دوشنبه 1 آذر 1389 - 9:36



















-

I تبلیغات متنی I
موسسه سینمایی پاسارگاد
به تعدادی آقا و خانم جهت بازی در فیلم‌های سینمایی و سریال نیازمندیم
09121468447
----------------------------
روزنامه تفاهم
اولین روزنامه کارآفرینی ایران
----------------------------
پارسيس
مشاوره،طراحي و برنامه نويسي  پورتال‌های اینترنتی
----------------------------

موسسه سینمایی پاسارگاد
ارائه هنرور و بازیگر به پروژه‌ها
09121468447




 


 



سه‌شنبه 11 دي 1386 - 4:50

این دفعه خیلی طولانی شد... ( چند خط اضافه شده )


( همه از ته دل و با نمام وجود براي سلامتي حامد اصغري دعا مي‌كنيم. روزنوشت تازه نيما را هم از دست ندهيد درباره سايت و بر و بچه‌هايش كه به نظرم يكي از بهترين يادداشت‌هايش است و همه چيزي كه اين روزها در گلوي‌مان گير كرده بود. چند روز پيش از جشنواره و جهش آينده "سينماي ما" - به اميد خدا - و اين كه وحيد هم به روز كرده بالاخره "فصل"نوشت‌اش را! )

جوانی بدون جوانی

روی آن بالا اسکار می گیری و خوشبخت می شوی . ولی من در 28 سالگی فهمیدم که این طور نیست. آن چیزهایی که می گویند خوشبختتان می کند جواب نمی دهد. نه آدم‌های دیگر نه موفقیت و نه تاییدشان . تنها چیزی که ارزش این را دارد که داشته باشی تنها چیزی که دوام می آورد این فرایند است که همان کاری را انجام بدهید که می خواهید. این هم با سخت ترین بخشش شروع می شود یعنی اینکه بفهمی واقعا چه میخواهی . موقعی که به این پی ببری احتمالا دیگر نمی توانی مهره ای در بازی یک آدم دیگر باشی. »
این‌ها حرف‌های جرج کلونی، بازیگر و کارگردان سینماست که پارسال در پرونده‌ای درباره او در مجله فیلم منتشر کردم و سحر همایی در کامنت چند تا روزنوشت قبل، به یادم آورد و حالا هر چه می‌خوانم، می‌بینم هر چی که در این چند سال درباره‌اش حرف زدیم، در این چند خط آمده. تکرار می‌کنم: « تنها چیزی که دوام می آورد این فرایند است که همان کاری را انجام بدهید که می خواهید. این هم با سخت ترین بخشش شروع می شود یعنی اینکه بفهمی واقعا چه میخواهی . موقعی که به این پی ببری، احتمالا دیگر نمی توانی مهره ای در بازی یک آدم دیگر باشی. »...
و حالا حکایت آقای فرانسیس فورد کوپولای بزرگ است. این عمو فرانسیس ما آدم خیلی مهمی است. احتمالا پرطرفدارترین فیلم تاریخ سینما را ساخته، یعنی مجموعه فیلم‌های پدرخوانده را. نخل طلای جشنواره کن را هم با اینک آخرالزمان گرفته و کارخانه‌های تولید مواد غذایی‌اش، از او یک ثروتمند ساخته است. هر روز که از تاریخ تمدن و البته تاریخ سینما می‌گذرد، اهمیت پدرخوانده‌ها به خصوص بیش‌تر ثابت می‌شود. اما بعد از این همه سال؛ بعد از بیش از دو دهه کسب شهرت و پول و افتخار، فرانسیس کوپولا به این نتیجه رسیده که این مسیری نبوده که باید طی می‌کرده. پس یک فیلم ارزان شخصی ساخته به اسم جوانی بدون جوانی، و صبح تا شب این طرف و آن طرف می‌گوید مسیری که پیش از این طی کرده، اشتباه بوده است. این که ته‌ ته‌اش، او باید یک فیلمساز مستقل تجربی باقی می‌مانده، نه مهره‌ای از یک سیستم پولساز در هالیوود که فیلم‌های بزرگ بسازد و افتخارهای بزرگ کسب کند. پس باقی عمر حرفه‌ای‌اش را می‌خواهد این طوری بگذارند. فیلم‌های کوچک و شخصی بسازد و به زندگی که دوست دارد برگردد. این چیزی بود که عمو فرانسیس ما را راضی می‌کرده و حالا بعد از این همه سال، به خودش رجوع کرده و ماجرا را فهمیده است... البته ندای دیگری هم به من می‌گوید که فقط کوپولاست که می‌تواند چنین حرفی بزند. کسی که آن یکی مسیر را هم رفته است!

 

تیم خودش

حرف‌هایی، حرکاتی، واکنش‌هایی، هست که وجود یک انسان را می‌ریزد روی دایره. این که کی بوده و چی کار کرده و قرار است چه بکند. این جمله مرکزی در زندگی علی پروین، آن لحظه‌ای گفته شد که چند ماه پیش از پروین پرسیدند: به عنوان مدیر فنی تیم استیل آذین، قرار است کجا بنشیند؟ روی نیمکت یا بین تماشاگران یا به عنوان سرمربی، یا مدیر فنی، و "سلطان" جواب داد: تیم خودمه. هر جا دل‌ام بخواد می‌شینم!
این حرف را علی پروین بعد از همه آن دعواها و جنجال‌هایی می‌زد که یکی دو سال پیش، سر حضور او در پرسپولیس گفته می‌شد. دو سه هفته پیش هم که در برنامه نود از پروین پرسیدند چرا تیم‌ استیل آذین را به یک تیم خانوادگی تبدیل کرده است، پروین باز درآمد که: « ایوا...، اتفاقا خوب سوالی کردی. دست‌ات درد نکنه آقا خبرنگار. این یه تیم شخصیه، هر کاری دل‌ام بخواد باهاش می‌کنم. پسرمو می‌یارم توش. داداشمو می‌یارم. دامادمو می‌یارم. اون یکی دامادمو می‌یارم... ممنون که پرسیدی آقای خبرنگار. ایشا... همه این حرفا پخش شه. »
این حرف‌ها را که شنیدیم، تازه بعدش می‌رسیم به روزگاری که پروین، پرسپولیس را هم می‌خواست به یک خانواده تبدیل کند، و سال‌ها هم موفق بود تا این که بیرون‌اش کردند و مجبور شد برود « تیم خودش » را جمع و جور کند. این که چی شد که بین مردم و پروین فاصله افتاد، ماجرای یک روزنوشت دیگر، اصلا یک مجموعه کتاب دیگر است. فعلا باید نگران این باشیم که پیکر پرسپولیس، حضور یک عنصر خارجی مثل افشین قطبی را تحمل می‌کند و می‌تواند تاب تغییر را بیاورد، یا مثل همیشه‌ی تاریخ‌مان؛ می‌برد، تب می‌کند و تا وقتی بار دیگر دست پروین‌ها نیفتد، آرام نمی‌گیرد...

 

راه باز است

شبکه دو این هفته دیدم یک برنامه دارد که فیلم سینمایی نشان می‌دهد و بعد چند تا دختر خانم ( در حد نوجوان و این‌ها ) می‌نشینند و درباره فیلمه صحبت می‌کنند. این که مثلا شخصیت‌ها این جوری بودند، محور فیلمنامه‌اش چیست، از صدا چه استفاده‌ای کرده، این مثلا دستمالی که توی صحنه روی زمین افتاده، به چه درد می‌خورده، « آقا منظور کارگردان چی بوده »، چرا این طوری فیلمبرداری کرده؟ فلان شخصیت چرا همچین کاری کرده؟ هدف‌اش چی بوده؟ و از این حرف‌ها...
الان البته فکر می‌کنم نقد فیلم از جایی خیلی دورتر از این‌ها شروع می‌شود. صحبت درباره انگیزه و هدف کارگردان گاهی همان قدر مهم است که توجه به پوست بازیگر، شکل قوری چای روی میز. شکلی آدم‌ها دست‌شان را دراز می‌کنند یا گوشه‌ای می‌نشینند و خودشان را جمع می‌کنند، همان قدر مهم است که بنشینیم و درباره « منظور » و « پیام » و « هدف » و « انگیزه » صحبت کنیم. یاد گرفته‌ام که به ظواهر همان قدر توجه کنم که به بواطن. که آن چه ظاهر است، پیش پا افتاده و دست دوم نیست. این‌ها و خیلی ساده‌انگاری‌های دیگر این جا به چشم می‌خورند. پس احساس می‌کنم که این دخترها موقع نشستن و درباره فیلم حرف زدن، مثل خود ده سال پیش‌ام صحبت می‌کنند. همان قدر خام و قدیمی و بی‌تاثیر که خودم. اما بین خودمان بماند. ناگهان کیف کردم. به نظرم رسید که این راهی است که ادامه دارد. که هنوز امکان دارد جماعت، مثل نوجوانی پانزده سال پیش من، بنشینند و درباره انگیزه کارگردان و فلان نماد و حرکت دوربین، صحبت کنند و از اولین کشف‌های‌شان از فیلم‌ها به وجد بیایند. ( یاد تیرانداز چپ دست افتادم، وقتی روی دوچرخه برای اولین بار به سرم زد که این فیلم درباره « رنج آگاهی » است و چه ذوقی کردم. ) آدمیزاد وقتی می‌بیند راهی که رفته، هنوز رهگذران تازه نفس و سرحال زیادی دارد، به شوق می‌آید. کیف می‌کند. بعضی جاها شلوغ‌اش بد نیست.

 

انتخاب گنگستر 

این دو تا دیالوگ فیلم گنگستر آمریکایی یادم مانده. یکی وقتی دنزل واشنگتن به پسرهای فامیل‌اش می‌گوید: « دو حالت بیش‌تر نداره. یا چیزی می‌شی. یا نمی‌شی. » و دیگر آن یکی جایی که گنگستر گردن کلفته، به واشنگتنِ تازه گردن کلفت شده که می‌خواهد « برای خودش کسی شود »، می‌گوید: « خلاصه باید انتخاب کنی؛ یا قوی بشی و کلی دشمن پیدا کنی، یا ضعیف بمونی و همه دوست‌ات داشته باشن. »

 

گشاد گشاد نوشتن

 

معلم زبانی داشتیم دوران دبیرستان و یک روز یکی از بچه ها را برد پای تخته؛ این رفیق ما شروع کرد انگلیسی نوشتن. از بالای تخته، بزرگ بزرگ و گشاد گشاد می نوشت تا این که جا کم آورد و مجبور شد ریز ریز بنویسد و نزدیک به هم تا بتواند همه متن را جا دهد. آن وقت آقای معلم؛ جلویش را گرفت و گفت: "بچه ها می خواهم یک نصیحتی به تان بکنم. زندگی هم مثل همین تخته سیاه است، هر کسی یک جای کار به خودش آسان بگیرد، بعدا مجبور است به خودش فشار بیاورد و شرایط سخت و پرفشاری را تحمل کند." سال ها فکر می کردم عجب حرف توپی زده استاد؛ گیرم که عمل می کردم یا نمی کردم.
اما حالا سوالی برایم پیش آمده. آن قسمت اول که مال جوانی است و بعد مربوط به سال های پیری. شرایط مساوی برای مقایسه کردن وجود ندارد. شاید بیرزد کمی گشاد گشاد نوشتن و بزرگ بزرگ طی کردن آن اوایل کار. ها؟

دیوار خالی

 

الان حال‌ام خوب است، به خصوص که ایمان برداشته یک اجرای سرحال دان هنلی از هتل کالیفرنیا را برایم آورده. اما این چند روزه همه‌اش به فکر این پاراگراف از کتاب کوکائین بودم. باید تغییرش دهم. نمی‌توانم اصل‌اش را بنویسم. بدبینانه است و دل آدم را زخم می‌کند، دارم ریسک می‌کنم که می‌نویسم‌‌اش. گیرم که هیچ وقت نخواهم تعبیر شود. به هر حال يادم افتاده كه آدم‌ها، حوادث، مكان‌ها، زمان‌ها و حرفه‌ها، در زندگي هر انساني، دوره‌اي دارند. مي‌آيند و عمرشان كه تمام شد مي‌روند. يعني مي‌آيند و راست‌اش كاملا نمي‌روند.
پيتي گريلي در این رمان كوكائين، ( گفتم که دارم اصل‌اش را کمی تغییر می‌دهم  ) آدم‌ها را به ديوار و رفقا را به عكس‌‌ها تشبيه مي‌كند. هر آدم تازه‌اي كه وارد زندگي انسان مي‌شود، مثل يك عكس به اين ديوار مي‌چسبد. بعد آدم بعدي م‌آِيد و عكس‌ تازه‌اش، آن عكس قبلي را محو مي‌كند. ولي جاي عكس قبلي روي ديوار مي‌ماند. اين عكس‌ها همين طور اضافه مي‌شوند، تا اين كه بالاخره همه با هم كنده مي‌شوند و از روي ديوار مي‌افتند و همه چيز تمام مي‌شود.
زدم همه امیدها و حرف‌های قبلی را خراب کردم نه؟ ای لعنت...


بازگشت به روزنوشتهای امیر قادری

نظرات

mouse
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 8:44
19
موافقم مخالفم
 

درباره گشاد گشاد نوشان:

از کجا معلوم که فردا و فرداها زنده بمونیم تا نتیجه و دسترنج کارمونو ببینیم.باید باید برای زندگی برنامه ریخت نصفش کار نصفش تفریح .به هیچ وجه نباید این دو تا باهم قاطی شه و در زمان انجام هر کدوم تمام فکر و ذکرتونو رو فقط اون کار متمرکز کنید. یه حالت خوب دیگش اینه که کار و تفریحتون یکی باشه.

نه به هیچ وجه نباید عشق حالو فدای آینده کرد. گاهی فکر می کنم کاش میشد همه آدما راحت حرفاشونو بزنن و درخواستاشونو مطرح کنن. نه ترسی از قضاوت بقیه باشه نه ترسی از اینکه حرفشون بد تعبیر شه و نه ترسی از اینکه درخواستشون جواب داده نشه.کاش همه آدما رو بودن و مجبور نبودیم برای شناختنشون یه عمر با خودمون کلنجار بریم و بعد تازه بفهمیم که اشتباه کردیم.کشف کردن ادما جالبه اما آدما تو دنیای پیچیده امروز لطفا شما دیگه ساده باشید.

ضمنا هر آدم رد پای خودشو تو زندگی ها می زاره . گاهی ممکنه فراموش کنیم یا وانمود کنیم که فراموش کردیم اما اون رد پا گرچه ممکنه با رد پاهای بعدی که میان قاطی بشه و محو به نظر برسه اما در اصل اثر اون رد پا عمیق تر شده.(فهمیدین چی گفتم... خودم که نفهمیدم)

سعيد هدايتي
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 9:19
0
موافقم مخالفم
 

امير جان حرفهات حساب بود ومثل برف صبح امروز به دلمون نشست به خصوص بخش قطبي وسلطانش !اما با سراسيمگي وحشتناكي ميخوام حكايت لذت كامل امروزمو براتون بگم .بلند شدم ديدم برف داره مياد (ساعت 5/5 صبح) تو دنيا لذتي بالاتر از رانندگي وسر خوردن تو برفها هس؟ شايد باشه ولي امروز واسه من اين يه عشرت ناب بود يه كيف بي سر خر!كسي باهام نبود كه نگران نرسيدنش باشم خودم بودمو دنده چهار! تو حكيم ويادگار پدال وپاي من بي ترمز چه حالي داد كه هر كي كه ترمز ميزد دور خودش وباقي ميچرخيد!برف پاكنو دير به دير ميزدم تا چشمم در بياد ومجبور شم كه بزنم .هيجان بودم و شكر خداببينم امير ميتونم يه چيزي خصوصي بهتون بگم؟اجازه نخواستم كه عذر خواهي بيشتر وخدا ميدونه بي ريا:واسه همه دعا كردم .ميكنم هر وقت در اسمون خدا باز ميشه ميزنم تو كانال اوس كريم ودعا با زبون فارسي سليس خودمون خدا جون دمت گرم بابا باحال!

امیر: ممنون از عشق‌ات به برف، و برای دعا.

جواد رهبر
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 10:21
-23
موافقم مخالفم
 

برای امیر: این MANOHLA DARGIS نیویورک تایمز در یادداشت بررسی سالش یک جوری از "زودیاک" حرف زده که گفتم حتما باید ببینی: (این لینکش) http://www.nytimes.com/2007/12/23/movies/23darg.html?_r=1&oref=slogin (پاراگراف سه! به قول معروف طرف نکته اش را گرفته!) این هم نقدی است که برای فیلم نوشته: http://movies.nytimes.com/2007/03/02/movies/02zodi.html

امیر: ممنون جوان جان. اما از آن جا که پای زودیاک جان در میان بود، پیش از این هم رد نقد مانولا دارجیس را ( که پارسال هم میامی وایس را میان ده فیلم سال‌ انتخاب کرده بود ) و هم اسکات فونداس را، زده بودم. مرسی از حواس‌ات.

ساسان.ا.ك
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 10:34
11
موافقم مخالفم
 

سلام. خب دوستان چطوريد؟ اوه البته كه حال همه خرابه. نمي دونم چجورياست . يكي كه حالش بد ميشه به بقيه هم سرايت مي كنه. قبلا هم اين اوضاع رو داشتيم. خب خدا رو شكر كه ايندفعه ما حالمون خوبه. مي خوام يه چيزي بگم شماهم حالتون خوب بشه. البته بايد تا آخر كامنت حضورتون رو حفظ كنين. اگه اين كارو كردين آخر كامنت حالتون رو جا ميارم. اما قبلش بايد يه كم حال گيري كنم. 1) آيا بايد خوشحال باشم ازدوستاني كه دوستشان دارم و گمان مي كردم آنها نيز مرا دوست مي دارند حتي كامنت هاي مرا نمي خوانند؟ پس آفرينش هنري كجاست؟ ( ببخشين اشتباه شد اين جمله مربوط به يه جاي ديگه بود ) كي بود حرف از چيز مي زد ( چيز به معناي رففاقت - معرفت - صميميت – لوطي گري – آينه بغل شكستن - همسفر – عشق كيميايي – بازم بگم ؟ ) منظورم اين نيست كه كامنتهام خيلي با ارزشن و حتما بايد خونده بشن ( خودمونيم، بي تعارف حالا همينطوري نيست؟ ). ولي گاهي اوقات تو كامنتهام يه سري چيزايي رو توضيح مي دم تا بعدش يه عده ( منظورم چند نفره ) سوال نكنن چرا موبايلت خاموشه؟ واقعا چرا موبايلم خاموشه؟ تازه اين جداي از اينه كه بعد از نوشتن كامنت احتياج داشتم يكي يه ميل بزنه يه زنگ بزنه ببينه زندم يا نه؟ تازه اين جداي از اينه كه واسه نوشتن اون كامنت و اينكه چطوري بنويسم كه زياد رو نباشه و بعدا از روش يه فيلم فارسي درست نشه چقدر عرق ريختم. خب خب خب. اهل دعوا نيستم. جنگ و جدل هم ندارم. پس مي گم بي خيال. اونايي كه مي خوان بدونن چرا خاموشه برن و كامنتم رو تو روزنوشت اول آذر بخونن. 2) راستي اميررضا آندوسكوپي و اين حرفا به خير گذشت يا نه؟ يكي دوبار بهت زنگ زدم، گوشي رو برنداشتي. ( گوشي رو بردار تا صدات يه ذره آرومم كنه ) 3) مصطفي خان ما هم پايه هستيم. 4) يه درخواست ( شايد هم تهديد ) خيلي فوري از آنهايي كه موقع نوشتن كامنت اينتر نمي زنن. اگه يه بار ديگه اينتر نزنين كامنت رو نمي خونم. بعدش نرين به صاحب كافه بگين چرا ساسان كامنت هامونو نمي خونه؟ 5) امروز برگ سبز( برگه اعزام به خدمت ) ما اومد. خب ديگه. اين شتريه كه هرچند جلوي خونه ي همه نمي خوابه ولي جلوي خونه ي ما خوابيده. تا ارديبهشت ماه وقت زيادي نمونده. ديگه بايد بريم. شايد خاطرات اونجا باعث شد ما هم بعدها يه سربازهاي جمعه اي چيزي بسازيم. ( ارديبهشت كه رفتم حتما باز يه عده ميان و ميگن اين ساسان كجاست؟ خب عزيز دلم چند خط ما رو هم بخون ديگه. همش بايد چشمت به اسم مهدي پور امين باشه؟ اصلا تقصير همين شماهاست كه ما اينقدر ميونمون با مهدي شكراب شده) 6) واسه مهدي پورامين : _ ننه ( مهدي ) تو ميونت با خدا چجورياست؟ كارم گيره. ... ما يه عمره داريم با اين چشا زندگي مي كنيما.(حلقه ي سبز ) واسه رضا : آ سيد من كجام؟ سيد : معلومه بابا تو مصطراح... ( حلقه ي سبز ) واسه صاحب كافه : آقا سيد ( اميرخان ) شما هم بياين يه كمي به دلمامون فرصت بديم. ( حلقه ي سبز ) واسه خاطره : اي برادر ( خواهر ) كجايي ؟ ( برگرفته از ديالوگ سحر همايي ) 7) عيد غدير رو هم به همه تبريك مي گم. حالا اشكالي نداره زنگ نزدين. منم بهتون عيدي نمي دم !!!!!!!!!! باشه واسه سال ديگه. البته اينو ديگه تو كامنتاي قبليم نگفته بودم. ( كي مي دونه چي رو نگفته بودم ؟ ) شايد بخاطر اينه كه مشهدي ام ميگن مشهدي ها يه كمي ناخن خشكن. زدي رضا! به من چه بقيه ميگن. 8) فرض كنين تازه به دنيا اومدين. خب دارين از زندگي لذت مي برين. مي رين مدرسه بازم دارين لذت مي برين. اومدين دانشگاه. همچنان دارين لذت مي برين. ازدواج كردين و بچه دار شدين و نوه هاتون رو هم ديدين و در همه ي اين لحظات داشتين از زندگي لذت مي بردين. موقعي كه خواستين برين اون دنيا مطمئن باشين كه ميگين ما از زندگي چيزي نفهميديم. ( همونطوري كه حاضرم شرط ببندم هيچ كس از شماره 8 كامنتم هيچ چي نفهميد ). حالا برين و لذت ببرين. ولي يادتون باشه كه لذت نبردن هم يه جور لذت بردنه. ( رضا اين جمله ي آخرو ثبتش كن. ) 9) واسه ختم كلام مي خوام توجهتون رو به يه چيزي جلب كنم. فيلم سگ كشي رو به خاطر بيارين. سكانس انتهايي فيلم اون جايي كه تو باغ چهار نفر كنار هم دارن مي رن به سمت بدهكار و نامزدش و گلرخ از ميونشون رد ميشه. ( ... ) واسه ساسان : اه باز اين آق سيد رفت رو منبر. ( حلقه ي سبز )

امیر: من هم عاشق اون پلان سگ کشی‌ام.

امير جلالي
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 11:25
-2
موافقم مخالفم
 

سلام به همه بروبچه هاي گل وبلبل،

به سميرا حاتمي:خيلي خوشحالم كه غصه مشترك داريم هرچند كه غصه داربودن خوشحالي نداره،يه چيزيم درباره اون شعر فرهاد برات بگم،خانمش تعريف مي كرد كه يه روز فرهاد به من گفت چقدر منو دوست داري؟منم مثل همه دخترا گفتم تا پاي جون و ازاين حرفا،بعد همون سيگاري كه دستش بود رو آروم به دستم نزديك كرد و منكه يه ذره سوخته بودم فوري دستمو كشيدم،يه لبخندي زد و سيگارو گذاشت رو دستش و وقتي سيگار كاملا خاموش شد و دستشم كاملا سوخت گفت عشق يه چيزيه تو اين مايه ها...آره،اينطوريه كه مي گه توهم با من نموندي...

به مصطفي انصافي:منم راجع به اون جلسه كلي حرف دارم كه متاسفانه بازم نمي شه همشو گفت ولي اينقدر بگم كه بچه هايي كه باراولم بود مي ديدم مثل اميررضاي عزيز و اميد گل و جواد دوست داشتني همون قدر خوب بودن كه انتظار داشتم،بقيه رفقا هم كه ازقبل ارادت خاصه و خالصه داشتم خدمتشون ولي دو تا نكته كوچك:نيما حسني نسب به اون تلخي و ديرجوشي كه سعي داره از خودش نشون بده نيست،توهمين دو بار ملاقات فهميدم كه مي تونه براي رفيقش چه پاي با معرفتي باشه،واقعا خوش به حال امير قادري.دوم اينكه بين حاضران دراون جلسه يك نفر بود كه خيلي خيلي ازون چيزي كه تصور مي كردم و انتظار داشتم بهتر،با كمالات تر و با شخصيت تر بود و اونم شادي خانم طلوعي بود كه احترامم به ايشون چندين برابر شد و البته يك نفر هم ازاونچه تصور مي كردم خيلي متفاوت بود(تفاوت منفي) كه اميدوارم من اشتباه كرده باشم،به هرحال اينكه آدم دوستاي وبلاگي و smsاي و تلفني رو مي بينه و تصوراتشو به بوته امتحان مي ذاره خيلي جالبه و بعضي وقتا خيلي تلخ.

...و اينكه اميرجان،اين تيكه گشاد گشاد نوشتنت محشر بود رئيس،همون بود كه بايد مي بود و اينكه واقعا همينه كه شما مي گي،ها.

مخلص همه دوستان عزيز.

سعيد هاشمي
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 11:29
1
موافقم مخالفم
 

سلام به همه،آقا اين مصطفي انصافي يك اشتباهي در گزارش اون جلسه كرده،گزارش هفتگي رو من مي نويسم نه امير جلالي،حالا اينكه من تواون جلسه نبودم دليل نمي شه كه حقمون ضايع باشه يا حق ديگران،دفعه آخرت باشه داش مصطفي ها،دههههههههههههههه... .

ممد
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 12:33
4
موافقم مخالفم
 

گشاد بنویس ، هر وقت هم جا کم آوردی دیگه ننویس ، گور بابای انگلیسی و معلم انگلیسی و کارنامه و نمره و تخته سیاه ........

منگ
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 12:50
-13
موافقم مخالفم
 

هی رفقا .... یه چیزی بگم ؟ ...... بصورت کاملاً مزخرفی معرکه اید ، محشر ............ فقط سعی نکنید که بفهمید چرا اینهمه اید ، چون اونوقت شاید دیگه ...

معرکه ، مثل استفراغ بعد از صبحونه که خیلی نکبتیه.........

شنیدید که می گن "من" ... فکر کنم داره حالش بهم می خوره .................

مصطفی جوادی
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 13:11
-7
موافقم مخالفم
 

six...seven! go to hell or go heaven

((Blade Runner))

جواد رهبر
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 14:19
15
موافقم مخالفم
 

و باز هم زودیاک!

http://www.laweekly.com/film+tv/film/american-cinema-our-best-diplomat-in-2007/17974/

رضا
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 14:37
14
موافقم مخالفم
 

شغل دوم 60 چهره ی مشور ، آن هم درست یک هفته بعد از پابلیش شدن خبر نوع ماشین صد ستاره ی سینما ( کدام ستاره ؟ ) ........ نمی دونم مربوط به حال و روزم است یا چیز دیگر ، اما خیلی وقت است که فکر می کنم مدت هاست روی یک دایره ی بسته می دوم .......

ابوذر
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 15:55
-31
موافقم مخالفم
 

سلام. جمله ای که از جرج کلونی نوشته ای واقعاً عالیه. کاملاً درسته . اما آیا واقعاً میشه هر کی سراغ همون چیزی بره که دوستش داره؟ به نظر من 80 درصد آدما (بخصوص ایرانی ها) دارن کاری رو انجام میدن که مورد علاقشون نیست. یعنی از روی اجبار. خوشبختی یعنی همین جمله کلونی. ولی واقعاً امکان پذیره؟! خود من که آرزوم همینه ولی فعلاً روزگار به کام ما نیست! فکر می کنم آن ندای دیگر داره حقیقت رو میگه. همین!

امير جلالي
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 16:22
-5
موافقم مخالفم
 

راستي بچه ها،الان فهميدم كه حامد اصغري حالش خوب نيست و برده اندش بيمارستان و اينها،حتما برايش دعا كنيد،ان شاا... كه چيز خاصي نيست.

اميرجان،بابا يك سري به وبلاگ ما هم بزني به جايي بر نمي خورد رئيس،ثواب هم دارد و همين طور بقيه رفقا كه آدرس وبلاگ هر كدامشان را داشته ام مرتب سر زده ام.

بازهم مخلصيم.

derakht-e-golabi.blogfa.com

وحید
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 19:11
20
موافقم مخالفم
 

اون سکانسی رو که مایکل برای مدت کوتاهی بی خیال پدرخوانده بودن می شه رو یادتون هست؟اونجا که می شینه پشت فرمان ماشینی که کی توش نشسته و با هم تنهایی میرن سیسیل بگردن؟مایکل به اون چیزی که می خواسته رسیده.قدرت.ولی راضی نیست!دلش میخواد با کی باشه، ولی نمیتونه(نمی تونه؟).به نظرم این عمو کاپولای ما هم بی شباهت به مایکل نیست.این جایگاه و قدرتی که بدستش آورده دلش رو زده.همه جوره هم داره این رو میگه (انتقاد از دوستان نزدیکش، اسکورسیزی و پاچینو ودنیرو).امیدوارم حالا که اون مسیر رو رفته و تهش رو دیده، بتونه برگرده.مایکل که نتونست.

به نظرم این ظواهر و بواطن جفتش به یک اندازه مهم اند.هر کدومش بلنگه اثر هنری شکل نمی گیره.مثلا فرق فوتبال شائولین(درست گفتم؟) با جوش و خروش کنگفو چیه؟

یه سوال: نمیشه هم قوی باشی، هم همه دوستت داشته باشند؟

راستی این CD ضمیمه همشهری جوان که بابت کارتون های عزیز عمرمون درآورده بود تازه اومده دستم.گذاشتم یه تیکه هاییش رو دیدم، طاقت نیاوردم.جیق و خنده و اشک و حسرت و شادی.CD رو درآوردم به خودم گفتم جو زده نشو، زشته، جنبه داشته باش، چند سالته!؟ولی باور کنید در این جور مواقع جنبه داشتن خیلی سخته!

از وقتی امیرخان سفارش کرده وبلاگ بودن و مجازی بودن رو بخونید و ما هم اطاعت امر، خیلی چیزها یاد گرفتم.یکیش اینکه من چقدر خرم که اهل بازی کامپیوتری نیستم.شدیدا هوس کردم برم تو خط بازی کامپیوتری.از دوستان حرفه ای خواهشمندم چند تا بازی توپ معرفی کنند.

امیر خان یه آماری از این کوکائین می دی؟ناشرش کیه؟در دسترس هست، نیست؟

نیلوفر
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 20:16
-19
موافقم مخالفم
 

آن ثانيه های خاص

از یک سال پیش همین روزها که برای اولین بار جشن سال نوی میلادی را از نزدیک و کنار مردم دیدم نمی توانم مثل قدیم هیچ احساسی نداشته باشم به اینکه به هر حال کلی آدم آن لحظه ساعت ۱۲ (گرچه هنوزهم فکر می کنم اینکه همه جای دنیا لحظه تحویل سالشان با هم فرق می کند خیلی احمقانه است!) قلبهایشان تند و تند می تپد و عزیزترینشان را می بوسند .

این قراردادهای زندگی انسانی را دوست دارم. اینکه یک جایی ته ذهنت فکر می کنی آن لحظه خاص است. مثلا اگر دعا کنی حتما برآورده می شود. یا اینکه دوست داری آن لحظه حتما در آغوش عزیزترینت باشی. یا ناخودآگاه دلت می لرزد و نفست تند می شود.

هیچ یادم نمی رود آن لحظه ای را که زیر تور سفید نشسته بودم و ناخن مصنوعی داشتم و بالای سرم قند می سابیدند و دل توی دلم نبود و نفسم به زور بالا می آمد و فکر می کردم اینکه الان قرار است بله بگویم عجب لحظه غریبی است و بعد خاله همسرگرامی یواش پشت گوشم گفت: لحظه عقد خیلی مقدسه! برای همه مریضها دعا کن. نمی دانم دقیقا دعا کردن چه معنایی دارد. ولی خوب یادم مانده که آن لحظه حس می کردم آن بالاها نشسته ام و یک عالم آدم مریض را نگاه می کنم و لبخند می زنم.

اما بزرگترین همه این لحظه ها آن لحظه ای است که می گویند ماهی قرمز تو تنگش می چرخد(و من همیشه نگاهش کرده ام و نچرخیده!) . همان دقیقه آخر که روبروی آینه می نشینیم دستان هم را می گیریم و صدای تیک و تاک ساعت را می شنویم و فکر می کنیم همه چیز امکان دارد. آن روزها از توی آینه مادر و پدر و برادر همیشه خواب آلودم را نگاه می کردم و حس می کردم چقدر بی انتها دوستشان دارم. بعد فوری ذهنم می رفت توی آینده نامعلومم و درست مثل لحظات اول عاشقی خون به یک باره جمع می شد توی دلم. هیجان زده می شدم. توی آینه خودم را نگاه می کردم و فکر می کردم به همه آرزوهایم خواهم رسید. این روزها دو نفری دست هم را می گیریم و می نشینیم رو بروی همان آینه و شمعدان نقره لحظه عقد. صدای نفسهای تند هم را می شنویم. دست هم را فشار می دهیم. نا امیدی هامان به یک باره تمام می شود. درست توی آن یک دقیقه آخر . انگار واقعا فرق دارد آن یک دقیقه با همه این دقایقی که بی اختیار ما می گذرند.فکر می کنیم آنقدر همه چیز خوب خواهد بود که نیازی به غصه ندارد. فکر می کنیم امسال حتما مشکلاتمان تمام می شود. فکر می کنیم ما دو تا اینجا دست در دست هم روبروی آینه و سنبل و ماهی قدرتمند ترین انسانهای جهانیم. حتی فکر می کنیم انگار دنیا به وجود آمده است برای آرزوهای ما.

این لحظه های قراردادی زندگی انسانی را دوست دارم. خوب می دانم هیچ فرقی ندارند با لحظه های دیگر. خوب می دانم خورشید همان طور مثل سابق توی آن لحظه هم می تابد و زمین به روال لحظه های قبل و بعد به حرکتش ادامه می دهد. ولی من این قراردادهای انسانی را دوست دارم. به آدم قدرت بی انتها می دهد. به آدم توانایی دوست داشتن می دهد. خاص و ناب است و گاهی حس سرخوشی ناشی از آن برای یک سال هم کافی است. یا حتی برای یک عمر زندگی مشترک.

امیر . م
سه‌شنبه 11 دي 1386 - 23:49
-2
موافقم مخالفم
 

برای حامد اصغری دعا کنید حالش بده ..واقعا بد...شاید .... من شما رو بچه های این کافه رو خوب نمیشناسم ولی این دفعه اومدم تا بگم برای دوستم حامد دعا کنید آخ من رفیق پرسه هاش دیوونگی هاش تنهاییاش بودم تو شهر کوچیک لعنتی خودمون .می خواهم یکم از اون براتون بگم می دونم اگر بگم از دستم ناراحت می شه ولی میگم به درک. 1.تو این شهر کوچک ولعنتی که دیگه سینمایی هم نداره روزنامه هاش با دو سه روز تاخیر می آد هفته نامه هاش می شن ماهنامه تا بدست ما برسه ماهنامه هاش می شن فصل نامه .من و اون عاشق سینما بودیم و اون من دیوونه فیلم وسینما کرد با دیوونگیهای تمام نشدنیش با مهربونیاش و حالا رفته رو تخت خوابیده و چشماشو بسته .... 2.کاری که اون تو این شهر کرد کمتر از دغدغه ها و تلاش های عاشقان سینما توی شهر های بزرگ نداشت خیلی از جوونای که دنبال فیلم های... آورد سمت فینچر (عاشق فینچره)تیم برتون اسکورسیزی کاپولا لئونه بیلی وایدلر و خیلی های دیگه یادمون داد چه جوری فیلم ببینیم که ما جماعتی بودیم که تو فیلم ها همش دنباله ستاره ها خوش چهره و صحنه های عاشقانه و خنده دار بودیم سینما برای ما تفریح بود اما برای اون خیلی جدی 3.چقدر حرص می خورد که مجله فیلم و دنیای تصویر فقط خودش تو شهر می خره و مردم مشغول خوندن روزهای زندگی خانواده سبز بودند و چقدر بچه ها دستش می داختند به خاطر مجله هاش منتقدانی که دوست داشت که یکیش امیر قادری بود خیلی روش تعصب داشت وقتی یه بار یکی از نقدای قادری رو داد بخونم و من گفتم مزخرفه و چیزی نداره داشت جوش می آورد و می خواست سر منو بکنه و می گفت حق نداری به اون توهین کنی .چقدر پول توجبیاش می داد برای فیلم وکتاب بارها شاهد بودم کرایه تاکسیاشو جمع می کرد تا باهاش مجله و کتاب و فیلم بخره و مسیر طولانی راه رو پیاده می رفت چون دیگه پولی برای سوار شدن تاکسی نداشت .می گفت اینا دیوونگی های منه و من هم باید به دیوونگی هام احترام بذارم وگرنه میشم یکی مثل همون مردم .وقتی می خواست وبلاگشو راه اندازی کنه منو بقیه سعی کردیم منصرفش کنیم ولی اون خیلی مصمم بود خیلی روش وقت می ذاشت ایده های زیادی داشت ولی امکاناتشو نداشت می گفت یه روز کار منم دیده می شه یه روز دیگه فرقی بین من شهرستانی اون ... نیست منم خودمو نشون میدم حتی بچه هایی که تو زمینه سینما نمی نوشتن جمع کرد تا یه مجله اینترنتی راه بندازه که توش همچی باشه سینما موسیقی سیاسی ورزشی فلسفی ....اینکار کرد مجله اینترنتی کارنامه اما خودش این مدت ناامید شده بود گفت دیگه زور من به این .... نمی رسه بهتره تعطیلش کنم. 4.این مدت که داشت با سایت سینمای ما همکاری میکرد دیوونه تر شده بود وقتی یک بار روزنامه حیات نو خرید وبا خوشحالی فریاد زد وااااااااااااااای امیر رضا نوری پرتو (اگه فامیلشو درست گفته باشم)از فریادش توجه همه را به خودش جلب کرد همه فکر می کردن اسم خودشو تو روزنامه دیده کلی افتخار میکرد انگار مطلب خودش چاپ شده بود اون همیشه همینطوری بود از موفقیت دوستاش بال در می آورد .اینقدر اسم این بچه ها رو تکرار می کرد هر روز که منم دیگه اسماشونو از حفظ بودم می گفت وای امیر نمیدونی بچه ها یه پرونده برای اتوبوس شب رفتن خیلی خوب نوشتن وقتی اسماشون میآورد انگار داشت از موفقیت برادراها و خواهرهاش حرف می زد .چند هفته پیش با اینکه مشکلات زیادی داشت گفت می خواهم برم تهران بچه های سایتو ببینم مثل اینکه نتونسته بود بچه ها رو به جز امیر جلالی. وقتی برگشت داشت خاطرات سفرو تعریف می کرد همش از امیر جلالی تعریف می کرد از اوملتی که با هم خوردن از دیالوگ ها ی فیلم حکم که با هم مرور کردن از سنتوری از.... می گفت امیر خیلی پسر باحالی بود کاش زودتر پیداش کرده بودم وقتی درباره جلالی حرف می زد چشماش برق می زد می گفت فکر نمی کردم بیاد من بچه شهرستانی رو ببینه.یه نوشته از همین جلالی رو با عنوان رفاقت نعمتی که خدا بهم دادو پرینت گرفته بوده بهم داد گفت بخونشو کیف کن چه دوستایی دارم .گفت دوست داشتم تو تهران امیر قادری رو از نزدیک ببینم و دستشو به گرمی بفشارم و بهش بگم خیلی باحالی و خیلی دیوانه که به جوونایی مثل بچه های خوب سایت اعتماد کردی .هر وقت بهش می گفتم خوب این امیر قادری شما چه فرقی با باقی منتقدا داره می گفت اون مثل خودمونه ادا در نمیاره مثل خودمون دیوونه اس. 5.سر نمازاش خیلی برای ساسان و امیر ضا وآجرلو دعا می کرد می گفت اونا برای کنکور من دعا کردن حالا نوبت منه با خدا گلاویز بشم و براشون دعا کنم حالا نوبت من و شما بچه های این کافست که براش دعا کنید 6.یاد فیلم محبوب آ ژانس شیشه ای می افتم که قرار بود مثل فیلم هفت فینچر که عاشقش بود براش عید امسال پرونده دربیاریم(راستی کودوماتون پرونده فیلم هفت حامد خوندین می گفت به امیر قادری یه بار تو کافش پیام داده بره بخونه ونظر بده ولی اون نخونده و من بهش گفتم اینم از امیر قادری ات میگفت اون وقتشو نباید با مزخرفات من تلف کنه )اونجا که حاج کاظم میگه حاج کاظم:من شما رو نمی شناسم پس اگه مثل ما فارسی حرف می زنید معنی این غیرتو می فهمید این غیرت داره خشک می شه شاهرگ این غیرت .........(عباس مشغول خواندن نماز است )کمک کنید نذاریم ان اتفاق بیافته من برای صبرتون یه یاعلی می خوام همین.... 7.حامد پاشو لعنتی از رو اون تخت سفید پاشو بیا دوباره با هم پرسه بزنیم دوباره از سکانس ها دیالوگ ها وموزیکای معرکه برام بگو دوباره وقتی بچه ها دست انداختن بهشون بخند قول میدم خودم ساند تراک میامی وایس که دوست داشتی برات پیدا کنم قول میدم به امیر قادری توهین نکنم قول می دم مجله فیلم بخرم قول می دم مثل تو به دیوونگی هام احترام بذارم قول می دم فقط تو هم قول بده منو تنها نذاری تا مجبور بشم بیام اینجا بنویسم هوای تازه دلش می خواست ولی/ آخرش توی غبارا زدورفت دنبال کلید خوشبختی می گشت /خودشم قفلی رو قفلا زدو رفت. 8.چند روز پیش داشتی مطلبی درباره حسین پناهی که روزگاری تو شهرمون دبیرستان می رفت برای سایت سینمای ما مطلبی درباره آخرین کارش تو سریال روزگار قریب می نوشتی این شعرشو برام چقدر قشنگ خودی گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر را میان مردمی که حدودا میخرند و حدودا میفروشند در بازار بورس چشمها و پیشانی ها و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد... یا اون یکی که می گفت چشمارو میبندم و کله رو ول میکنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه گریه که دیگه عار نیست خواب که دیگه کار نیست تا مجبور بشی از کله سحر یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که سر بذاری به خیابونا برگرد پیشم قول میدم دیگه سر به سرت نذارم امیر .م

امیر: بچه‌های کافه - هر کی، هر چی از دست‌اش برمی‌آد... نمی‌دونم... وحید که توی سینمای جهان داره با حامد کار می‌کنه...

امير صباغ
چهارشنبه 12 دي 1386 - 0:2
30
موافقم مخالفم
 

امير جان سلام

نمي دونم منو يادته يا نه خيلي وقته كامنت نمي زارم هر روزسايت رو مي خو نم .مطلب امروزت خيلي بهم حال داد چند بار تا حالا تصميم گرفتم به هيچ كي كاري نداشته باشم و جوري زندگي كنم كه لذت ببرم ولي تسليم محيط شدم يادداشتت رو كه خوندم ياد روسري آبي افتادم آقاي بازيگر : "خوشبختي تو دل آدمه نه چيزي كه مردم از بيرون ميبينن" (نقل به مضمون)

ولي از ديوار خاليت بگم صبح كه خوندم ياد يكي از دوستاي دورم افتادم كه خيلي وقته كاري باهام نداره... بگذريم تو هم با اينكه امروز حالت خوب بود يادداشتتو تلخ تموم كردي. حميد هامون راست ميگفت : " انسان از آن چيزي كه بسيار دوست مي دارد خود را جدا مي سازد در اوج تمنا نمي خواهد دوست مي دارد اما در عين حال مي خواهد متنفر باشد اميدوار است در حاليكه مي خواهد نااميد باشد همواره به ياد مي آورد اما مي خواهد فراموش كند "

ArminEbrahimi
چهارشنبه 12 دي 1386 - 3:22
-3
موافقم مخالفم
 

خٌدا تو را صبر بدهد در این سرزمین، اگر در زمره ی آدمیانی... تمامِ زیباییِ کارِ «میشاییل هانکه» در «پنهان» به خاتمه ی زنده گیِ «ژرژ» نیست.به آن زیرٌ رو شدنی که در زنده گی ژرژ تجربه می کنیم نیست.مسأله اینجاست که هدفِ هانکه از ساختنِ پنهان اصلاً ژرژ نیست.مطلبِ پنهان شده ای که پس از تماشای –احتمالاً دوباره ی- فیلم به دست می آید این است که ژرژ این آدمِ موفق این «مردِ خانواده» وَ مٌجریِ موقرٌ «کاملی» که ما می بینیم یک «هیولا»ی به تمام معناست، وَ این آن «پنهانِ» ساده در موردِ ژرژ است.هیولایی که در ظٌلَماتِ دِهشَتناکِ یک اطاقِ خفه می خسبد، مردِ بی وجدانِ دروغ گویی که باعث مرگِ تدریجی –وَ اجتماعیِ- یک آدم وَ مرگِ حقیقیٌ نهایی اش می باشد.نه یک مردِ خانواده، یک مردِ دیو صفت که زنده گیٌ مرگِ آدم های اطراف اش برایش مهم نیست.اما خوش بختانه مثلِ همیشه کارٌ هدفِ هانکه اینجا تمام نمی شود. هانکه هیچ صحنه وَ عاملِ اضافه ای را در فیلم اش جا نداده.در نهایتِ وسواس وَ حساسیت اثرش را پیش بٌرده، وسواس وَ البته خِسَت از نوعِ مٌفیدش.بنا بر این گٌم شدنِ یک شبه ی «پیرو» -پسرِ ژرژ- وَ آن چیزی که پیرو به مادرش «آن» -بازیِ مثلِ همیشه گرمِ «ژولیت بینوش»- درباره ی رابطه اش با آن ناشر/دوستِ خانواده گی «پیر» می گوید، همچنین صحنه ی همدلیِ پیر وَ «آن» در رستوران، دیر آمدنِ «آن» به منزل وَ چند عاملِ موهومِ دیگر...همه ی این ها به ما می گویند که: چیزهای دیگری –بسیار چیزها- در این روایتِ پنهان پنهان شده است.وَ این ما را بر این می دارد که مقصودِ هانکه چه بوده جٌز این که «همه چیز در اطرافِ ما در شکلی کاملاً مٌشابه در وضعیتی پنهان به سر می برد».پسرِ «مجید» بر خلافِ ظاهرِ وحشیٌ سیاه اش به قول خودش «آدمی مؤدب بار آمده است»، وَ آن گونه که ما گمان می کنیم احتمالاً قصد انتقام ندارد، فیلم ها که دیگر حتماً کارِ او نبوده.راستی، فیلم ها کارِ کی بوده؟ اصلاً پای «آدم»ی در کار است؟یا این بازگشتِ گذشته ی آدم ها، دروغ ها وَ «رو»ی پنهانِ قضیه است؟ ژرژ به دروغ به «آن» می گوید هیچ موجودی در خانه ی فقیرنشین نبوده، همان شب فیلمِ تازه ای به «آن» وَ فردایش به رئیسِ ژرژ می رسد که ژرژ در همان خانه ی مذکور ایستاده وَ مردِ چاقِ ساده ای را –مجید- تهدید می کند! مجید در هولناک ترین شکل نشان می دهد که آن موجودی که به نظر می رسد نبوده. هانکه می توانست با یکی دو فیلمِ دیگر از زنده گی خصوصی ترِ ژرژ وَ خانواده اش وَ کمی مایه های نسبتاً آشنا –که در دست او یکسر غریبه از کار در می آیند- اثرِ «سوررئالِ» درجه یکی بسازد.مثلاً دوفیلمِ دیگر که از درونِ خانه –نه بیرون- ضبط شده وَ «پنهان» های دیگری را رو می کند وَ اصلاً به دست دوستان خانواده گی هم می رسد.اصلاً همین بازی با دوربینِ روایت گر وَ فیلم های به ظاهر تهدید کننده ی ارسالی که هانکه نه چندان با توجه به اش از کنارشان می گذرد وَ تنها گوشه چشمی به این ترکیب می گرداند خود می توانست پایه ی مفهومِ تو در تو وَ تازه ای برای این موضوعِ کٌهنه ی «آنچه در زیر پنهان است» باشد.[ربطی ندارد ولی می گویم؛ «مارتین اسکورسیزیِ» اعظم در ساختنِ «رنگِ پول» کاری مشابه انجام داد.او داستانِ بسیار ضعیفٌ ساده ای داشت وَ ساده به معنای خیلی بَدَش.داستانی موهومٌ حتی در مقابلِ کسی که اولین فیلم اش «خیابان های پایینِ شهر» بود «پیش پا اٌفتاده».اما مارتی ضعف نشان نداد.رفت سراغ اش.رفت وَ کاری با آن داستانٌ آن سه تا ستاره –که مثلِ مٌدیرِ پخمه ای در یک روزِ پیکنیکِ خانواده گی وَ هنگامِ صرفِ بستنی توی ذوق می زدند- کرد که حاصل اش با کمی اغراق خوش ساخت ترین فیلم دهه اش بود.حرکاتِ دیوانه کننده وَ پریشان کننده ی دوربین اش که میزِ بیلیارد را «می خورد»، وَ ایده های تمام نشدنی اش برای پیش بردن روایتی به چنان بی رگی بی معنایی...همین کار را مٌریدِ همین اٌستاد یعنی «مایک فیگیس» -که عشقِ تمامِ زنده گیِ من است، حتی زمانی که متولد نشده بودم!- در اغلب فیلم هایش کرده.نمونه اش «ترکِ لاس وِگاس» که با پی رنگی ضعیف وَ با بازی هایی از آن هم ضعیف ترٌ کٌهنه تر اثری درجه یک وَ قابل دفاع ساخته...]بله...اما ساختارِ ساده ی تصویری وَ داستانِ معمولیٌ یکدستِ فیلم نشان می دهد هانکه علاقه ای به نمایشِ همه چیز نداشته.هانکه می خواسته در پسِ این تصاویرِ ساده واقعیتِ هولنکی را به ما گوش زد کٌند: آنچه در پنهان ها پنهان شده است...راستی هانکه چه طور بدونِ دست بٌردن در هیچ یک از عواملِ آشنا وٌ نا آشنای ساختاری همچین کاری کرده؟ با وجودِ کٌنترلِ عمیقٌ حساسی که هانکه بر فیلم داشته وَ حتی یک گافِ کوچک از دستش در نرفته می شود یکی توضیح بدهد چرا وقتی پیر وَ «آن» در رستوران با هم حرف می زنند آن جوانِ تٌغس از پٌشت به چه چیزی نگاه می کند؟منظورِ هانکه چه بوده؟یک قضیه ی دیگر؟یا یک گافِ ساده؟[گفتم گاف خیلی عذر می خواهم رویم به دیوار چون در آن موردِ قبلی از اٌستاد مارتیِ عزیزم مثال آوردم نتوانستم خودداری کنم وَ نپرسم که معنی آن همه گافی که اٌستاد همچون یک امضاء در یکان یکانِ فیلم هایش داد چه چیزی بوده؟ از بازتابِ دوربین در شیشه های مرکزِ تبلیغاتیِ سناتور «پالِنتاین» تا جایی که فیلم بردار وَ آن «بازوکا»یی که رویش نشسته در پنجره ی اتوموبیلِ «کازینو دارِ» خوش اقبال شکل می بندند وَ گاف های اساسیِ دیگر که اتفاقاً در آثارِ فیگیس هم هست]...نوشته ام بر «بازی های مٌضحک»بماند برای بعد. نظرم در موردِ رعب انگیز ترین شاعر تاریخ همیشه همان «آندری روبلٌف» وَ «آینه» است.البته «آینه» خیلی خیلی بیشتر.دارد گریه ام می گیرد...گفتم دیگر... درباره ی «یغما گلروییِ» عزیزم باید بگویم که حرف فراوان فراوان مثلِ آفتابِ جونوب وجود دارد.البته نه به همان روشنی.این که یغما بزرگ ترین ترانه نویسِ تمامِ تاریخِ کوتاهِ ترانه نویسی در ایران است را که هیچ کس «نمی تواند» رویش حرفی بیاورد.چون هست.اما راجع به پیچیده گی هایش باید بگویم که پس «مسیحِ سرگردان» را نخوانده اید.البته شما درباره ی «ترانه» های پیچیده ی او گٌفتیدٌ آنچه من گفتم داستان است.اما منظورم این بود که از لحاظ پیچیده گی یغما خیلی خودش را کنترل می کند.تازه مفهومِ ترانه های یغما –که خلی زیاد اند، وَ چه خوب- اصلاً دشوار نیست.فقط لحنِ او تا حدیسخت به نظر می رسد که این طور نیست (!) یعنی واژه اش (سخت) نیست بل که (شکیل) است.خیلی ها هستند که مفهومِ کٌلی ترانه هایشان هم موهوم است.یعنی قصد فقط ترانه بوده نه مفهومِ احتمالاً نهفته در آن.آثارِ «شهیارِ قنبری» -که من عاشقِ اجرای «حالم بَدِه» وَ «بر می گردم» اش هستم- ترانه های «ایرج جنتی اطاعی» وَ دیگران بسیار گران بهاست، اما یغما پٌرکار ترین جدی ترین وَ «ترانه دوست» ترینِ ترانه سٌرای تاریخ ادبیاتِ آهنگینِ ایران است.هست.هست... ترانه ی «سینمایی» در دفترِ «تصور کٌن!» -با طرح جلدی افتضاح وَ آن عنوانِ خاک بر سریٌ بی سوادانه ی «دفتر شعر»- را حتماً بخوانید.در این دفتر یغما مراعاتِ همه را کرده وَ زبان اش از آن پیچیده گی دفاترِ اولیه در آمده. وَ برای تنوع این هم دو تا از ترانه های خودم، برای پٌر شدنِ عریضه: داستانِ آنا کلیشنا که عاشقش بودند اما با او ازدواج نکردند!/آرمینِ ابراهیمی تو عمارتی محزونٌ نامی ، نشسته رو تخت دخترِ سیا توی خاطره ش پولک می باره ، توی خاطره ش می بارن ابرا پاهاشٌ بی حال ول کرده از هم روی سرامیک پاهای نا آشنا می بینه توی اطاقِ تاریک خمیده روی بساطِ سٌرنگٌ ، موهاش تو دستِ دیوِ بٌکسوره این غریبه هم مثِ دیگرون جونِ دٌخترٌ دسر می خوره! دخترِ سیاه پایان می بینه واسه این قطعه می بینه فردا توی راه پله یه صف وایساده! قطره های اشک خشکی گرفته ن ، حنجره مٌرده حنجره خوابه! دخترِ سیاه نشسته رو تخت ، سرنوشتِ اون مٌرغِ کبابِ! تو دنیای تخت می گذره عمرش مثِ همیشه دنیای دِلِش از زخمای جا به جا ریش ریشه توی دنیای واژگونِ دختر ، مهتاب می خنده از قابِ خالی برگه ی چِک رو میزِ صٌبحونه س ، با کادو از مشتریِ سومالی عکسش چاپ شده توی مجله به روی سردر میشناسن همه دختر سیاه رٌ توی این شهر صداش می زنن از توی راهرو ، توی تاریکی میره تا اونجا از توی اطاق: دادِ مشتری ، می رسه به تخت دخترِ سیا واژگون می شه دنیا هر لحظه توی اون اطاق تو شبِ بی راز، تو صبحِ بی صبح، تو غروبِ داغ قصه می خونن برای دختر ، از روزگار از سرنوشتشون مشتریای خیلی آشِنا ، با نرخِ مقبول با نرخِ ارزون تو عمارتی محزونٌ نامی نشسته هنوز دخترِ سیا شبِ سرنگون می گذره از باغ می رسه فردا، می رسه فردا... غلاف/آرمین ابراهیمی من می تونم خفه کنم صدا رٌ! من می تونم تو جیبِ شاعر جا شَم! بشم یه میکروفونِ ضدِ پیدا ، یا وسطِ یه توطعه پیدا شم! انواع فنِ جادو یادم داده ن ، یه جوخه مأمور بندِ امرِ مَنن! حنجره های وراجٌ تابم نیس! تغییر چهره میدم از مرد به زن! دٌرٌس سَرِ بزَنگاه سر می رسم ، خلعِ صلاحِ حقیقت کارَمه! مٌچِ فریادٌ تو گلو می بندم ، وظیفه ی من نجاتِ آدمه! من می تونم غلاف کنم این همه عقلِ تیزٌ! به تختِ دیوونه خونه بِکِشَم این همه مریضٌ! کارم همینه واسه این زنده ام ، تمامِ شب تو خواب پی مٌجرمَم! کلی چیزا دس گیرِ هوشم می شه ، وقتی دو نفر بخندن به هم! توی کوچه ها سایه رٌ تعقیبم! با پالتو زیرِ بارون روزنامه به دست! تو مدرسه بهِم می گفتن پَپِه! دیدیم که این لقبِ دروغ شکست! من می تونم به دستِ این ظرایف ، دس بندِ پولادین ببندم راحت! استعاره وٌ هنر نمی شناسم من! از این حرفا هیچ نمی ره تو این کَت! من می تونم غلاف کنم این همه عقلِ تیزٌ! به تختِ دیوونه خونه بِکِشَم این همه مریضٌ! ممنون واسه شامٌ آن لبخندِ دلبرانه وٌ خواب بعد از ظهر در اِیوان...مطلبِ فیلم های جماهیرِ شوروی هم در «دنیای تصویر» بَدَک نبود. آرمین ابراهیمی

امیر: "حرکاتِ دیوانه کننده وَ پریشان کننده ی دوربین اش که میزِ بیلیارد را «می خورد»" - بودم

ساسان.ا.ك
چهارشنبه 12 دي 1386 - 12:12
3
موافقم مخالفم
 

سلام.

مارو باش ميايم تهديد مي كنيم كه بايد اينتر بزنين ولي خودم اينجوري ميشه. باور كنين من اينتر زده بودم نمي دونم چرا اينطوري شد؟

سحر همائی
چهارشنبه 12 دي 1386 - 13:36
-29
موافقم مخالفم
 

این یکی روزنوشتت نمره اش 20 بود . تک تک پاراگرافها را هستم . ضمنا از گانگستر آمریکایی دقیقا آن جمله را به ذهن سپردم که خودت هم نوشتی : خلاصه باید انتخاب کنی؛ یا قوی بشی و کلی دشمن پیدا کنی، یا ضعیف بمونی و همه دوست‌ات داشته باشن.

به امیر. م : اگر اینجا را می خوانی (که امیدوارم بخوانی ) و می توانی با حامد صحبت کنی از قول من بهش بگو یادش باشد که گفته بود توی این هوای سرد یک چایی توی کافه امیر قادری خیلی می چسبد . بهش بگو برایش میز رزرو کردیم . بگو به نشانه جمله آل پاچینو : ریسک نکردن هم خودش یک جور ریسک است. منتظرش هستیم .

سیاوش پاکدامن
چهارشنبه 12 دي 1386 - 13:55
22
موافقم مخالفم
 

دو ساعت است که فکرم مشغول است. چه باید گفت؟! چه باید کرد برای حامد عزیز،سکوت گاهی و گاهی هم،کنار هم چیدن کلمات.

"ولی من در 28 سالگی فهمیدم که این طور نیست. آن چیزهایی که می گویند خوشبختتان می کند جواب نمی دهد. نه آدم‌های دیگر نه موفقیت و نه تاییدشان . تنها چیزی که ارزش این را دارد که داشته باشی تنها چیزی که دوام می آورد این فرایند است که همان کاری را انجام بدهید که می خواهید" . " ناگهان کیف کردم. به نظرم رسید که این راهی است که ادامه دارد" . " شاید بیرزد کمی گشاد گشاد نوشتن و بزرگ بزرگ طی کردن آن اوایل کار " . " نه به هیچ وجه نباید عشق حالو فدای آینده کرد" ." ضمنا هر آدم رد پای خودشو تو زندگی ها می زاره" . . " ! اوه البته كه حال همه خرابه." " در همه ي اين لحظات داشتين از زندگي لذت مي بردين. موقعي كه خواستين برين اون دنيا مطمئن باشين كه ميگين ما از زندگي چيزي نفهميديم" " عشق يه چيزيه تو اين مايه ها" " خیلی وقت است که فکر می کنم مدت هاست روی یک دایره ی بسته می دوم" " این روزها دو نفری دست هم را می گیریم و می نشینیم رو بروی همان آینه و شمعدان نقره لحظه عقد. صدای نفسهای تند هم را می شنویم. دست هم را فشار می دهیم. نا امیدی هامان به یک باره تمام می شود. درست توی آن یک دقیقه آخر" "برای حامد اصغری دعا کنید حالش بده ..واقعا بد" " آخ من رفیق پرسه هاش دیوونگی هاش تنهاییاش بودم تو شهر کوچیک لعنتی خودمون " " وخدا ميدونه بي ريا:واسه همه دعا كردم .ميكنم هر وقت در اسمون خدا باز ميشه ميزنم تو كانال اوس كريم ودعا با زبون فارسي سليس خودمون خدا جون دمت گرم بابا باحال"

.

حامد اصغری

دوشنبه 3 دي 1386 - 18:53

وای امیر جلالی جونم حرف دل منو زدی باز خوب اینا رو گفتی تا من به افسردگی های دائمی متهم نکنند .باور کن درد منم اینه که نمی دونم چطوری باید از زندگیم لذت ببرم .پس بیا با هم بریم سفر

بیا بازم‌ مثل‌ِ قدیم‌ ، با هم‌ دیگه‌ بریم‌ شمال‌ !

دلم‌ گرفته‌ ! راضی‌اَم‌ به‌ این‌ خیالای‌ محال‌ !

من‌ُ بِبَر ! تا آخرِ جادّه‌ی‌ چالوس‌ بِبَرَم‌ !

تا شیشه‌ی‌ بارونی‌ُ خیس‌ِ اتوبوس‌ بِبَرَم‌ !

تا جای‌ پات‌ رو ماسه‌ی‌ داغ‌ِ مُتل‌قو بِبَرَم‌ !

تا آخرین‌ دلهره‌ی‌ نگاه‌ِ آهو بِبَرَم‌ !

من‌ُ بِبَر تا گُم‌ شُدن‌ تو اون‌ چشای‌ بی‌قرار !

تا ساختن‌ِ قصرِ شنی‌ رو ساحل‌ِ دریاکنار !

دِلَم‌ پُرِ بیا بازم‌ با هم‌دیگه‌ بِریم‌ سفر !

جای‌ ما اون‌جا خالیه‌ ! من‌ُ بِبَر ! من‌ُ بِبَر !

یه‌ عمره‌ جادّه‌ی‌ شُمال‌ ، منتظرِ عبورِ ماس‌ !

نمی‌دونه‌ یکی‌ از اون‌ دوتا قناری‌ بی‌صداس‌ !

یادش‌ به‌ خیر لحظه‌ای که ، چشمای ما دریا رُ دید !

نورِ چراغ‌ِ زنبوری‌ ، رستوران‌ِ اسب‌ِ سفید !

یادش‌ به‌ خیر شنای‌ ما ، میون‌ِ موجای‌ بَلا !

خاطره‌های‌ مشترک‌ ، وقت‌ِ سفر تو جنگلا !

دِلَم‌ پُرِ بیا بازم‌ با هم‌دیگه‌ بِریم‌ سفر !

جای‌ ما اون‌جا خالیه‌ ! من‌ُ بِبَر ! من‌ُ بِبَر !

یه‌ عمره‌ جادّه‌ی‌ شُمال‌ ، منتظرِ عبورِ ماس‌ !

نمی‌دونه‌ یکی‌ از اون‌ دوتا قناری‌ بی‌صداس‌ !

.

کامنت امیر. م. را چند بار باید خواند، خدا دیوانه هایی اینچنین را همیشه سالم نگهدارد.

کاوه اسماعیلی
چهارشنبه 12 دي 1386 - 16:54
-25
موافقم مخالفم
 

1.این که چرا پروین و مردم از هم جدا شده اند چندان دلیل سختی ندارد.جامعه شناسی این سالهای مردم ایران نشان میدهد که دیگر پروین برای جوانهای جدید آدم سمپاتی نیست.همانطوری که قطبی هم نخواهد بود.این را خواهید دید.به قول خودت آدم معتدل عقل گرای منعطف....در تاریخ اجتماعی معاصر ایران کدام دارنده هر سه صفت بوده که از سوی مردم رانده نشده باشد.قطبی سرنوشت محکوم به شکستی در فوتبال ایران خواهد داشت.شک نکنید.خارج از این مسائل داشتم بازی پرسپولیس سپاهان را میدیدم.قاعدتا به خاطر تمایلات ضد امپریالیستی خودم از پرسپولیس بدم می آید و حتا چهره دوست داشتنی مثل قطبی هم نمیتواند نظرم را تعدیل کند.اما باور کنید نیمه اول که تمام شد داشتم فکر میکردم اگر پرسپولیس ببازد چند درصد از مردم ایران افسرده خواهند بود.چه تعداد زیادی همان اندکی روحیه کاری را هم از دست خواهند داد و اینکه اگر پرسپولیس ببرد رفیقمان امیر قادری که حالش خوب نبوده چقدر میتواند شارژ شود.نیمه دوم زود شروع شد و بنده تمایلات انسان دوستانه ام را کنار گذاشتم.

2.امیدوارم همه مان آن جمله آخری را که در مورد کوپولا گفتی را باور کنیم.کوپولا دینش را به مردم دنیا ادا کرده.

3.جریان حامد اصغری چیست؟نگران شدیم.

4.فلورین هنکل فون دونر سمارک(عجب حالی میکند با اسمش) کارگردان زندگی دیگران در مصاحبه اش گفته؟"همه جور آدم در بین تماشاگران فیلمهایم دیده میشد.همه به جز دختران زیر 18 سال نمره های نسبتا خوبی به فیلم داده بودند.یادم می آید که وقتی 18 سالم بود همین ها اصلا از من خوششان نمی آمد!حالا فیلمم را هم نمیپسندند."

5.پریشب رفته بودیم دریا....موقع طلوع آفتاب بود.رنگ دریا به قرمزی خورشید شده بود.تا چشم کار میکرد زیبایی بود.پاچه شلوارم را بالا زده بودم.پاهایم توی آب بود.موبایلم به صدا در آمد.داشتم با موبایل حرف میزدم و توی آب راه میرفتم.دستانم روی سرم بود بلند فریاد میزدم و میگفتم صدات نمیاد....دوستم که با فاصله داشت نگاهم میکرد بعدش بهم گفت چقدر هیبت آل پاچینو تو insider را پیدا کرده بودی وقتی از ساحل داشت با راسل کرو حرف میزد.فقط صدای ماندولین را کم داشتی.تا الان شده کسی شما را با بازیگر محبوبتان آن هم در موقعیتش در سکانس محبوبتان مقایسه کند؟میتوانید درکم کنید؟

صوفیا نصرالهی
چهارشنبه 12 دي 1386 - 22:54
2
موافقم مخالفم
 

این کامنت رو برای حامد اصغری میذارم.برای وقتی که حالش خوب خوب بشه و دوباره بیاد به سینمای ما سر بزنه و به داد سینمای جهان برسه.حامد جان برای دوره نقاهتت یه عالمه پیشنهاد موزیک درمانی و فیلم درمانی داریم.(دفعه قبل، بعد از کنکورت خودت ازمون پیشنهاد خواستی اندفعه حسابی آماده ایم تا وقتی که دوباره بهمون سر زدی یه عالمه فیلم خوب و موزیک خوب برات رو کنیم!).این کامنت رو هم گذاشتم که وقتی اومدی و صفحه روزنوشت ها و بعدش کامنت ها رو باز کردی ببینی که ما واقعا رفقای بامعرفتی بودیم و تو این مدت جاتو خالی نگه داشتیم و به یادت بودبم.اندفعه وقتی بیای تهران حتما یه جلسه میذاریم و همه دور هم جمع می شیم.منتظرتیم!کافه با وجود همه دوستان و دور هم رونق می گیره پس از رونق نندازش!قول بده که زود زود بهمون سر می زنی دوباره.رفقا همه منتظرن.جات سر میز امیر قادری و امیر جلالی محفوظه!تو سینمای جهان هم برات یه مهمونی مفصل می گیریم پس...لطفا زود خوب شو.

وحید
چهارشنبه 12 دي 1386 - 23:56
13
موافقم مخالفم
 

تو کامنت قبلی جیغ رو تایپ کرده بودم جیق.پوزش.

راستی این برف هم بالاخره سر و کله اش پیدا شد.چند وقتی بود ناز می کرد.بعد از مدتها یه برف بازی حسابی کردم.زیباترین جلوه ی طبیعت برای من این برفش است.

ایرج نویسا
پنجشنبه 13 دي 1386 - 1:52
21
موافقم مخالفم
 

امیر جان سلام

مثل همیشه جذاب و علیرغم طولانی بودن خواندنی.من اما از دیالوگهایی که به نقل از فیلم گنگستر نوشته بودی بیشتر لذت بردم.یعنی چند وقتی است به دیالوگ فیلمها علاقه پیدا کرده ام و از آنهایی که خوشم می آید یادداشت بر می دارم و در وبلاگم می نویسم.با اجازه ات این دیالوگها را هم استفاده می کنم.دو دیالوگ مشتی هم از اصغر فرهادی در فیلم های شهر زیبا و رقص در غبار در وبلاگم نوشته ام که اگر دلت خواست می توانی در وبلاگم بخوانی.

Reza
پنجشنبه 13 دي 1386 - 2:26
-17
موافقم مخالفم
 

اول اینکه اون آقا خبرنگارو باحال گفتی و دومم اینکه همین معلمای نکته سنج رو داشتی که شدی امیرقادری دیگه . معلمای ما از این حرفا نمیزدن . یه معلم دینی داشتیم سال دوم راهنمایی یه ژیان داشت ، پارکش کرده بود دم در خروجی مدرسه که به کوچه باز میشد . زنگ آخر معلم نیومده بود و کلاس ما تعطیل شده بود ، چندتا از بچه ها ژیانه رو بلند کردن گذاشتن اونور کوچه و همگی قایم شدیم تا واکنش معلممون رو ببینیم . اصلا نفهمید و سوار شد رفت . ( اسمشو یادم رفته ولی اگه االان هم ببینمش ازش معذرت خواهی میکنم ، خیلی اذیتش می کردیم ، اولین جلسه بعد از این ماجرا تا اومد تو ، کلاس از خنده منفجر شد و بنده خدا خودشم نمیدونست چی شده ) از این معلما زیاد داشتیم ولی مواردی مثل معلم زبان شما هیچی .

شانس اینو داشتم که اولین اجرای نمایش " افرا"ی بیضایی رو ببینم . یه شاهکار اساسی . با اینکه متنش رو قبلا خونده بودم حسابی جا خوردم چون این نمایش یه چیزی فراتر از متن نمایشنامه اش بود . هنوز گیجم و نمیتونم چیزی راجع بهش بگم . موقع برگشتن تو برف تهران دو ساعت قدم زدم و بهش فکر کردم . بیضایی ده سال آرزوی به صحنه بردن این نمایش رو داشت و خوشحالم که حداقل به این آرزوش رسید .

خاطره آقائیان
پنجشنبه 13 دي 1386 - 2:34
12
موافقم مخالفم
 

از نو سلام به همه ی دوستای عزیزم و امیر خان گل

برگشتیم و با خبر بیماری حامد عزیز روبه رو شدیم.حالم گرفته است حسابی.ایشالله زودتر خبر روبه راه شدنش رو بشنویم.

چقدر دلم واسه همه تنگ شده بود واسه کافه ی عزیزم.کلی کلی حرف دارم از همه چیز و همه جا خیلی زیاد ولی الان اینقدر خستم و اینقدر چشمام دارن می سوزن که دستام اصلا توان نوشتن ندارن.به زودی خدمت خواهم رسید...تا بعد

فرهاد ترابی
پنجشنبه 13 دي 1386 - 12:16
10
موافقم مخالفم
 

1-وقتی در یک صبح زود برفی کلاغهایی را که از روی درخت سراسیمه می پرند و نرمه های برف را در هوا می پراکنند می بینیم باور می کنیم که هنوز زندگی جریان دارد و زور لایه اوزون به کلاغهانرسیده است.

2-آدمهایی مانند کوپولا تا چهل سالگی برای نام و نان کار میکنند و بعد از آن فقط برای من خود می کوشند.این چهل سالگی سال وحشتناکی است.هر چند کوپولا هم دیر به چهل رسبده است.ولی چقدر باید بزرگ باشی که حتی اگر مزخرف هم بسازی و تماشاچی در سینما خوابش بگیرد بعد از بیدار شدن جرات زیر سوال بردن فیلم را نداشته باشد و بگوید بله البته که من فیلم را نفهمیدم...حرفی که یک منتقد مشهور زده بود در مورد جوانی بی جوانی....

3-رسول احدی هم رفت زمستان پارسال از مرگ رسول صحبت می کرد و امسال از مرگ او می گویند....

4-برفهای سفید را واسطه کنیم برای سلامتی حامد آنها تازه از پیش او آمده اند.....

مصطفي انصافي
پنجشنبه 13 دي 1386 - 17:49
-16
موافقم مخالفم
 

يه روز حال همه مون خوب مي شه... دعا كنيم... ايمان بياريم...

حمید قدرتی
پنجشنبه 13 دي 1386 - 19:2
11
موافقم مخالفم
 

د آقا یکی بگه حامد چشه جون به لب شدیم . خدایا خودت کمکش کن .

امیر جلالی
پنجشنبه 13 دي 1386 - 20:21
10
موافقم مخالفم
 

سلام به همه بچه ها

امروز صبح همون امیر م. بهم sms داد که حامد به هوش اومده و حالش بهتره ولی چیزی که من می خوام بگم اینه که به قول مصطفای عزیزم یک روز حال هممون خوب می شه ولی این فضایی که اینجا و دوروبر امیر قادری درست شده واقعا معرکه اس،آقا من تا دلتون بخواد دنبال رفیق رفتم و بدبختی رفیقو کشیدم ولی نمی دونم چرا اینقدر فضای اینجا بهم می چسبه حتی بیشتر از خیابون غیاثی و کوچه حموم تو فرزانه که چندین سال پاتوق رفیق بازیامون بود.

خوش به حال هممون که اینجا همدیگه رو پیدا کردیم و چه خوب هم پیدا کردیم البته کاش زودتر پیدا می کردیم،این همه رفیق با معرفت تو این چند روز با sms و کامنت و حتی تلفن اومدن و حال حامدو پرسیدن،حامدجان کاش من به جای تو مریض شده بودم بابا...

خلاصش اینکه افتخار می کنم،نه این یه عبارت لوسه،حال می کنم که با شماها آشنام و مخلص تک تک دیده ها و نادیده ها هم هستم،به خصوص خانم صوفیا نصراللهی(ایشا ا... جلسه بعد می گم چرا صوفیا خانم)

قربون همگی واینکه بالاخره یه روز حال هممون خوب می شه،مطمئن باشید.

یا علی.

جواد رهبر
پنجشنبه 13 دي 1386 - 20:22
-11
موافقم مخالفم
 

آخرین خبر از حال حامد جان اصغری مان:

"رفیق مان به هوش آمده و حالش خوب است. فقط باید خیلی استراحت کند." بچه ها باز هم دست به کار شوید ها! حالا باید شادش کنیم. بیاریمش روی فرم!

منبع: پیامک.

جواد رهبر
پنجشنبه 13 دي 1386 - 20:40
14
موافقم مخالفم
 

پ.ن. : البته تا این لحظه دوستمان هنوز در بیمارستان است.

مصطفی جوادی
پنجشنبه 13 دي 1386 - 23:12
33
موافقم مخالفم
 

برای حامد اصغری آرزوی سلامتی دارم و به خاطر او هم که شده یک بار دیگر بیوگرافی وودی آلن را توی سینمای جهان میخوانم.

خاطره آقائیان
جمعه 14 دي 1386 - 1:19
8
موافقم مخالفم
 

سلام مجدد

خوب بازگشتم و دستها توان دوباره نوشتن یافتند..سحر عزیزم با حرفت موافقم.این روزنوشت تک تک پاراگراف هاش واسه خودش یه عالمه اس.اون جمله از "گنگستر آمریکایی" رو هم که با هم تجربه کردیم.یادش بخیر...

این نقل قول از کلونی رو بار ها و بارها شنیدم ولی هیچگاه برام کهنه نمیشه.از اون آس های روزگاره.امان ار کلونی و مایکل کلایتون که دیدنش تجربه ای خاص بود.تنها در سالن سینما.سالنی به قرمزی آتش و کیفیت صدای توپ که تاثیر فیلم رو دو چندان می کنه.دقیقه به دقیقه یادتون می افتادم امیر خان...

و اما از اون پاراگراف گشاد گشاد نوشتن که دغدغه ی ذهنی سالیان سال بود واسم.این که چرا مثلا من همیشه کارامو میذارم واسه آخرین لحظه؟چرا زمان دانش آموزیم(و البته نه زمان دانشجویی ام)هیچ وقت معنی درس ها رو به مرور خوندن رو نفهمیدم.مدتها فکر می کردم تا تونستم معنی اش رو بفهمم.اینکه لذت بردن از زندگی یعنی همین...گاهی بی خیالش گفتن به خیلی از چیزهای مهم که باید انجام بشن و گاهی تخته گاز رفتن.می دونین فهمیدم که من با این افراط و تفریط ها حال می کنم اساسی و هیچ وقت با اینکه در کارها باید نه افراط کرد نه تفریط کیف نکردم.هر وقت که خواستم میانه رو باشم زندگی برام خسته کننده شده.دیپرس شدم....یا رومی روم یا زنگی زنگ...

دقت کردین که گاهی آدم یه عکس رو از رو دیوار دلش پاک می کنه و عوضش چندتا عکس اما در ابعاد کوچیکتر به جاش می چسبونه!!!؟

کسی الوین و سنجابها رو دیده.خیلی با حاله....

چه قدر دیشب حرف داشتم.چرا یادم نمی یاد!!!!!!!؟پیری هست و هزار عذر شرعی دیگه...

امير صباغ
جمعه 14 دي 1386 - 1:35
3
موافقم مخالفم
 

تو زندگي دنبال چي هستيم؟!

سال 1920 يه روزنامه فرانسوي از خونندگانش خواست بگن اگه ساعات آخر عمرشون باشه و از اين مساله مطلع باشند چي كار مي كنند جوابها جالب بود يه نويسنده گفته بود به كوههاي آلپ ميره و گلهاي وحشي اونو تحسين ميكنه يه بازيگر تئاتر گفته بود مردها تو همچين موقعي شرم و حيا رو كنار ميزارن و هر آتيشي مي خوان مي سوزونن!!! يه نويسنده ي ديگه گفته بود آخرين ساعات عمرشو به يه دست گلف و تنيس ميگذرونه

ومارسل پروست نويسنده ي رمان هفت جلدي "در جستجوي زمان از دست رفته" چيزاي جالبي گفته بود اون اعتقاد داشت وقتي در مي يابيم مرگ در دو قدمي ماست به ناگاه زندگي در نظرمان فوق العاده عالي جلوه مي كند.قبل از اين چون برآن پاياني متصور نبوديم زندگي لطفش را برايمان از دست داده بود اگر مرگ را در نزديكي خود بدانيم اولويت هامان چگونه مي شود ؟

به نظر من اوني از زندگي نهايت لذت رو برده كه تو اين شرايط اولويت هاش هموني باشه كه ا قبل از اين بوده

اينم بگم كه پروست در آخر در جواب سوال ميگه ساعات آخر عمرشو دوست داره در موزه لوور بگذرونه .

شما دوست دارين ساعات آخر عمرتونو چيكار كنين؟

هاله
جمعه 14 دي 1386 - 4:15
12
موافقم مخالفم
 

سلام آقاي قادري.مطلبتان بسيار شكيل بود.خسته نباشيد.اما يك پيشنهاد برايتان دارم. ببينيد بچه هايي كه اهل سينما و مطالعات سينمايي باشند،كه حتما مطالبتان را پيدا مي كنند و مي خوانند.كساني هم كه خواننده نباشند با راهنمايي هاي مكرر شما باز هم آدرس را اشتباهي مي روند.پس بگذاريد همه چيز روال طبيعي خودش را طي كند.شما را چه شده؟اين تصور را ايجاد كرده ايد كه سايت سينماي ما را راه انداخته ايد تا براي مطالبتان تبليغات بكنيد.و اين حيف است.حيف است كه بهانه دست نا محرمان بدهيد.اگر زحمتي نيست كامنتي را كه براي ن ح ن گذاشته ام بخوانيد.طرف صحبتم شما هم هستيد.موفق باشيد و يك دنيا تشكر .

رضا کاظمی
جمعه 14 دي 1386 - 9:13
-12
موافقم مخالفم
 

بر و بکس کافه تشریف بیاورند ....

غم یه رفیق سابق باعث شد بعد از مدتها شعر بنویسم . بخونین و دوست داشتین نظری نقدی چیزی...نشد هم فاتحه ای , واسه روح رفیق از دست رفته م بخونین....دور از جون امیرو ، اسمش امیر بود ،بچه جنوب بود، ساز هم میزد ...امیر علی ( سلامتی امیر علی)، امیر رضا، امیر حسین، امیر ارسلان ،امیر اشکان ...خلاصه جمع همه امیرهای عالم بود ولی گذاشت و رفت. یادش بخیر. خیر از جوونی تون ببینین.

توی سایتم منتظرتون هستم.

www.rezakazemi.com

رضا
جمعه 14 دي 1386 - 13:41
0
موافقم مخالفم
 

گاهی فکر می کنم اگر شور حسینی بگیرتمون بهتره ! چیه همش با عقل و منطق بخواهیم برویم جلو ؟ من نه حامد رو دیدم و نه غیر از کامنت هاش چیزی درباره اش می دونم ..... اما نمی دونم چرا مدام به فکرشم ......توی بیمارستان بودن سخته ...... شب و پرستار بداخلاق و سرم سخته ...... کمردرد و رنگ سفید دیوارها و ساعت چهار لعنتی .....ملاقات و وقت کم دکتر سخته ...... به خدا سخته ! برای همین می دونم اگر حامد بفهمه همه نگرانش آروم می شه ..... این که بدونی رفقات کنارت هستند آرامش می ده ..... آرومت می کنه ....... حااااااااااامد ........ به جان دیوید فینچر به تو فکر می کنم ........ حااااااااااامد اون گوشی لعنتی رو خودت بردار ...........

امیررضا نوری پرتو
جمعه 14 دي 1386 - 15:18
-16
موافقم مخالفم
 

سلام. ( امیر جان گفتی اون جمله ی همیشگی اولمو حفظی! پس برای تنوع فقط می گم سلام! )

1- هفته ی عجیب و سختی بود. راستش وقت نکردم بیام و چیزی بنویسم. یکشنبه تسلیم شدم و رفتم آندوسکوپی. نمی گم راحت بود ... خیلی هم وحشتناک بود... اما خب یه تجربه ی باحال رو از سر گذروندم... با داداشم روز قبلش طی کرده بودم وقتی دارم عق می زنم یاد علی خوش دست ( سعید راد ) در سکانس آخر تنگنا بیفتم که در سراشیبی خیابان های بالایی یوسف آباد روی تصویر شهر سیاه و پلید عق می زد. بر عکس همیشه که نسبت به هر موضوعی (حتی خوبش) هم استرس دارم این دفعه زیاد هیجان نداشتم. راستش این شوخی ای که داداشم باهام کرده بود کلی حالمو سر جاش آورده بود. اتفاقا موقع آندوسکوپی دیازپام رو تازه زده بودند و هوشیاری کامل داشتم. همون طور که به پهلو دراز کشیده بودم و اون لوله ی لعنتی مسیر مری و معده ام رو تا اثنی عشر می پیمود و من هم دست و پا می زدم - تو مایه های رادان در سنتوری که تو آرامسایشگاه ( اصطلاح مسعود کیمیایی هستش ) بهش شوک می دادن و البته نه به اون شدت حتی سعی می کردم خونسرد باشم - دیدم روی دیوار روبروم یه آینه نصب هست که در این حال زار می تونم قیافه مو ببینم. موهام آشفته رو صورتم ریخته شده بود و قیافم و چشمام مثل لبو سرخ . اما چیزی که اون لحظه خیلی حال کردم این بود که عق زدن خودمو می دیدم و اون وسط یه دفعه یاد شوخی دیروزم افتادم و خنده ام گرفت. حالا داشتم مزه ی " علی خوش دست " شدن رو تجربه می کردم و این سختی آندوسکوپی رو واسه م راحت کرده بود... یاد امیر نادری و سعید راد و اسفندیار منفرد زاده و فریدون فروغی و عنایت بخشی و ....... دلم از خیلی روزا با کسی نیست / تو دلم فریاد و فریادرسی نیست/ شدم اون هرزه گیاهی که گلاش/ پرپر دستای خار و خسی نیست.............

2- فکر می کنم سه شنبه بود که رفیق دوست داشتنی ام - سعید هدایتی عزیز - بهم اس ام زد و در مورد حامد گفت. بدجور حالم گرفته شد. بهش اس ام اس زدم. موبایلش دست دوستشه. از اون روز تا حالا مرتب باهاش در تماسم. از بیهوشی در اومده و حالش کم کم داره بهبود پیدا می کنه. فردا می تونه با تلفن صحبت کنه و شاید بتونم فردا باهاش حرف بزنم. امیدوارم که هر چه زودتر حالش بهتر بشه.

3- ای ساسان امیر کلالی ! چی بگم از دستت که هر چی بهت اس ام اس می زنم به سرانجام نمی رسه که نمی رسه ! اصلا ناراحت خدمت نباش. به قول خودت قضیه ی همون شتر است. سعی کن تا می تونی به ت خوش بگذره.

4- نقد علی عزیز رو بر " آقای کیمیایی" خواندم. همه ش یه طرف اونجایی که به سکانس ملاقات نوری با داداشش اشاره کرده بود یه طرف. خداییش هم انتخاب امیر از این سکانس شاهکار کیمیایی خیلی هوشمندانه است. یادمه تو جشنواره ی پارسال سر این صحنه کلی گریه کردم و بعد از فیلم هم به امیر گفتم که چقدر با این انتخابش حال کردم.

5- امیر جان قرار بود که سکانس آخر فیلم محبوبت ( رابین و ماریا ) رو با دکوپاژ کامل تعریف کنی. پس چی شد؟ راستی این ریچارد لستر چند تا فیلم با حضور بیتل ها ساخته.

6- جلسه ی پنجشنبه ی گذشته هم در کنار دوستان کلی حال داد. هنوز مزه اش زیر زبونمه. جای دوستانی که نبودن رو خالی کردیم.

7- بلا نسبت مثل خر از صبح زود تا بوق سگ دارم خر می زنم. خودمم از این همه پشتکارم در تعجبم. وای به حال دور و اطرافیام! از زمان جشنواره فول تایم در خدمت هستیم!

8- امیر جان قرار شد از این به بعد یه کم کمتر فک بزنم. پس دیالوگ این دفعه نداریم. پیشنهاد می کنم برین همون سکانس سرب رو یه بار ببینید و حالش رو ببرین. یادتون باشه رو نوار وی اچ اس یه حال دیگه ای داره ! باز زیاده گویی کردم. معذرت!

پی نوشت (!!!!) : سه روز دیگه اولین سالگرد وبلاگمه و فکر می کنم اولین سالروز اعلام موجودیتم در کافه به طور علنی. سعی می کنم یه یادداشت در هفدهم دی ماه در وبلاگم بذارم.

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

علی نیکنامی
شنبه 15 دي 1386 - 5:23
-8
موافقم مخالفم
 

1-راستش من چند روز بود که سرما خورده بودم و امروز خوب شدم.(علت سرما خوردگیم هم این بود که موسیقی "ایثار" رو که چند روز پیش دانلود کرده بودم ریختم روی موبایل و توی برف رفتم تو حیاط و زیر برف آهنگ رو گوش کردم و نتیجه جوگیر شدنم هم سرما خوردن بود).اما با دیدن چند تا فیلم حسابی سرحال اومدم.چند شب پیش"زیر قانون له شده" یا "زمینگیر قانون" یا هر چیز دیگه که اسمش هست رو دیدم و چقدر حال داد. دیشب یا پریشب(الان ساعت 4 صبحه) هم" خیابان های پایین شهر" رو با احسان نیکنامیان دیدیم و هر چند احسان فاز کافی نگرفت ولی من حال کردم.

2-اما همین الان جاتون خالی نشستم و "آینه" تارکوفسکی رو دیدم و دیگه حسابی کیفور شدم و اومدم شما رو هم در لذتش شریک کنم و با نوشتن این چند خط ترغیبتون کنم که اگه فیلم رو ندیدید حتما ببینید.در ضمن سعی کردم که فیلم و داستانش رو لو ندم.."آینه" شخصی ترین فیلم تارکوفسکی هست و طبعا یکی از درک ناشده ترین آثارش.فیلم به نوعی حدیث نفس تارکوفسکی محسوب میشه که بر اساس خاطرات خود تارکوفسکی و مادرش روایت میشه .مثل سایر فیلم های تارکوفسکی اینجا هم اون چیزی که در درجه اول در فیلم جلب توجه می کنه زیبایی بصری خیره کننده فیلمه که در سه حالت متفاوت رنگی ، سیاه و سفید و در مورد قسمت های مستند ظاهرا با فیلتر قهوه ای رنگ به نمایش در میاد.در ابتدای فیلم جوانی رو مشاهده می کنیم که به کمک پزشک لکنت زبانش مداوا شده و پس از اون راوی فیلم شروع به صحبت می کنه.گویا این جوان که قدرت حرف زدن پیدا کرده همان راوی است که از این لحظه به بعد شروع به تعریف خاطراتش می کند و یا در حالت کلی تر خود تارکوفسکی است که بعد از مدت ها سکوت در اثر فشار حکومت روسیه بر هنرمندان اکنون لب به سخن گشوده و فیلم خود را برای ما به نمایش می گذارد.نوع روایتی که در طول فیلم شاهد هستیم نوعی از روایت جریان سیال ذهن است که شامل خاطره گذشته،واقعیت زمان حال و بعضا تصاویری مستند است.اصولا در طول فیلم خاطره و واقعیت چنان در هم تنیده شده اند که درک روابط میان شخصیت های فیلم اندکی دشوار است.به خصوص که یکی بودن بازیگر همسر و مادر و همچنین ایگنات و آلیوشا بر این امر دامن میزند.داستان فیلم با یک خاطره از مادر راوی آغاز شده و به آرامی پیش می رود،پس از سپری شدن زمان حدود 30 دقیقه فیلم از خاطره خارج شده و راوی و همسرش را در حال صحبت می بینیم.سپس شاهد تصاویری مستند از جنگ اسپانیا هستیم و به همین ترتیب مدام تا انتهای فیلم میان واقعیت ،خاطره،و تصاویر مستند در حال گذر هستیم.تصاویر مستند به نوعی خاطرات فردی هستند که در حافظه جمعی ثبت شده اند و به واقع به همین دلیل است که فیلم با وجود نادیده گرفته شدن از سوی مسوولان پخش و نمایش فیلم در شوروی با استقبال فوق العاده مردم شوروی روبرو می شود.چرا که آنها به درستی فیلم را تصویری از تاریخ پر فراز و نشیب کشورشان دانستند و دغدغه های به ظاهر شخصی راوی را دغدغه های خودشان دانستند.انتهای فیلم با نوعی غافلگیری ما را با تصویر مردی روبرو می کند که بیمار و شاید در بستر مرگ است و در طول فیلم با گذاشتن آینه ای در برابر خود تاریخی از خود و سرزمینش را برای ما بازگو کرده است.

3-خوش باشید.

سعيد هدايتي
شنبه 15 دي 1386 - 7:13
0
موافقم مخالفم
 

به حامد اصغري:سلام .ما كه متوجه نشديم چرا به اين روز افتادي فقط منتظر تن سالمت بوديم رفيق زودتر بيا حرف بزن همه نگرانت بوديم تو كامنتي كه گذاشته بودم ونيست !گفته بودم كه امروز شنبه منظرتيم كه بيايي و خوشحالمون كني .حالا اميدوارم كه بيايي فرقي نميكنه كي.منتظريم

mouse
شنبه 15 دي 1386 - 9:4
-13
موافقم مخالفم
 

تیکه هایی ازنامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز به دوستاش :

اگر خداوند برای لحظه­ای فراموش می­کرد که من عروسکی کهنه­ام و تکه کوچکی زندگی به من ارزانی می­داشت، احتمالاً همه آنچه را که به فکرم می­رسید نمی­گفتم، بلکه به همه چیزهایی که می­گفتم فکرمی­کردم. ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند.کمتر می­خوابیدم و بیشتر رویا می­دیدم. چون می­دانستم هر دقیقه که چشممان را بر هم می­گذاریم شصت ثانیه نور را از دست می­دهیم. هنگامی که دیگران می­ایستادند راه می­رفتم و هنگامی که دیگران می­خوابیدند بیدار می­ماندم. هنگامی که دیگران صحبت می­کردند گوش می­دادم و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حضی که نمی­بردم.

آه انسانها از شما چه بسیار چیزها که آموخته­ام. من دریافته­ام که همگان می­خواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته به­ سنجه­ای است که در دست دارند. دریافته­ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می­فشارد، او را برای همیشه به دام می­اندازد. دریافته­ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.

t1984_mouse@yahoo.com

وحدت عماد
شنبه 15 دي 1386 - 9:6
1
موافقم مخالفم
 

ظاهرا باید هم را بشناسیم، نه؟ یک روز سرد در پارک ملت مشهد با میلاد کوهیار و سعید قوامی راه رفتیم و درباره برادران مارکس و سوپ اردک گپ زدیم و بعد هم بی خیال ادامه آن حرفها شدیم.

چند جمله ای در مورد ترجمه های احتمالی کلمه Heat نوشته ام که اگر حوصله کردی و خواندی، خوشحال خواهم شد که نظرت را بدانم.

پاشا ابراهیمی
يکشنبه 16 دي 1386 - 8:45
5
موافقم مخالفم
 

سلام امیر خان نمی دونم در جریان هستین یا نه... من در خبر مربوط به خانم خیرآبادی یک نامه برای ایشون نوشته بودم که حتی در قسمت کامنت ها هم قرار ندادینش...(من چه خوش خیال بودم که فکر کردم مثل ان آقا که واسه حاتمی کیا نامه نوشت می ذارینش توی سایت!!!!!!!!!!!! D: به هر حال اگه دلیل خاصی داشته از طریق یک کامنت خصوصی در وبلاگ عمو خسرو برام توضیح بدید لطفا!!!!

سینمای ما- متاسفانه کامنت شما نرسیده است. دلیل آن احتمالا تغییرات و تنظیمات مربوط به سرور است. لطفا دوباره بفرستید.

حامد ايماني
يکشنبه 16 دي 1386 - 11:1
-10
موافقم مخالفم
 

- پرواز را بياموز تا در بيكران ابديت حيران نماني!!

"""درياي درون"""

mouse
يکشنبه 16 دي 1386 - 12:6
6
موافقم مخالفم
 

توی این کامنت می خوام وارد شدن یکی از پدیده های قرن 20و21 روبه این کافه تبریک بگم.

وحدت عماد

خوش اومدی

بالاخره جمع مشهدی ها هم جمع شد.

شوجی
يکشنبه 16 دي 1386 - 12:42
2
موافقم مخالفم
 

حالم اساسی جا می آید گاهی وقت ها..همیشه همین بوده که رفاقت واقعی آن طور که امیر جلالی میگه" آخه رفاقت نعمتیه که خدا بهت داد" به وجدم میاورده. مهم رفاقتس..اینکه حواست باشه وقتی دل کسی میلرزه دل تو هم بلرزه..چطور بگم میشه گفت "دوام آوردن برخی ارزش های کهن" بدجوری سر حالمه..اینجا..تو این کافه..عشق میبینم..حالتون به هم میخوره از این کلمه..آخه خیلی وقته کلمه ی "عشق" ساده ترین مضحک ترین و بی خاصیت ترین کلمه شده بود..ولی من واقعا اینجا "عشق" میبینم..توقع داشتم توی این کامنت ها چند خطی راجع به حامد ببینم و خلاص!ولی توی هر کامنتی که خوندم یه جاش نوشته بود "حامد اصغری"،میدونید این خود عشقه..یعنی وقتی یکی از هم کافه ای هات نباشه همه برنامه های کافه به هم میریزه و "ویژه" میشه..لطفا جلوی پیشخون کافه رو شلوغ نکنید..یه صندلی گذاشتم از این لهستانی ها..دم پیشخون..قراره وقتی برگشت بشینیم اونجا و با هم یه لیموناد اساسی از اونا که "لوک خوش شانس" سفارش میداد سفارش بدیم..آقا لیموناد که تموم نشده

امیررضا نوری پرتو
يکشنبه 16 دي 1386 - 20:7
-5
موافقم مخالفم
 

سلام.

نقد دوستان کافه را در قسمت سینما در تلویزیون خوانده اید ؟ مصطفی جوادی - سحر همایی - کاوه اسماعیلی - جواد رهبر ( با ترجمه های همیشه خوبش) - علی طهرانی صفا و رضا نبی زاده خسته نباشید. در این روزهای سرد دم همه تون گرم باد !

فردا وبلاگم یکساله می شه. یه مطلب کوچولو نوشته ام. ممنون میشم یه سری بزنید و نظر بذارید. راستی تو همین روزها بود که پارسال در کافه اعلام موجودیت کردم (این رو اون دفعه هم گفتم ).

عجب برف باحالی بود امروز و البته کمی تا قسمتی از رحمت تبدیل شده بود به زحمت. پیشنهاد من به جای دیالوگ این دفعه گوش سپردن به ترانه ی " برف " فرهتد کبیر است.

مخلص صاحب کافه و بر و بچز.

در پناه عشق بیکران و جاودان اهورای پاک باشید.

www.cinema-cinemast.blogfa.com

amirreza_3385@yahoo.com

امیررضا نوری پرتو
يکشنبه 16 دي 1386 - 20:9
14
موافقم مخالفم
 

اسم خواننده ی محبوبم رو در کامنت قبل اشتباه تایپ کردم.شرمنده.

زردها بیهوده قرمز نشدند / قرمزی رنگ نینداخته بیهده بر دیوار

خیلی مخلصم.

Armin Ebrahimi
يکشنبه 16 دي 1386 - 20:47
3
موافقم مخالفم
 

خوشحالم این داستان تمام شٌد.به آخر رسید.خوشحالم دیگر کاری با آن ندارم.امیدوارم ناشری پیدا شود.فعلاً که می گردیم.پیدا شدٌ قبول کردٌ اجازه دادندٌ چاپ شد...همه ش را قدم به قدم تعریف می کنم.حالا یک بخش اش را بخوانید، یک چهار پنج صفحه ی اولیه اش، هر نظری بود بفرستید به (arminandramtin@yahoo.com).

فصلِ دوم:

صده ی عٌشاق وَ عاروقِ آب گوشت...

...اغلبِ اوقات نوشتن –که حالا از بی اهمیت ترین دل خوش کٌنَک های احمقانه، وَ بی مصرف ترین نوع شان است- می تواند اطاقی باشد برای لبریز شدن از مزخرفات که در واقع یک جور دردٌ دل می شود، مٌضحک یک طرفه وَ ناتمام.تا آنجا که نویسنده احساس کٌنَد –یا بپندارد احساس کَرده- که همه چیز را نوشته وَ با در نظر گرفتنِ خواننده ی احتمالیِ آینده اش او دیگر در تاب آوردنِ مزخرفات اش تنها نیست.می بینید چغدر بی فایده؟فقط باید بنشینیمٌ مزخرفاتِ هم را بخوانیم، برای چه؟ نمی دانم.تنها مٌطّلع هستم که خودم به سختی نیازم را در مراجعه به روان پزشک می بینم، نیازی حیاتی که هر روز در برآورده شٌدَنَش تعویق می اٌفتَد.به دلیلِ تلاشم برای مَعاش وَ سَرِ پا نگهداشتنِ این زیستنِ خَفیف نه فرصت اش دست می دهد برای درمان...

بانوی مٌعززٌ مٌحسنٌ مسعودِ گرامی ام، پوزش! که این نوشته های مٌبهمٌ مٌتلاشیٌ بی نظم همینطور در حالت اولیه اش به دستانتان می رِسَد.پوزشِ مرا بپذیرید چرا که هیچ برای منظم نمودنِ این پاره اوراق های چِرکٌ روغنی –این ها بازتابِ شٌغلَم می باشد- نه خواستم وَ اگر می خواستم نمی شٌد.اهالی قصر گرماگرمِ ملحفه های نو خرید که به طرحی موسوم است...نمی دانم، یک اسمِ ایتالیایی بود... به هر شکل ملحفه ها همه از آن مارکِ تازه ی خوش دست هستند وَ اهالیِ قصر همه در پیچٌ تابِ موهوم آن ها در خواب.وَ حمامِ آبِ جوش! که هیهات که از استفاده از آن بی بهره ام.آقای خانه –طبق معمول پدرم «مارکوس»- آبٌ برق را خاموشیِ مٌطلق داده تا باز گِرِهِ دیگری از روابطِ صمیمیِ افرادِ درونِ خانواده با افرادِ بیرونِ خانواده بگشاید.این –بانویِ من- هیچ یک موقعیتی کمیک نیست.دیگر کنار آمدن با اوضاع از دستِ بنده خارج شده وَ خود جٌزعی از اوضاع شده ام. اَفسوس که نَشٌد کتاب تان را رؤیت کنم.به گوشم رسیده طراحی های هوش رٌبایی در آن مذکور زینت آذین نموده اید، حَقا به دٌرٌستی که همواره در هر رشته ای که دخول می فرمودید جانبِ پیروزی با شما بود.نه از این پیروزی های پیزوریِ نویسنده ها وٌ ورزش کاران که از آن درخشش های کم یابٌ حالا دیگر کلاسیکٌ کٌهَن که هر دَه سالی یک بار می اٌفتاد.

بانوی عزیزم آسمان بسیار بر آشفته وٌ شهر در زیرِ سنگینیِ سپیدِ آن فرو خٌفته است.به نٌدرَت دَیّاری از نیاکانِ مٌشترک مان –وَ حتا غیرِ مٌشترک!- را می بینم.نمی بینم در اصل.من همانطور که خوب می دانید نه اهلِ کالسکه ام وَ –با توجه به این که می دانم دیگر از این که در قرنِ نوزدهٌم باشیم لذت نمی برید- نه اهلِ سوار شدن بر رانه.پیاده می روم، پیاده می آیم.پیاده زنده گی می گذرانم.وَ حقیقت این که نمی دانم چه اصراری بر این شکل وَ شتاب با نهایتِ توان به سویِ فَنا وٌ فراموشیٌ تیره گی ست.نمی دانم.هیچ «بعداً»یی وجود ندارد.هر چه بود راست نبود حقیقت نبود.بانوی عزیزم دوشیزه «کریشنا» واقعاً نمی دانم این ها چه فایده ای دارد.باور کنید نه حاصلِ آن ژست های احمقانه ی مَردٌمانِ مٌدرنِ بورژواست نه دلیلٌ سَنَدی بر پِی بٌردن به پوچی.وَ پوچی چیست –بانوی من- جٌز احساسِ «زنده گی» نکردن، که بَلا به دامانَش حتا نمی دانم چه جور احساسی است.

وقتی تصمیمٌ عزم گرفتم برای بازنگاریٌ بازتابِ دِلَم در این چند سال حسابی غم زده بودم.وَ غم زده تر شٌدَم از تلاشِ خودم در این راه وَ تلاشِ مَردٌمانِ ابله برای شادمان بودنٌ با شادی زیستن، که مزخرف است.هیچ شادی ئی وجود ندارد.از این احساساتِ لغزنده وٌ آنی هیچ به دست نمی آید جٌز خسته گیٌ خواب.بانوی من دوشیزه ی فَرٌخ پِی، خانومِ عالی قَدر دوران بر شٌما میمونٌ مسعود باشد.نه این چنین تیره وٌ غمگین که اگر راست بخواهم گفته باشم رنگِ تمامِ روزگارِ من است؛ همانطور که گفتم «تیره».چرا بانوی من؟ چرا همه چیز این قدر تیره می شود؟به مناسبتِ سِنٌ سال است؟ یعنی مادرم «پاتریشیا» -که از جانم برایم عزیز تر است وَ اکنون در راهرو مشغولِ بافتنِ پشمینی است- نیز دوره ای را مانندِ من تیره داشته وٌ گذرانده است؟یا برادرِ بزرگٌ عالی جاهم.یا همین مارکوسِ ضعیفٌ النفسٌ فاقدِ شعور.نَکٌنَد این یک بازی است مثلِ سرگردانی های بلوغ؟می خندید؟...باشد.باشد که شما در این دورانِ بی لبخندٌ بی آزرم چون گذشته ی من بخندید.بل که فروغِ جهان تابٌ عالم فروزِ حضرتت پرتوی باشد برای من که در قطبِ مخالفِ سرزمینِ شما می زیَم.نمی گویم تحملِ غم ساده تر می شود.که غم را هیچ تابٌ عیارِ توانی نیست.غم –هر چه کوچکٌ بی ارزش- نرفتنی می باشد.

...حالا که می نویسم پوزشم را نیز تکرار می نمایم که دیگر کارِ بنده از رفعٌ مرحمت گذشته است.این ها حاصلِ تقریباً چهار روزِ متوالی بودند وَ اگر دٌشواریٌ چندگانه گیِ کلامی ئی اٌفتاد به حَتم از ضعفِ قلمٌ ذهنیتِ نامیزانٌ پراکنده ی بنده است.در حالِ حاضر قصر در وضعیتِ عجیبٌ نه به سامانی قرار گرفته است.در وضعِ دٌشوارٌ غیرِ قابلِ درکی پیش می رود.پس از فوتِ پدر در هفته ی پیش –که مانعِ دومینِ ادامه دادنِ بِلاقطعِ این ها شٌد- عواملٌ مٌدیران، وکیل ها وٌ چاپلوس ها، نَشمه ها وَ کودکان همه وٌ همه راه شان به این دٌکان باز شدٌ هیچ کَس نیز برنَگشت.اطاق ها یک به یک پٌر شٌدند وَ در تمامِ طولِ روز اصواتٌ آدم ها وٌ بوها مثلِ ارواح از همه جای خانه بیرون می آیند.رد می شوند، احوالپٌرسی می کٌنند.وَ گاهی گریه چَندی بَس طولانی به خواب. وَ روزگاری دراز به خوراک.با وجودِ این همه آدم –صفِ دوری از اقوام- که به لَشکَری تمام عیارٌ بی صِلَح می مانند من هنوز نمی توانم خود را خَلاص کٌنَم.من را به جمعِ آنان راه نبوده، وَ حقیقت این که اگر با آنان باشی می بینی خودشان هم در خود راه ندارند.آسمان هم چنان می بارد وَ راهِ دودکش ها همه مسدود شده وَ پس از یک هفته خٌرافاتٌ اَخمٌ عِشوه زنده گیِ این خاندانِ کوچک –ولی می بینی قوام یافته وٌ بالغ شده وٌ اِزدیاد آورده- به حالتِ اولین بازگشته است.خاله هایم –خاله «نانسی»، خاله «پِترووا»- به یادِ روزهای تکرار نَشٌدَنی با پاتریشیا سراغِ جوک های نیش دارٌ سیاسی وَ جوک های غیرِ قابلِ واگو نشسته اند.کودکان همه اوراقِ اطاقٌ کتابخوانه ام وَ کتابخوانه ی بزرپِ مارکوس را به گِلٌ خیسیِ مٌفٌ آتشٌ بستنی آغشته اند.

خیسیِ ورق را ببخش بانو! از اشک های من است، برف نیست.مٌفِ کودکان نیست.گریستم.چند قطره ای به حالِ آن کتابِ عزیزٌ بالینی ام آن کتابِ غول آسا که بر کناره اش نامی نوشته شده به خطِ مِلّی که خودِ تاریخ، وَ خودِ تاریخِ زنده گانی من است.آن کتابِ غول آسای «گوگول».که در سیلِ مٌفِ غمگینانه ی خاطره ی من در دنباله ی ردِ پای شما در پارکِ جنگلی، وَ آن نگاهِ آخرِ شما وَ کتاب که به جای من در آغوشِ شما بود گٌم شٌد.جسارتِ مرا بپذیریدٌ دَم نزنید...

درباره ی آن «بازی» وَ «سرگردانی های بلوغ» که گفتم چیزی یادم رفت، حالا که می خواندمش یادم اٌفتاد.می خواستم اضافه کنم که نَکٌنَد آن هم یک بازی است مثلِ سرگردانی های بلوغ، که هنرمندانِ عاصی را در پیری کورٌ محوٌ بی روح کٌنَد.راستی! هنوز نگفته ام شغلِ من چیست؟...

آرمین ابراهیمی

کاوه اسماعیلی
دوشنبه 17 دي 1386 - 0:12
3
موافقم مخالفم
 

1.آقا این کامنت مصطفی جوادی حسابی در این غروب برفی رشت که یاد 3 سال پیش می اندازتمان من را خنداند.وودی آلن باور نمیکند چنین خوره ای در گوشه ای از دنیا داشته باشد.........حالا وقتی برمیگردم به آن روزی که وودی آلن را پر مدعا خواندم واکنش وحشیانه اش برایم توجیه پذیر است.

2.مصاحبه با ابراهیم گلستان را در شهروند این شماره از دست ندهید.خیلی قویتر از مصاحبه پرویز جاهد با ایشان در کتاب نوشتن با دوربین است و البته مطلب خود گلستان را در شماره قبل شهروند و البته عکس خانه اش را ............

3.mouse عزیز قسمتی از نامه گارسیا مارکز را آورده..فقط محض اطلاع بگویم.این نامه چند سال پیش منتشر شده بود و بهانه ان بیماری سرطان گارسیا مارکز بود و بعدها مشخص شد که این نامه واقعا نوشته خود نویسنده مشهور کلمبیایی نیست و در واقع به اشتباه به او منسوب شده.اما منهم احتمالا با mouse هم عقیده ام که به قدری تاثیر گذار است که مهم نیست از سوی چه کسی نوشته شده.

4.بچه هایی که از حامد اصغری خبر دارند بقیه را بی اطلاع نگذارند.

5.نه....این برف را سر باز ایستادن نیست

Ramtin
دوشنبه 17 دي 1386 - 11:55
-1
موافقم مخالفم
 

آدم این برف رو نگاه میکند یاد فیلم «ادوارد دست قیچی» میوفته.

Ramtin
دوشنبه 17 دي 1386 - 12:3
-16
موافقم مخالفم
 

با این نظر که در این پیام ها خارج از بعد سینما هم میشه چیزی گفت موافقم. چون میخواستم نظرتون رو(حتی آقا امیر) در باره یک خواننده ی مرحوم بدونم «بری وایت» خواننده ی فوق العاده ایه با یک موسیقی عجیب و کاملاً آمریکایی و یک صدای جادویی(که فکر کنم از لحاظ تن خیلی از لئونارد کوهن بهتر ظاهر شده). با توجه به این ویژگی هاست که آدم رو مجاب میکنه که از خیلی از خواننده های دیگه(بی.بی.کینگ و چند تای دیگه رو خط بزنین)بهتره دیگه مطمئن شدم که موسیقی ش حتی از «کنی راجرز» و «آلن جکسون»-که کم و بیش دوستشون دارم- زیباتره کسی اینجا به بری وایت علاقه داره؟ ترانه ی: «می خوام تو رو یه کم بیشتر دوست داشته باشم» یا ترانه ی«تو اولین، آخرین، همه چیز من هستی» که این ترانه رو بهمراه «پاواروتی» مرحوم در یک کنسرت اجرا کردند فکرش رو بکنید: یک سیاه پوست با صدای کلفت و غمناک با ترانه های عاشقانه و برادرش که تو جوونی کشته شد و دیابتی که دچارش بود خیلی آمریکاییه. نه؟

امیر: نشنیده‌ام چیزی ازش رامتین جان.

Ramtin
دوشنبه 17 دي 1386 - 12:8
16
موافقم مخالفم
 

این قضیه مجله ی دنیای تصویر چیه؟

یکی به من بگه؟

درسته که دومین مجله ی خوب سینماییه.

اما درسالهای اخیرکارش توضیح کامل حاشیه هاست حاشیه هایی از قبیل: فروش فیلمهای جولی کریستی در فرانسه، همینطور اسپیلبرگ یا شارون استون، سی فیلم پرفروش سال

نقد فیلم های روی پرده هم جزو مطالب اساسی مجله س که بعضی وقتا از صداقت و صراحت نویسنده مرده(حالا زامبی باشه یا نه فرقی نمیکنه) پا میشه و بشکن(وشکن) میزنه و رقص جانانه ای از خودش تراوش میکنه

بحث سر موضوع جذاب مجله ی دنیای تصویره :«سینمای امروز و تحلیلی بر عصر سوم سینما در جهان». اولین مسئله که به ذهن میرسه عنوان مطلب رو شامل میشه: «عصر سوم سینما» گفته میشه عصر سوم، ولی نویسنده(و مترجم) تا فی خالدون سینمای اروپای شرق و غرب و بریتانیا اولین فیلمسازها می نویسه.

هر چی ورق زدم دیدم هر فیلمی که متفاوت از فیلم های مشهور کارگردانش ساخته شده زیرکلمه ی شکست بالا و پایین(و چپ و راست) برده میشه

مثال ها زیاده، مثلا فیلم مورد علاقه م «ترس و نفرت در لاس وگاس» از تری گیلیام که این فیلم رو یک شکست تلقی شده بعد با کمال تعجب میبینیم هیچ چیزی از «برادران گریم» که حداقل از «ترس و نفرت...» ضعیفتره صحبتی نمیشه. یا فیلم «رویاهای آریزونا» که فیلم یک شکست و یک حس سر خوشانه و بهوالهوسانه اعلام شده

بیچاره نویسنده که کاری نمی تونه بکنه چند تا فیلم میذاره جلوش و بعد در باره ی سینمای ملّی و قاره ها کتاب مینویسه، اون کاری نداره بقول معروف: اگه میخوای تو میدون باشی فقط یه فعالیتی انجام بده. اون هم همین کارو میکنه

مشکل اینه که چیزی نیست که تو مجله بذارن تا پر شه برا همین از نیکول کیدمن و آل پاچینو بگیر تا فیلم دختر با گوشواره ی مروارید،در باره ی همشون مینویسن

لابد اگه پیشنهاد بشه و جای خالی تو مجله باشه چند صفحه اختصاص میدن به سامارا یا شخصیت جن گیرو فواید جن گیری و روح احضار کنی.

موضوع دیگه در رابطه با مطلب بالا مربوط میشود به شماره ی 179 دنیای تصویر صفحه ی 99 مربوط به همون عصر سوم سینمای جهان، که درست وقتی قراره کلمه ی «فاحشه» چاپ بشه یک سیاهی به اندازه ی یه خال می افته روی کلمه، حالا اشتباه دستگاه چاپ بوده یا نسخه ی خریداری شده ی من مشکل داشته نمی دونم، فقط می دونم که این دیگه خودش بجای سینما از نظر فرهنگی جهان سومیه که روی یک کلمه اینطوری پوشونده میشه

اگه نسخه های شما از مجله این اشکال رو نداشت حتما فرشته ها و شیاطین می خواستن با من شوخی کنند که اینطوری رو این کلمه خط کشیدن

این دیگه چه وضعشه؟

یکی به من بگه؟

سمیرا حاتمی
دوشنبه 17 دي 1386 - 18:54
26
موافقم مخالفم
 

وای چه برفی اومده ، خیلی قشنگه خیلی هم سرده ،

آقای قادری با قاب عکسهایی که نقل کرده بودید، کاملا موافقم، انگار هممون، این قاب عکسها رو داریم، همون زخمهایی هستند که میشن سرمایه زندگی آدم. شاید لازم باشد این زخمها رو با کسی تقسیم نکنیم. (شب یلدای پوراحمد) کاش می شد و اونقدر قدرت داشتیم جلوی افتادن عکسهایی که تمام زندگی مونند ، بگیریم، کاش می شد تمام عمر رو با یک عکس زندگی کرد و شاد بود.

کاش می شد اما اینجور که من تا حالا دیدم باید همیشه حسرت عکسهایی رو که دوست داری بخوری!!!!!!!!!

فکر می کردم تو رو دیدن

یه تولد، یه طلوعه تو غروب آشنایی

ندونستم که رسیدن، یه بهونه است

یه بهونه ، واسه لحظه ی جدایی

به امیر جلالی: وبلاگتون رو دیدم، با نوشته ی درخت گلابی و نوستالژیا،من از تو سرشارم خیلی بهم خوش گذشت. چقدر دوست داشتم تو بچگی این فیلمو ببینم و نشد. باید برم سراغش. نه؟

خواستم تو وبلاگتون کامنت بذارم، نشد، نمی دونم چرا، یه چیزی می اومد که ارور می داد!!! ایمیلی هم پیدا نکردم که بفرستم. لطفا راهنماییم کنید.

به رفیق حامد اصغری: براش دعا کردم، فکر می کنم این کمترین کاریه که بچه های کافه می تونستند بکنند. با اینکه من نمی شناسمش ولی براش دعا کردم. اما به نظرم شناخت ظاهری مهم نیست. مهم اینه که اون یه دوسته، یه دوست که علائقش مثل ماست و اونقدر شخصیت والایی داشته که تو رو واداشته اینجوری براش بنویسی. مطمئن باش خدا دست کسانی رو که براش دعا کردند، خالی برنمیگردونه. اون برمی گرده، سالم و سرحال و پرانرژی، پیش ما. سر میزنه به کافه، چه جورم. تنهاش نذار. ما هم با شماییم.

عشق من بمون،دلواپسم نذار.

بی تو نمی گذره این روز و روزگار

من با تو دلخوشم وقتی کنارمی

وقتی تو یارمی

دار و ندارمی

عشق من بمون، دلواپسم نذار

بی تو نمی گذره، این روز و روزگار

عشق من بمون، عشق من بمون، بمووووووووووووووووووووووووون.

عشق من بمون

باز با من بخون

این ترانه پاک و مهربون

من با تو دلخوشم

وقتی کنارمی

وقتی تو یارمی

وقتی دار و ندارمی

عشق من بمون، دلواپسم نذار

عشق بمون، عشق من بمون، بمووووووووووووووووووووووووون.

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:22
-9
موافقم مخالفم
 

سلام دوستان

یک مدت در اغما بودم ولی گویا از نیمه راه مرگ برگشتم! تا ادامه بدهم به کامنت گذاشتن.

اما این هم مصیبتی ست که وقتی بعد از این همه وقت شور کامنت نوشتن آدم را می گیرد تا می آیی کامپیوتر را روشن کنی برق می رود. و باید تحمل کنی تا برگردد!

۱-به علی نیکنامی: اول در مورد برگمان. آن احساس برای من با «همچون در یک آینه» شروع شد که اولین فیلمی بود که ازش دیدم. یکراست من را برد به درون دنیایش. و بعد «نورزمستانی» که هنوز هم هیچ فیلمی نتوانسته آنطور تکانم بدهد. بعد هم «فریادهاونجواها», «لبخندهای یک شب تابستانی», «تابستان با مونیکا» (قبول دارید که واقعا نمی شود و نشده بازیگر زنی در تاریخ سینما پیدا کرد هم ارز هریت اندرسون؟ چهره اش و نگاهش جادوی محض است.خود برگمان درباره اش گفته هریت اندرسون یکی از معدود نوابغ استثنایی سینماست. شما خبری ندارید ازش هنوز فیلم بازی می کند؟) و البته عظیم ترین و باشکوه ترین شاهکارش «فانی و الکساندر» و آخرین اثرش «ساراباند» , و همهء فیلم های دیگرش. راستی Ingmar Bergman makes a movie را دیده اید؟ پشت صحنهء نورزمستانی ست. فوق العاده است! این down by low هم از درخشانترین و باحال ترین فیلمهای جارموش است! بخصوص روبرتو بنینی اش. و این جان لوری حیرت انگیز که نمی دانم واقعا از کجا پیدایش کرده!«عجیب تر از بهشت» را هم دیده اید؟ درباره تارکوفسکی هم که خوب مسلما انتخاب اولم «آینه» است. آینه تجربه ای یگانه است در تاریخ سینما فراتر از هر توصیفی. و بعدش «سولاریس»,«استاکر» و «کودکی ایوان». «ایثار» را راستش زیاد دوست ندارم. نسخهء کامل سولاریس را اگر ببینید باور نمی کنید روی زمین بشود چیزی تا این حد زیبا و کامل و بی نقص پیدا کرد! من هم از دوستان درخواست می کنم در نظرسنجی شرکت کنند. هرچند بعید می دانم اینجا کسی چندان به اصطلاح پایهء تارکوفسکی باشد. ولی جدا خیلی لذت دارد خواندن نوشته هایتان. این حس کشف برسون و تارکوفسکی و....عالی ست. می فهممش. سلیقهء سینمایی تان معلوم است که عالی است. اهل درایر نیستید؟ یاسوجیرو ازو چطور؟ راستی فیلمی از «الکساندرسوخوروف» ندیده اید؟ مشهورترین فیلمش «مادر و پسر» است. و «کشتی نوح روسی». حقیقتا این فیلمساز بزرگ وارث تارکوفسکی ست. تعصب خاصی رویش دارم. یک جورهایی حس می کنم کشف خودم است.چون تابحال در موردش نه چیزی خوانده ام نه شنیده ام. از هال هارتلی چطور؟ فیلم دیده اید؟

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:24
-14
موافقم مخالفم
 

۲- نتایج انتخابهای انجمن منتقدان فیلم آمریکا در سال ۲۰۰۷:

بهترین فیلم:«آنجا خون بپا خواهد شد», کارگردان:«پل تامس اندرسون», بازیگر مرد:«کیسی افلک», بازیگرزن:«کیت بلانشت»(برای «من آنجا نیستم»)

مشروح خبر: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8610160123

۳- دوستان بخش سینما در تلویزیون را دیدم. خیلی خوب بود و دست همگی تان درد نکند.

۴- راستی در کامنتهای روزنوشت قبلی یک نفر چیزی نوشته بود دربارهء مطلب شهزادرحمتی.منظورش را نفهمیدم. آخر کجای آن نقد مثل همیشه درخشان و پراحساس شوخی بود؟ اصلا مگر می شود شهزادرحمتی چیزی بنویسد که عالی و جاندار و تاثیرگذار نباشد؟

۵- پیمان یزدانیان آهنگساز بزرگی ست. در مقیاسهای سینمای ایران بی نظیر است. همیشه ساخته هایش را دوست داشته ام و با لذت گوش داده ام.(بخصوص قطعهء فوق العاده اش برای«سیمای زنی در دوردست») اما نمی دانستم چنین پیانیست خوبی هم هست. اجرایش از سونات پاتتیک بتهوون پرشور بود و آدم حس می کرد دارد با تمام وجود می نوازد. ساخته های جدید خودش هم خیلی دلنشین و دوست داشتنی بودند. درمجموع برنامهء عالی ای بود و جای همهء موسیقی دوستان را خالی کردم.

۶- این قضیهء گشادگشادنوشتن من را یاد این بیت ها از نامجو انداخت:

«وقتی سرتو کردند توی جوب

بیوگرافی تو همون تو آب بنویس

وقتی دستتو پیچوندن از پشت

رو سطح خارجی حباب بنویس

از می و عشق و گل و گلاب بنویس

وای وای وای

وقتی هنر به اتمام می رسه»

نمی دانم چرا. هیچ ارتباطی ندارد. ولی خوب به هر حال آدم می تواند هر چیزی را به نامجو ربط بدهد. بخصوص حالا که بدون هیچ مشکلی در برنامه های مختلف رادیویی شرکت می کند و اجرای زنده می کند.(فقط خدا می داند چقدر آن مجری و میان برنامه ها و کلا حال و هوای رادیوجوان می رفت روی اعصاب آدم) ولی مهم این است که هنوز وقتی می خواند یک حسی, یک «آن» ای در صدای خودش و سه تارش هست که آدم را عمیقا درگیر می کند. با همه فرق دارد.

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:25
10
موافقم مخالفم
 

به امیرجلالی: این چیزی که درباره فرهاد گفتید بدجوری آدم را می سوزاند واقعا

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:27
-6
موافقم مخالفم
 

برای حامد اصغری آرزو می کنم هرچه زودتر حالش خوب شود و خودش از حال خودش خبر بدهد تا همه مان از نگرانی درآییم.

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:28
3
موافقم مخالفم
 

نقد «ضدمرگ» را خواندم. صحبت خاصی درموردش ندارم ولی یک عبارت اش حسابی نظرم را جلب کرد:«تارانتینوی به طرز عمیقی چپ گرا». هضمش سخت به نظر می رسد. به هرحال ما هم یک چیزهایی از چپ گرایی می دانیم. برایم جالب است بدانم چه نشانه هایی از چپ گرایی در کجای کدام فیلمش می شود پیدا و تحلیل کرد.

سوفیا
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 4:34
-5
موافقم مخالفم
 

به امیرصباغ: این سوالی که پرسیده اید بعد از عمری فلسفه خواندن هم نمی توان پاسخ داد. ولی ذهن آدم را درگیر می کند. شاید ما موقع جواب دادنش به خودمان هم دروغ بگوییم....

اما مارسل پروست به گمانم شوخی کرده باشد. موزه لوور؟ دلیلش را نگفته؟

منگ
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 9:11
24
موافقم مخالفم
 

***********

قبول دارم که امروز کمی قاطی کرده ام . حساب مشنگی ها را دارم و امروز درست سه سال از روزی که سیمور خودش را کشت می گذرد . هیچ وقت برایت تعریف کرده ام وقتی رفتم فلوریدا تا جسد را برگردانم چه اتفاقی افتاد ؟ مثل یک بی سر و پا پنج ساعت تمام توی هواپیما اشک ریختم. هرچند وقت یک بار رویم را می گرفتم که کسی از ردیف کناری نتواند مرا ببیند_خدا را شکر صندلی کناری هم مال خودم بود_ حدود پنج دقیقه قبل از این که هواپیما به زمین بنشیند، متوجه حرف های آدمهای ردیف پشتی شدم. یک زن ، با صدایی که همه ی بندر بوستون و بیشتر میدان هاروارد در آن بود ، داشت می گفت ((... و فردا صبحش ، عذر می خوام، نیم لیتر چرک از توی بدن جوان دوست داشتنی اش در آوردند)) این تمام چیزی است که یادم می آید شنیده باشم ، ولی وقتی چند دقیقه بعد از هواپیما پیاده شدم و بیوه ی عزادار که از سر تا پا سیاه پوشیده بود به طرفم آمد ، حالت صورتم نامناسب بود. داشتم نیشخند می زدم_که دقیقاً همان کاری است که بدون این که واقعاً دلیل خوبی داشته باشم ، امروز هم دلم می خواهد بکنم .برخلاف آنچه عقلم حکم می کند. احساس می کنم جایی خیلی نزدیک به اینجا _شاید اولین خانه ی کنار جاده_ یک شاعر دارد می میرد ، ولی در ضمن جایی خیلی نزدیک اینجا دارند نیم لیتر چرک مسخره از توی بدن جوان دوست داشتنی زنی بیرون می کشند ، و نمی توانم تا ابد بین غم و شادی جلو و عقب بدوم ...............

********

چیزی که باعث نوشتن این نامه شد اتفاقی بود که امروز در سوپرمارکت محل برایم افتاد.من کنار پیشخوان گوشت منتظر ایستاده بودم که کمی گوشت راسته ی بره برایم ببرند. یک مادر جوان هم با یک دختر کوچکش آن طرف منتظر ایستاده بودند. دختر بچه حدود چهار سالش بود، و ، برای وقت گذراندن ، پشتش را به ویترین شیشه ای تکیه داده بود و به صورت نتراشیده ی من خیره شده بود . به او گفتم می شود گفت که او زیباترین دختر کوچولویی است که تمام روز دیده ام ، حرفی که به نظرش منطقی آمد و با سر تایید کرد گفتم شرط می بندم کلی دوست پسر دارد . دوتا از انگشت هایش را بلند کرد . من گفتم ((دو تا ! این که خیلیه ، اسم هاشون چی یه، خوشگله ؟)) او با صدای تیزی گفت ((بابی و دوروتی)) من راسته هایم را گرفتم و فرار کردم . ولی این دقیقاً همان چیزی است که باعث نوشتن این نامه شد_خیلی بیشتر از اصرار بسی که درباره ی دکترای و بازیگری برایت بنویسم . این ، و یک شعر هایکو مانند که در اتاق هتلی که سیمور آن جا خودش را با تیر زده بود پیدا کردم .با مداد روی جوهر خشک کن روی میز تحریر نوشته بود ((دختر کوچک توی هواپیما / که سر عروسکش را چرخاند / تا به من نگاه کند)).....................

********

امروز اولین باری است که خواستم حرف بزنم. هر چه بیشتر در اعماق این نامه ی لعنتی فرو می روم ، بیشتر شجاعت پیروی از وجدانم را از دست می دهم . ولی قسم می خورم امروز بعد از ظهر همان لحظه ای که آن بچه(در سوپر مارکت)به من گفت اسم دوست پسر هایش بابی و دوروتی است درک کاملاً قابل انتقالی از حقیقت داشتم...........

********

پشت میز تحریر ، زویی که مدادش را حسابی فشار می داد، داشت توی o های طرف آگهی یک جوهر خشک کن کوچک را پر می کرد ...................

---------------------------------------------------------------------------------------------------

ماندانا جباری
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 14:9
-5
موافقم مخالفم
 

سلام به همه

همین الآن تو روزنوشت گلاویژ نادری خوندم: ننوشتن بهتر از الکی نوشتنه . من هم این روزا نمی دونم چرا اصلا دست و دلم به نوشتن نمیره.( نه به خاطر خستگی ها و افسردگی هایی که این روز ها مد شده. اتفاقا این چند وقت کلی فیلم خوب دیدم و موسیقی خوب شنیدم که جایی برای افسردگی باقی نمی ذاره ) فقط اومدم بگم که این دوست عزیز همه ی ما,حامد اصغری, کافیه این همه کامنت زیبا و دوست داشتنیو ببینه دیگه درمان فکر نمی کنم لازم باشه. این هم از کامنت درمانی.

حامد اصغری عزیز اینجا اینهمه رفیق داری. همه منتظرتیم.

جواد رهبر
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 19:40
-22
موافقم مخالفم
 

کاوه جان، تا آنجا که من خبر دارم حالِ حامد جان خیلی بهتر شده و در بیمارستان در حال استراحت است. یک فرصت صحبت کردن با رفیقمان را هم به خاطر اینکه چند دقیقه دیر sms دادم از دست رفت. امیدوارم زود زود بیاد اینجا واسمون کامنت بذاره.

برای Ramtin: راستش من بری وایت را با لیزا استنسفیلد شناختم. آخه اولین بار در دنبال پاسخ این سوال بودم که خواننده اصلی ترانه ی Never, Never Gonna Give You Up کیه که استنسفیلد ورداشته ترانه اش را خوانده و گذاشته توی آلبومش و رسیدم به بری وایت. همین سه چهار سال پیش هم بود که مرحوم شد. روحش شاد. هم صدای اش را دوست دارم و هم موسیقی اش. (البته شاید به این خاطر باشد که جلوی بلوز و سول و این جور سبک موسیقی نقطه ضعف دارم. مثلا یکی اش جیمز براون. محض نمونه!) اما مقایسه با لئونارد کوهن را باید در موردش کمی فکر کنم. نمی شه زود نظر بدم. چون روی کوهن تعصبی پرشور دارم. شاید در این مقایسه اثر منفی بذاره. اصلا چرا مقایسه کنیم؟ با جفت شون صفا می کنیم. ترکیب دو دوست هم همیشه جالب بوده برایم (وایت و پاوروتی.)

امیر رضا نوری پرتو هم که یک کاری می کنه که آدم خجالت بکشه ها!

به علی نیکنامی: شرمنده دیر شد اما اگر قرار باشه یکی از تارکوفسکی انتخاب کنم (خب معلومه که سخته) اما آخرش می شه همین "آینه". اما با همه ی فیلم های اش خاطره دارم با کودکی ایوان با آندری روبلف با ایثار با نوستالگیا با ...

خب اینجا کی دیگه اهل تارکوفسکی است؟ کی مخالف تارکوفسکی است؟ آزادی نظر است بگویید دیگر!

به امیر صباغ: اینجا نمی شه گفت! محرمانه چرا!

ج
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 19:43
2
موافقم مخالفم
 

راستی زمستون و سرما یه ترانه به یادم می آره اگر گفتید اون چیه! (راهنمایی به زبان انگلیسی خوانده شده است.)

جواد رهبر
سه‌شنبه 18 دي 1386 - 19:44
-9
موافقم مخالفم
 

راستی زمستون و سرمای چنین اش مرا همیشه یاد یک ترانه می اندازد از یک گروه امریکایی. کسی حدس می زند اون چیه؟

رضا کاظمی
چهارشنبه 19 دي 1386 - 0:1
-13
موافقم مخالفم
 

این هم یک جمله از استاد خود ویرانگر و ساختار شکن ما وودی آلن:

بی شک هر آدم تحصیل کرده ای فروید را خوانده .من هم برخی از مباحث روان پزشکی را خوانده ام. اما هرگز خیال نداشتم دکتر شوم. به همین بیمار بودن خودم راضی هستم...

امید فخیم
چهارشنبه 19 دي 1386 - 0:7
1
موافقم مخالفم
 

دلم را می گیرانی مثل آخرین سیگار این پاکت که از لای دو انگشت من ، توی جوی خیابان سرازیر می شود.

اینجا وطن من است که شریعتی همیشه شلوغ است و سینما فرهنگ هنوز شبیه سینماهای هیچ کجا نیست.

اینجا وطن من است و من هنوز دلتنگی تو را توی آن صندوق فرسوده ،از دلتنگی مادرم دوست تر می دارم.

جدا دوست تر می دارم؟

وقتی شاخه ها بزرگ می شوند و نفس آخرین یوزپلنگ مسافر را توی سینه اش حبس چه می خواهند؟

نفس نفس میکشم هوای دوداندود پایتخت وطنم راکه تویش رنجهایم باز یادم می افتند و شعرهایم فراموشم می شوند.

اینجا وطن من است و دغدغه ی جوانهایش نان و فحشاست.

عشق ترنم کمرنگ باران آخر بهار است که - اگر ببارد -فقط خودش است که می داند باریده یا نباریده.

اینجا وطن من است آقایان!

ومن همه ی اوقات کار و بیکاری ام را یا فیلم می بینم.یا ابوتراب خسروی را شرمسار واژه می کنم.یا با نیلوفر می روم یک گوشه نه خیلی دنج از گذشته ام با تو می گویم که او هم حوصله نکند شنیدن مرا که چه حق هم دارد.

اینجا وطن من است و برای با هم بودن همیشه باید توضیح داشت.برای همه.

برای جوحه سربازهای شهرستانی که خودشان را رئیس کل شهربانی می دانند،

برای نگاههای پرسشگر آدمهایی که چپ چپ نگاه می کنند.

برای پسران بیکار سوار بر ماشین پدرها و دختران هرزه ی کنار دستشان.

برای کسانی که فکر می کنی برای آزادی تو،توی وطن خودت،در چهارچوب خودت ارزش قائلند.

برای سگهایی که آن پایین،کنار رودخانه ی شهری دارند دنبال گربه ها می دوند.

برای حتی شعور زخمدار خودت،وقتی می بینی که این کثافت را به خیلی چیزها دارد ترجیح می دهد.

....

اینجا وطن من است.

و من آن صندوق را هم حتی از این اتاق بیشتر ....

یک سیگار دیگر روشن می کنم و اینبار قول می دهم قبل از سوار شدنت تمامش کرده باشم.

امير صباغ
چهارشنبه 19 دي 1386 - 9:31
-1
موافقم مخالفم
 

با برف چه ميكنين ؟

فيلم تهران چند درجه ريشتر رو ديدين يا نه؟ فيلمي كه نشون مده در صورت وقوع زلزله اي كه قراره تهران بياد (و چند سالي هم هست از موعدش گذشته) چه بلايي سرمون مياد از جردن شمالي بگير تا جردن جنوبي!!! ميشه نتيجه گيري كرد خوشا به حال اوني كه همون موقع ميميره.

حالا جريان اين برف و سرماي اخيره جمعه واسه امتحاناي اخر ترم رفتم بابل يكشنبه صبح كه پاشدم ديدم در عين ناباوري داره برف مياد(بابلي ها ميگن هفت هشت سالي ميشد اونجا برف نيومده بود) سرتونو درد نيارم از بعد از ظهر گاز قطع شد و من مجبور شدم تو خونه با كاپشن و كلاه و جوراب و ديگر تجهيزات ضروري !!! بشينم تازه شب هم همين جوري بخوابم خلاصه اين سه روزه خيلي خوش گذشت همچين وضعي رو قبلا تجربه نكرده بودم ولي فهميدم تو شرايط بحراني چقدر آسيب پذيريم.

راستي يادم رفت بگم دانشگاه تا جمعه تعطيل شد هم خوشحالم هم ناراحت خوشحاليم كه دليل نمي خواد تابلو اه ولي ناراحتم نكنه اين امتحاناي عقب افتاده بيفته موقع جشنواره كه حسابي ضد حال رو خورديم.

امير صباغ
چهارشنبه 19 دي 1386 - 9:33
6
موافقم مخالفم
 

به سوفيا :منم از وقتي اينو خوندم حسابي فكرم رو درگير كرده گفتم بقيه رو هم تو اين درگيري فلسفي شريك كنم!!! ولي اگه نخوام به خودم دروغ بگم با اينكه الان تو اين شرايط نيستم(شايد هم باشم و خبر ندارم) بايد بگم فكر اين قضيه هم منو به ترس ميندازه حلا اين كه تو اون موقعيت چيكار ميكنم خودمم نمي دونم.

پروست بخاطر روحيه مردم گريزي اش ده سال بود موزه لوور نرفته بود.فكر كنم چون تو جوابش گفته بود تو همچين وضعي اولويت هاي ادم عوض ميشه به همين خاطرم گفته لوور

به جواد رهبر : فكر كنم اون بازيگر تئاتر راست ميگفت

از تاركوفسكي فقط سولاريس رو ديدم. کودکی ایوان و آئينه چند ماهي است گرفتم ولي هنوز وقت نكردم ببينمشون اين دوتا رو ببينم بعدش با هم بحث ميكنيم .تو سولاريس يه جمله ي كريس رو خيلي دوست دارم : "زندگي جاودانه ممكن نيست ولي جاودانگي وجود داره"

mouse
چهارشنبه 19 دي 1386 - 10:39
16
موافقم مخالفم
 

آرمین ابراهیمی

آفرین .

قشنگ بود .شب بخیر و موفق باشید.

سحر همائی
چهارشنبه 19 دي 1386 - 11:6
-15
موافقم مخالفم
 

زن : ازدواج کردی؟ جک لمون: نه . زن : فک و فامیلی؟ جک لمون: نه. زن: تو یه همچین شبی عین ارواح بایست بری تو آپارتمان خالیت. جک لمون: گفتم فک و فامیل ندارم نگفتم که آپارتمانم خالیه!

امير: آفرين.

کاوه اسماعیلی
چهارشنبه 19 دي 1386 - 11:54
18
موافقم مخالفم
 

جواد جان....به خاطر حامد اصغری ممنون.همه منتظرشیم.به خاطر هدیه های زمستانیت هم ممنون.از این بهتر نمیشد.به خصوص نقاشی پرتره اش.ضمنا بقیه را نمیدانم.اما هرگز تارکوفسکی باز نبوده ام.همین چند شب پیش مجبور شدم نوستالژیا را ببینم و واقعا شب سختی را پشت سر گذاشتم.ضمنا ترانه زمستانی هم که خودت راهنماییش را کمی انطرفتر ردیف کردی.کار جیم موریسون عزیز است.........اما اگر بخواهم کمی از حال و هوای موسیقی اجنبی ها بیرون بیایم توصیه ام "زمستان است" شاهکار حسین علیزاده است که با صدای شجریان و روی شعر اخوان ثالث ساخته شده.و پاسخهای کمانچه کلهر....و البته سوفیای عزیز....و چپ گرایی تارانتینو.با امیر موافقم .ولی برای جواب مبسوط دادن کمی تامل لازم است.

امیر جلالی
چهارشنبه 19 دي 1386 - 15:42
31
موافقم مخالفم
 

سلام به همه رفقا، به سمیرا:یه کامنت تو وبلاگم بود به اسم سمیرا،شما نبودید؟ا به شوجی:دوست من ممنونم ازت و اومدم و به وبلاگ خوبت سر زدم برادر. به سوفیای عزیز:اتفاقا منو یخ کرد،ماسوند،پاشوند از هم و بالغم کرد همین خاطره هه... رفقای خوب،دوشنبه مادر بزرگم فوت کرد و من کسی رو ازدست دادم که تو خونش به دنیا اومدم و قشنگ ترین سالهای عمرمو کنارش و روی زانوش گذروندم و اینطوری بود که چون مادرم شاغل بود و پدرم خارج از کشور،مادر بزرگم در واقع مادرم بود و من با رفتنش بدترین احساس عمرمو دارم تجربه می کنم...اینکه دارم بزرگ می شم. و یکی از بزرگترین درهای پشت سرم به روم بسته شد،دری که به روی باغ کودکی و معصومیت و عاشق شدن و رفاقتهای پاک اون وقتا باز می شد(تا همین دو روز پیش هم باز می شد)... و می دونید که دیگه باز نمی شه... در ضمن حال حامد اصغری هم خیلی بهتره،مثل اینکه تو گچساران هم برف اومده و حامد هم خوشش اومده و با رفیقش رفتن تو برفها راه برن و انگاری سردش هم شده و ...

Z_is_dead
چهارشنبه 19 دي 1386 - 19:57
-7
موافقم مخالفم
 

امیر خان قادری عزیز! اینجا هم... بر پاست عزیز! برداشت من رو از پدرخوانده ها زدی سانسورش کردی و رفت؟! یه توضییحی بدی ممنون میشم. اگه هم جواب ندادی تکلیفم با این کافه مشخصه. برای اینکه نگی به دستت نرسیده یه بار دیگه برات میفرستم . منتظرم. ((پدرخوانده از مسموم ترین فیلمهای تاریخ سینماست که کلی از انسانهای روی کره ی زمین را به بیمارانی ابله و خود بزرگ بین تبدیل کرده است.حاضرم با مدارک ثابت کنم!کوتاه کنید این بحث عبث را در مورد پدر خوانده ها، که هر چه عمیقتر مینگرمشان بوی تهوع آورشان بیشتر حالم را به هم میزند.اشتباه نکنید دوستان در مورد این فیلمها و تمامی ماجراها و اداهایش را دور بریزید که مسمومتان نکند.نگذارید دیر بشود.((بر تمامی پدرخوانده هایی از این دست سم بپاشید تا شاهد افتادن همیشگیشان به زباله دان تاریخ باشیم)).))

امير: متاسفانه به خاطر برخي تغييرات در سرور، تعدادي از كامنت‌هاي اين چند روز حذف شده بود كه مال شما هم ظاهرا يكي از آن‌ها بود. همين مانده براي استاد اعظم كوپولا هم كامنت سانسور كنيم.

aria
پنجشنبه 11 بهمن 1386 - 23:47
-12
موافقم مخالفم
 

سلام.بی نهایت سپاسگذار می شم اگه سری هم به وبلاگ من بزنید.البته می دونم که سرتون خیلی شلوغه و منم تازه کارم و احتمالاً نقدام پر از ایراد!!ولی به هر حال ممنون می شم.

aria
دوشنبه 15 بهمن 1386 - 2:1
-5
موافقم مخالفم
 

اوخ راستی سپاسگزارو با ذ نوشتم!عجب سوتی ناجوری دادم!!

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  
:       




  • واكنش سازندگان «هفت» به نامه اميرحسين شريفي / شريفي 15 دقيقه پس از پايان «هفت» درخواست كرد روي خط بيايد!
  • نامه سرگشاده اميرحسين شريفي به مدير شبكه سه / فريدون جيراني در برنامه «هفت» خود را وكيل تشكل تهيه‌كنندگان نداند
  • "اينجا غبار روشن است" و انتخابات رياست جمهوري سال گذشته ايران / سنگین‌ترین تحقیقاتی که تا به حال روی یک فیلم روز انجام شده است
  • دو نسخه دوبله و صداي سرصحنه همزمان اكران مي‌شود / دوبله "جرم" مسعود کیمیایی در استودیو رها تمام شد
  • پس از دو هفته وقفه براي تدوين / تصویربرداری «قهوه تلخ» از سر گرفته شد
  • كار «مختارنامه» به استفثاء كشيد / نظر مخالف آیت‌الله مکارم با نمایش چهره حضرت ابوالفضل(ع)
  • در آينده نزديك بايد منتظر كنسرت اين بازيگر باشيم؟! / احمد پورمخبر هم خواننده شد
  • به‌پاس برگزيده‌شدن به عنوان يكي از چهره‌هاي ماندگار / انجمن بازيگران سينما موفقيت «ژاله علو» را تبريك گفت
  • با موافقت مسوولان برگزاری جشنواره فجر در برج میلاد / 30 دقیقه از انيميشن "تهران1500" برای اهالی رسانه به نمایش درمی‌آید
  • آخرين خبرها از پيش‌توليد فيلم تازه مسعود ده‌نمكي / امين حيايي با «اخراجي‌ها 3» قرارداد سفيد امضا كرد
  • با فروش روزانه بيش از 50 ميليون تومان / «ملک سلیمان» اولین فیلم میلیاردی سال 89 لقب گرفت
  • نظرخواهي از 130 منتقد و نويسنده سينمايي براي انتخاب برترين‌هاي سينماي ايران در دهه هشتاد / شماره 100 ماهنامه "صنعت سينما": ويژه سينماي ايران در دهه هشتاد منتشر شد
  • خريد بليت همت عالي براي حمايت از كودكان سرطاني / نمايش ويژه «سن‌پطرزبورگ» با حضور بازيگران سينما به نفع موسسه محك
  • اکران یک فیلم توقیفی در گروه عصرجدید / «آتشکار» به کارگردانی محسن امیریوسفی پس از سه سال روی پرده می‌رود
  • با بازي حسام نواب صفوی، لیلا اوتادی، بهاره رهنما، علیرضا خمسه، بهنوش بختیاری و... / "عروسک" در گروه سینمایی آفریقا روی پرده می‌رود
  • جلسه صدور پروانه فيلمسازي تشکيل شد / رسول صدرعاملي و ابراهيم وحيد زاده پروانه ساخت گرفتند
  • فرج‌الله سلحشوردر اظهاراتی جنجال برانگیز عنوان کرد / سینمایی که نه ایمان مردم را بالا می‌برد و نه فساد را مقابله می‌کند، همان بهتر که نباشد
  • محمد خزاعي دبير نخستين جشنواره بين‌المللي فيلم کيش گفت / جشنواره فيلم كيش ارديبهشت سال 90 برگزار مي‌شود
  • هنگامه قاضیانی در نقش ناهید مشرقی بازی می‌کند / فیلمبرداری "من مادر هستم" در سعادت آباد ادامه دارد
  • در دومين حضور خود بين‌المللي / «لطفا مزاحم نشويد» جايزه نقره جشنواره دمشق را از آن خود كرد









  •   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

    استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

    كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

    مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

     سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
    Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2010, cinemaema.com
    Page created in 1.19557404518 seconds.