
جمعه 30 فروردين 1387 - 17:43
15
موافقم مخالفم
 

سلام به همه بر و بچه ها و دوستاي خوب و گل خودم و امير خان گل گلاب.

خب خب خب! خيلي خوشحالم كه كافه مون دوباره رونق گرفته. هر روز ميومدم سر مي زدم اما نمي خواستم زياد وارد بحث ها شم. (آخه قرار شده بود ديگه در كانون التهاب نباشم!!!!) خدا رو شكر بحثي كه دوست عزيز آقا آرمين راه انداخت تموم شد و امواجش زود فروكش كرد. بعد هم داشتم با لذتي كه دوستان از ديدن و خواندن فيلم ها و كتاب ها لذت مي بردم. به قول دوست بسيار عزيزم - مهدي پور امين- اين روز نوشت از اون روز نوشت هاي محشر شده.

خيلي دوست داشتم براي ساسان آرزوي موفقيت كنم و اونم بخونه. اما چند روز بود درگير كامپيوتر كلنگم شده بودم و بالاخره بعد از شش سال كار باهاش و حتي يه بار آپ نكردن كله پا شد و مجبور به عوض كردن ويندوز شدم.

ساسان جان اس ام اس هام كه نمي رسه. اما اميدوارم كه به ت خوش بگذره. به من كه دوره آموزشي و كد خيلي خوش گذشت. خيلي سخت بود (بيست كيلو كم كردم) اما در بدترين شرايط هم ياد گرفته بودم كه بخندم هر چند كه اين استرس لعنتي هيچ وقت دست از سر من بر نمي داشت! ((-: يادش بخير. اما ساسان جان مطمئن باش هر چي به ت مي گن چرت و پرته. تهديدها رو جدي نگير و سعي كن به ت خوش بگذره. يادش بخير رو در و ديوار دستشويي ها مي نوشتن : " چو مي گذرد غمي نيست...!" بعدش اضافه كرده بودن : " البته اينون نگيم چي بگيم." در كل ساسان جان اميدوارم بيست ماه تلف كردن زندگي كه البته توش پر از لحظه ها و تجربه هاي معركه اي هست به ت خوش بگذره.

ديالوگ هاي اين دفعه :

فرار از تله (اثر قدر ناديده مرحوم جلال مقدم) :

مرتضي (بهروز وثوقي) : مهري هنوز يه خورده دلت پهلوي ما هست...؟!

-----------

مرتضي: زنتو طلاق بده...

اوس فرج (مرحوم عباس ناظري) : چرا...؟

مرتضي: واسه اينكه من به ت مي گم...!

----------

مرتضي: مي دوني مهري دوستت نداره...؟

اوس فرج: كي ما رو دوست داره كه اين دوست داشته باشه...

---------

كريم كولي (داوود رشيدي) : زندگي آدم مث يه لنگه جورابه... سر نخش تو شهره... نكشن تو هول و ولايي...! اگه بكشن بازم يه لنگه جورابي...

--------

كريم: بي عدالتي نارارحتم مي كنه... ريشه آدمو مي خشكونه...

-------

مرتضي: گاهي وقتا آدم دلش هم نخواد ميفته تو تله...

-------------------------------------------------------------------

وبلاگم با يادداشت هايي درباره چارلي چاپلين و آندري تاركوفسكي (به مناسبت سالگرد تولدشان) آپديت شده . ممنون ميشم مثل هميشه سر بزنيد.

در پناه عشق بيكران و جاودان اهوراي پاك باشيد.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

مهـدی پورامیـن
جمعه 30 فروردين 1387 - 22:29
0
موافقم مخالفم
 

راستش تصمیم گرفته بودم، اینجا بحث های فلسفی و طولانی راه نیندازم . اما اول به احترام سوال دوستم "ساسان" و بعد هم برای دوستان تازه رسیده ای که دچار این شبهه هستند که اینجا همه چشم و گوش بسته حرفهای "امیر قادری" را تایید می کنند و مرید بی چون و چرای اویند.... :

حدودا یک سال پیش در چنین روزی....(روایت تاریخ رادیو رو نمی گم ها!).... "حنـانه" یک نظرسنجی مطرح کرد که "نویسنده و منتقد های محبوبتان را نام ببرید؟".... جوابی که من دادم دقیقا این بود (منبع کامنت در آرشیو روزنوشت ها موجود است ) :

" ..... میخواهم نام سه تن از کارشناسانی را ببرم که فراتر از هنر و سینما مینوشتند و می نویسند.بحث و توضیح این انتخاب هم مفصل است. نکته مهم آنکه این سه تن برای من مولف سه حوزه فکری –عقیدتی متفاوت هستند.

--------- 1- شهید مرتضی آوینی ------------ 2- احمد میراحسان ------------- 3- سعید عقـیقـی --------------- "

بعد ها " انصافی و عطص" از من پرسیدند "تو چه طور هم عاشق آوینی هستی و هم شیفته هامون..؟! مگر نه اینکه آوینی مخالف سرسخت هامون بود...؟!" ---- حالا تو هم تقریبا یک همچین سوالی از من داری ؟! ..... جوابش مفصله.... فقط همینقدر بهت بگم که ما ها یاد نگرفتیم نسبت به علایق مان تعصب نداشته باشیم.... فکر می کنیم اگر دو نفر (یا عقیده یا ....) با هم مخالفند پس لزوما یکی حـق است و دیگری باطل ! و ما ملزم به انتخاب یکی شان هستیم..... وبدتر از همه اینکه وقتی با دانش محدودمان انتخاب کردیم.... حتم داریم که ما طرف "حــق ایم" و سایرین کلهم باطل اند (و احتمالا لایق هر حرفی هستند...) ---- اینگونه می شود که من باید بین "آوینی" و "هامون" و "مادر" فقط یکی رو انتخاب کنم ...... یا از بین "امیر قادری" و " سعید عقیقی" یک نفر درست می گوید.... یا هزاران انتخاب دوگانه دیگر.... ----

من از "آوینی" خط مشئ هایی گرفتم که بسیاری از کورسوهای زندگی را برایم روشن کرد...... از "هامون" آموختم عشق و ایمان را.... فاصله بین کفر و یقین را ...... و از "مادر" یادگرفتم جمع اضداد را.... اینکه چگونه 6 فرزندی که دنیا ها با هم تفاوت دارند؛ زیر سایه "عشـق" یکدل می شوند.... ------ حال اینکه این سه حوزه در برخی وجوه با هم تضـاد دارند، دلیل بر نفی هیچ کدامشان نمی شود....

کسانی که به ما و امیر طعنه می زنند،".... که بچه های این کافه بله قربان گوی استاد اعظم (امیر) هستند... یا اینکه اینجا هیچ کس با دیگری مخالفت نمی کند..... " قدرت درک این حرف ها را ندارند ..... ولی تو باید یادت باشد روزی که در مشهـــد، من و تو رضــا با هم صحبت "هفت" را کردیم، من چی گفتم ؟!.... اینکه من یک "هفت" را به 7 تا "دنیای تصویر" نمی فروشم! .... ولی این دلیل نمی شود که چون "هفت" قادری را می کوبد؛ پس من هم..... ------ من از قادری (و قلمش) چیزهایی آموختم که تا 7 سال دیگر هم "هفت" به من یاد نمی داد.... (که اگر الان بگویم می شود جریان در نوشابه...!) ..... حال تنگ نظران به ما خورده بگیرند تو که "هفت" می خواندی، ... چرا زیر علم "قادری" سینه می زنی......؟!

مهـدی پورامیـن

صوفیا نصرالهی
شنبه 31 فروردين 1387 - 1:39
-8
موافقم مخالفم
 

این روزها هر اتفاقی منو یاد دوره ی خوش کودکی میندازه.فلاش بک خوشایندی هست اما اتفاقات اکثرا ناخوشایند هستند. اولیش خبر درگذشت ثمین باغچه بان بود که بعد از یک ماه خبرش رسید و صداش از 5-6 سالگی هنوز که هنوزه با منه!هنوزم کاست رنگین کمونش جزو نوار هایی هست که دم دستمه و هر چند وقت یک بار دلم هواشو می کنه.

خبر بعدی هم به همین بدی بود.اولی جانستون پیر انیمیشن دیزنی بوده. یکی از 9نفری که بهشون لقب 9پیرمرد افسانه ای دیزنی رو داده بودند. یکی از کسانی که رویاساز خیلی از رویاهای خیلی از بچه ها بوده. این چند روزه براش بزرگداشت گرفتم. هر روز دارم یکی از کارتون های دیزنی رو می بینم. تا الآن سیندرلا و فانتزیا و پری دریایی و سفیدبرفی رو دوره کردم.که به جز پری دریایی توی بقیه شون اولی جانستون با دیزنی همکاری کرده.وقتی داشتم این کارتون ها را می دیدم فهمیدم که چرا ما وقتی بچه بودیم اون همه آرزوها و رویاهای عجیب و لطیف داشتیم و بچه های این روزها برعکس نسل غرق در رویای ما همه ش دارن با واقعیات خشن دنیا سروکله می زنن. ما رویاپردازهای بزرگی داشتیم.فکر کنم این جزو معدود شانس هایی بوده که آوردیم،چون با این رویاهایی که به ارث بردیم "دیگر هیچ گاه نمی توانند آزارمان کنند..."

(وسط این همه خیال پردازی چند روزه فردا شب می خوام کنسرت هم برم. اونم موسیقی کلاسیک و تازه اولش هم می خوان به یاد ثمین باغچه بان بزنن. دلم می خواد زمان متوقف بشه و من بتونم تا می شه یه جا بشینم و خیالبافی کنم.برای رفتن به جنگ واقعیت های مزخرف اطرافمون راه حل فوق العاده ایه.امتحانش کنید!)

پ . ن: یه جای خوب برای این که رویاهامونو با هم قسمت کنیم هم بازگشایی شده.کافه نوید.یادتون نره سر بزنین.)

صوفیا نصرالهی
شنبه 31 فروردين 1387 - 2:10
1
موافقم مخالفم
 

کامنت قبلی رو که می نوشتم همش حس می کردم که وسط حرفهایی که دارم می زنم یک حلقه گم شده خیلی مهم هست که یادم رفته. یه چیزی که حتما می خواستم با شما قسمت کنم ولی حافظه م جدیدا افتضاح شده. الان یادم اومد و تعجب می کنم که چه طور قضیه ای که شبمو ساخته بود یادم رفت.پیروزی پرسپولیس!اندفعه فقط قضیه برد و باخت مطرح نبود. ماجرای قطبی بود. این که دلم می خواست برای اولین بار پرسپولیس یه مربی داشته یاشه که اسمش با تیم یکی بشه. یه نفر که چه برد و چه باخت تیم و طرفداراش بهش اعتماد داشته باشن. یه چیزی تو مایه های الکس فرگوسن منچستر و به نظرم قطبی هم سواد و هم منش این کار رو داشته و داره. برد امشب یه رو کم کنی اساسی بود. اگر هم می باخت باز هم قطبی برای من همون قطبی بود اما بردش یه جور روحیه و انرژی مضاعف بود.

یه عالمه حرف راجع به بازی امشب و قطبی و اون حس دلنشین پیروزی داشتم(به خصوص وقتی تصویر آهسته گل اول رو دیدم که قطبی هم دقیقا واکنش منو داشت.منم داشتم حرف می زدم و اصلا فکر نمی کردم که توپ خلیلی ممکنه بره تو دروازه که یه دفعه هورااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!) اما دوباره نصف بیشتر حرفهام یادم رفت. پس تا بعد...اگر باشد.

محمد حسین آجورلو
شنبه 31 فروردين 1387 - 15:16
10
موافقم مخالفم
 

کاوه اسماعیلی تیممو تیممو تیممو تیمم این بود تیمت عجب تیمی

فرزاد
شنبه 31 فروردين 1387 - 21:24
8
موافقم مخالفم
 

به اون آقای اولی کاری ندارم. معلومه که زیاد تو باغ نیست وگرنه همچین خواسته های نامعقول و بیربطی رو اینجا مطرح نمی کرد.

فرزاد
شنبه 31 فروردين 1387 - 21:25
-14
موافقم مخالفم
 

اگه عقل تو کله اش بود یه لیست از کارهای روزانه اش رو اینجا برای بقیه می نوشت و در عوض یه لقب

استاد، مفت و مجانی گیرش میومد.

فرزاد
شنبه 31 فروردين 1387 - 21:27
-1
موافقم مخالفم
 

لطفا یه مقدار بحث فلسفی تون رو سطح پایین تر بفرمایید که ما هم بتونیم درک کنیم. شاد باشید.

فرزاد
شنبه 31 فروردين 1387 - 21:28
-3
موافقم مخالفم
 

یه بار یه نفر اومد اینجا و از شماها پرسید چرا عقاید همدیگه رو نقد نمی کنید؟ یه آقایی (که دوست نداشت بحث های فلسفی و طولانی راه بیاندازه) این جمله ی ساده رو اینطوری خوند که چرا شماها با هم مخالفت نمی کنید؟ ( نقد = مخالفت)

عطص
شنبه 31 فروردين 1387 - 23:21
-3
موافقم مخالفم
 

(%): یعنی مجبور شدم الباقی کامنت را در کامنت دیگری بیاورم. یعنی ادامه دارد.

به مهدی پورامین:

مهدی جان. سلام. حیف که فی الحال نوشتن کامنت طولانی برایم میسر نیست. همین قدر بگویم که از حرف های من برداشت ناصواب کرده ای. (%)

عطص
شنبه 31 فروردين 1387 - 23:23
-15
موافقم مخالفم
 

بین آوینی و هامون لااقل من نمی توانم نقطۀ اشتراکی پیدا کنم؛ اما این امکان وجود دارد که تو با این دو در بعضی جهات هم سو باشی. این کاملاً بدیهی است. (%)

عطص
شنبه 31 فروردين 1387 - 23:26
-12
موافقم مخالفم
 

ولی اگر بگویی که هم عاشق آوینی هستی و هم دلباختۀ هامون، آن وقت یا باید جمع نقیضین را بپذیریم - که صاحب عقل ایم و نمی پذیریم - و یا خدای نکرده در صداقت تو شک کنیم. (%)

عطص
شنبه 31 فروردين 1387 - 23:28
-21
موافقم مخالفم
 

من اگر حرفی زده ام به احتمال فراوان به این موضوع بر می گشته و نه چیز دیگری. و البته بهتر آنکه فراموش اش کنیم. (100% تمام)

بهروز
يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 2:11
-8
موافقم مخالفم
 

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم

موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا هوا داغه...

فرزاد
يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 8:11
1
موافقم مخالفم
 

اما به اون آقای دومی میخوام بگم استاد ما که قدرت درک این چیزها رو نداریم. میشه توضیح بدین در کدوم یکی از مکاتب فلسفی نقد رو با مخالفت یکی می گیرند؟

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 12:3
-3
موافقم مخالفم
 

یک سوال:

.

یعنی واقعا کسی اینجا دایره زنگی را ندیده است؟ اگر نه که دو روز وقت دارید و الا پس چرا حرفی نمیزنید. یعنی از اینکه یک فیلم ایرانی، فیلمنامه محکمی داشته باشد ( فارغ از اینکه حرفهایش را میپسندیم یا نمیپسندیم) شما را حیرت زده نکرده است، شاید هم برای همین زبانتان(مان) بند آمده است!!

سیاوش پاکدامن
يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 12:8
8
موافقم مخالفم
 

یک سوال:

.

یعنی واقعا کسی اینجا دایره زنگی را ندیده است؟ اگر نه که دو روز وقت دارید و الا پس چرا حرفی نمیزنید. یعنی از اینکه یک فیلم ایرانی، فیلمنامه محکمی داشته باشد ( فارغ از اینکه حرفهایش را میپسندیم یا نمیپسندیم) شما را حیرت زده نکرده است، شاید هم برای همین زبانتان(مان) بند آمده است!!

هواداران الیاس حضرتی
يکشنبه 1 ارديبهشت 1387 - 12:32
13
موافقم مخالفم
 

وبلاگ هواداران "الیاس حضرتی"،کاندیدای محبوب اصلاح طلبان در انتخابات میان دوره ای مجلس هشتم و مدیر مسئول روزنامه اعتماد، آغاز به کار کرد. با بازدید از این وبلاگ، ضمن آشنایی با زندگی نامه،سوایق و مسئولیت های قبلی و فعلی آقای الیاس حضرتی،می توانید با طرح سوالات،پیشنهادات،نظرات و حتی انتقادات خود، یاری رسان اصلاح طلبان در عرصه انتخابات باشید.لازم به ذکر است که مواردمطروحه از جانب شما،در اسرع وقت از جانب شخص آقای حضرتی پاسخ داده خواهد شد.

تمام سرمايه ي ما،اعتماد ايرانيان به صداقت اصلاح طلبان

هموطن،اعتمادت را پاسخ خواهيم گفت... با ما همراه شو!

آلفردو گارسیا
شنبه 7 ارديبهشت 1387 - 17:43
-21
موافقم مخالفم
 

امیر جان سلام

سلام به همه بچه های کافه ( 150 کامنتی )

خدایی عجب حال و هوای درجه یکی پیدا کرده این کافه. اوضاع از این بهتر میشه ؟ نمیشه .

بهترین چیزی که

خواندم : کتاب مصاحبه با آل پاچینو .

دیدم : دکتر ژیواگو / آوازهایی از طبقه دوم .

شنیدم : اون یه شماره بی نام داشت روی صورتی که بعدها گم شد.

چشیدم : تمام جوابهای آل پاچینو ، آره .

حس کردم : یکی از جوابهای آل پاچینو : فکر کنم خودم یه موزه هستم .... ( فکر کنم ، وای خدای من مگر ممکن است ) حس کردم یه چیزی گم کرده بودم .

می دونی دو دسته آدم توی دنیا وجود دارند، دسته اول اونهایی که فیلم می بینن و خیلی ، واقعاً خیلی با فیلم ها زندگی می کنن . دسته دوم اونهایی که فیلم می بینن و خیلی ، واقعاً خیلی با فیلمهازندگی می کنن و فقط به دیدن فیلم اکتفا نمی کنن، چون این هنر درون رگهاشون جاری میشه دست به قلم می برند . من سعی میکنم، واقعاً سعی میکنم یکی از بهترین افراد دسته اول باشم ... یعنی میشه به این سادگی وارد دسته دوم شد.

میشه ..... میشه ؟ نمیشه .

امیر جان ممنون . ( تونی رو داری که.... ).

mouse
دوشنبه 9 ارديبهشت 1387 - 10:23
-15
موافقم مخالفم
 

نان برايش چه فرق ميكند كدام دهان؟

خيابان برايش كدام پا؟

كوچه داستان خودش را دنبال ميكند.

بريم هواخوري/ مهرداد فلاح

marco polo
جمعه 17 خرداد 1387 - 3:1
-10
موافقم مخالفم
 
to ro khoda amir jan in mostanade aghaye kimiyayi chi shoddddddddddddddddddddd? ma ke mordim az entezar baba ye sare kon in filmo dige

امیر: سلام. دوست عزیز. خودم‌ام خیلی دل‌ام می‌خواد. ایشا... که هر چه زودتر.
اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




  • واكنش سازندگان «هفت» به نامه اميرحسين شريفي / شريفي 15 دقيقه پس از پايان «هفت» درخواست كرد روي خط بيايد!
  • نامه سرگشاده اميرحسين شريفي به مدير شبكه سه / فريدون جيراني در برنامه «هفت» خود را وكيل تشكل تهيه‌كنندگان نداند
  • "اينجا غبار روشن است" و انتخابات رياست جمهوري سال گذشته ايران / سنگین‌ترین تحقیقاتی که تا به حال روی یک فیلم روز انجام شده است
  • دو نسخه دوبله و صداي سرصحنه همزمان اكران مي‌شود / دوبله "جرم" مسعود کیمیایی در استودیو رها تمام شد
  • پس از دو هفته وقفه براي تدوين / تصویربرداری «قهوه تلخ» از سر گرفته شد
  • كار «مختارنامه» به استفثاء كشيد / نظر مخالف آیت‌الله مکارم با نمایش چهره حضرت ابوالفضل(ع)
  • در آينده نزديك بايد منتظر كنسرت اين بازيگر باشيم؟! / احمد پورمخبر هم خواننده شد
  • به‌پاس برگزيده‌شدن به عنوان يكي از چهره‌هاي ماندگار / انجمن بازيگران سينما موفقيت «ژاله علو» را تبريك گفت
  • با موافقت مسوولان برگزاری جشنواره فجر در برج میلاد / 30 دقیقه از انيميشن "تهران1500" برای اهالی رسانه به نمایش درمی‌آید
  • آخرين خبرها از پيش‌توليد فيلم تازه مسعود ده‌نمكي / امين حيايي با «اخراجي‌ها 3» قرارداد سفيد امضا كرد
  • با فروش روزانه بيش از 50 ميليون تومان / «ملک سلیمان» اولین فیلم میلیاردی سال 89 لقب گرفت
  • نظرخواهي از 130 منتقد و نويسنده سينمايي براي انتخاب برترين‌هاي سينماي ايران در دهه هشتاد / شماره 100 ماهنامه "صنعت سينما": ويژه سينماي ايران در دهه هشتاد منتشر شد
  • خريد بليت همت عالي براي حمايت از كودكان سرطاني / نمايش ويژه «سن‌پطرزبورگ» با حضور بازيگران سينما به نفع موسسه محك
  • اکران یک فیلم توقیفی در گروه عصرجدید / «آتشکار» به کارگردانی محسن امیریوسفی پس از سه سال روی پرده می‌رود
  • با بازي حسام نواب صفوی، لیلا اوتادی، بهاره رهنما، علیرضا خمسه، بهنوش بختیاری و... / "عروسک" در گروه سینمایی آفریقا روی پرده می‌رود
  • جلسه صدور پروانه فيلمسازي تشکيل شد / رسول صدرعاملي و ابراهيم وحيد زاده پروانه ساخت گرفتند
  • فرج‌الله سلحشوردر اظهاراتی جنجال برانگیز عنوان کرد / سینمایی که نه ایمان مردم را بالا می‌برد و نه فساد را مقابله می‌کند، همان بهتر که نباشد
  • محمد خزاعي دبير نخستين جشنواره بين‌المللي فيلم کيش گفت / جشنواره فيلم كيش ارديبهشت سال 90 برگزار مي‌شود
  • هنگامه قاضیانی در نقش ناهید مشرقی بازی می‌کند / فیلمبرداری "من مادر هستم" در سعادت آباد ادامه دارد
  • در دومين حضور خود بين‌المللي / «لطفا مزاحم نشويد» جايزه نقره جشنواره دمشق را از آن خود كرد









  •   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

    استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

    كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

    مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

     سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
    Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
    Page created in 3.1618411541 seconds.