يك گفت و گوي مفصل چاپ نشده با خسرو شكيبايي- فيلم به فيلم، از جواني تا آخر عمر :: سينمای ما :: پايگاه خبری - تحليلی سينمای ايران :: Iranian Movie News & Information
شنبه 16 آذر 1387 - 0:9
اخبار:      • دومین یادداشت امیر قادری برای ستون جدیدش در روزنامه «فرهنگ آشتی»؛ / شهر امن و امان و البته کمی هم بی‌مزه است/حالا فقط خداداد عزیزی برای‌مان مانده      • به دنبال مجوز نگرفتن کنسرت مهران مدیری، سایت «سینمای ما» پی‌گیری می‌کند؛ / مدیر برنامه‌های گروه دارکوب: نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاد، هم مجوز اماکن را داشتیم و هم حراست ارشاد را      • امیر کاظمی انیمیشن بازی می‌کند؛ / فیلم برداری سریال «همه بچه های من» مرضیه برومند از نیمه گذشت      • یک حرکت پروفشنال؛ / لوکيشن‌هاي "خيلي دور، خيلي نزديک" جاذبه گردشگري مي‌شود      • محمدعلی سپانلو درباره علی حاتمی به مناسبت سالگرد درگذشت‌اش؛ / جوانی بود سبک روح      






يك گفت و گوي مفصل چاپ نشده با خسرو شكيبايي- فيلم به فيلم، از جواني تا آخر عمر
هيچ وقت نمي‌فهميد حق با هامون است يا مهشيد

سينماي ما - رضا درميشيان:

1

از گفت وگوي منتشرنشده متنفرم. نمي دانم چرا ولي حس خوبي به من نمي دهد. آن هم وقتي که قرار است گفت وگويي از ابربازيگري مردمي چاپ کني که هنوز باور نداري رفته است.هر بار که گفت وگوي منتشر نشده يي را مي خوانم از خودم مي پرسم چرا اين گفت وگو حالا منتشر شده است. اين بار را واقعاً نمي دانم. تقصير من است يا عقربه هاي زمان سرعت گرفته است؟ نمي دانم. شايد چون فکر نمي کردم شکيبايي از ميان مان برود. مگر خسرو شکيبايي مي ميرد؟ نه من باور نمي کنم.

2

خسرو شکيبايي براي من يعني همه بازيگري. اين همه بازيگري را به صراحت مي گويم چرا که او و بازي هاي ماندگارش نوستالژي نسل ماست. نقش هايي که نه فقط او بلکه همه ما با آنها زندگي کرده ايم. شکيبايي فقط يک بازيگر پرقدرت نبود، انساني عاشق و دلسوخته بود، الگوي يک هنرمند مردمي؛ الگويي که مرام درويش مسلکي اش هرگز از يادها نخواهد رفت.

3

باني اين گفت وگو علي آشتياني پور بود. سال 1381 همزمان با نمايش فيلم دختري به نام تندر در دفتر گل فيلم سابق تکمه ضبط را زديم و چند کاستي پر کرديم. بخش تندر را چاپ کرديم اما مابقي گفت وگو ماند، چرا ماند؟ از شانس من آن روز قبراق و سرحال بود. پسرش پويا هم همراهش بود. آن موقع اينقدر شبيه پدر نبود. شکيبايي گفت و گفت...

4

پس از شش سال صدايش را از آرشيو بيرون کشيدم.

دلم نيامد که اين گفت وگو را با شکيبايي دوستان قسمت نکنم. در طول پياده کردن متن اين گفت وگو بارها از خود پرسيدم اگر شکيبايي مرده است پس چه کسي حرف مي زند. نه من باور نمي کنم که حميد هامون ديگر آن جوشش و خروش را ندارد.

5

دوست داشتم گفت وگو را قبل از چاپ به او نشان دهم. تکميلش کنم. نظراتش را بپرسم. گفت وگو را کم و زياد کنيم ولي نشد. دو فيلم با او کار کردم ولي در هر دو فيلم دلم نيامد مزاحم زندگي اش با نقش ها شوم و خلوتش را با نقش ها به هم بريزم. فکر مي کردم هميشه هست، مگر نيست؟

6

جاي خيلي حرف ها در اين گفت وگو خالي است. خيلي فيلم هاي مهم کارنامه در اين گفت وگو از قلم افتاده. او پس از اين گفت وگو در چند نقش ماندگار ديگر بازي کرده که خيلي دوست داشتم درباره آنها هم حرف بزنم. به خصوص نقش ماندگار ابي مشرقي در «ستاره بود» که ديگر توان ديدنش را ندارم. اسير «کيميا»، نقاش «يک بار براي هميشه»، مرادبيک «روزي روزگاري»، کارگردان «دختردايي گمشده»، اسد و صفاي «پري»، با حميد هامون چه کنيم؟ يک بار به آقاي شکيبايي گفتم اين هامون مثل فال حافظ است. کامل کامل است. من هر هفته فالي با آن مي گيرم و تفالي به آن مي زنم. حلال مشکلات است. کافي است، نيت کني. خنده سبزي کرد و چيزي نگفت اما در پس نگاهش خيلي چيزها بود که مي گفت.

7

مي گويند شکيبايي رفته، کجا رفته؟ نه من باور نمي کنم. پس اين حرف ها را چه کسي مي گويد. تصوير چه کسي است که بر پرده سينماهاست. صداي خش دار چه کسي است که به رويامان مي برد. در قفسه گنجه و آرشيوهاي فيلم هاي چه کسي است؟ نه من باور نمي کنم شکيبايي بين مان نيست. حتماً براي بازي در فيلمي رفته است. برمي گردد. مي دانم. نکند برنگردد؟ ما دلتنگ تر از اين حرف ها هستيم. اگر نکند ما پيش او مي رويم.

-ظاهراً مسعود کيميايي جايي خطاب به شما گفته است؛«خسرو هيچ وقت سعي نکن سوپراستار شوي» ولي شما سوپراستار شديد. سعي کرديد سوپراستار شويد يا اتفاقي بود؟

من بازيگرم. سوپراستار براي من هيچ معني ندارد. سوپراستار اصلاً يک واژه ايراني نيست. من فقط يک بازيگرم.

-خود را بازيگر شاخص هم نمي دانيد؟

زحمت کشيده هستم چون حرکت من شتابزده نبوده که از سکويي بپرم. من 57 سال سن دارم و 57 سال هم کار کرده ام. لااقل 57 سال اين جور نفس کشيده ام. من به مرور آمدم. مثل صخره نوردي. من سال ها تئاتر کار کرده ام. سال هاي بسيار دور. آنقدر دور که يادم نمي آيد کي بود. من از 18 سالگي روي صحنه تئاتر بودم. در آن دوره هم تصادفاً اولين کارم يک رل حجيم، محوري و بلند بود. از آنجا بود که اصلاً ديده شدم. اين راه ادامه داشت و پي درپي کار مي کردم و همه از من راضي بودند. چون نقشي که قرار بود بازي کنم در من مي دويد. جاري بود. يعني در من وجود داشت. با آن زندگي مي کردم. هميشه تمرين داشتم و ذهنم را از آن نقش پر مي کردم. تجربه مي کردم و آن آدم در من بود.

-و الان هم آنقدر در پر و خالي کردن نقش ها در ذهن تان به مهارت رسيده ايد که سوپراستار شده ايد؟

من هنوز هم طلبه هستم. عرصه هنر نهايت ندارد مثل هر موج دريا که شبيه موج قبلي نيست. باز هم تکرار مي کنم که به نظر خودم فقط بازيگرم. با اين تعريف از بازيگري که متن از جاي ديگر است، متن به من مي رسد و اجرا مي کنم. زياد گول نخوريم که چه کسي هستيم. من هميشه يک تعريف ساده از بازيگري دارم. همه ما از بچگي ياد گرفته ايم حرف بزنيم، بخنديم، گريه کنيم و راه برويم. همه مجموعه رفتارهاي انساني مان را از بچگي ياد گرفته ايم. همه اينها را بلد هستند پس بازيگري تنها انجام اين حرکات نيست. بازيگري يک عشق است. شما مي خواهيد درباره آن عشق صحبت کنيد؟

-عشقي که پرسوز است...

و انگيزه را هويت مي بخشد.

-و باعث مي شود خسرو همچنان خسرو بماند و ماندگار. اين همه بازيگر بيايند و بروند ولي او همچنان دوست داشتني است با همان محبوبيت.

شايد دليل آن همان صداقت يا همان باور است.

-يا چشمه زلالي که درون تان مي جوشد؟

تعارف خوبي است ولي با خودم صادقم، با دلم صادقم. به خودم دروغ نمي گويم. خودم جلوي خودم پز نمي دهم. خودم هستم. از خودم فاصله نمي گيرم. شايد به اين دليل است که من وقتي چيزي به دلم نمي نشيند ابايي ندارم از اينکه بغض گلويم را مي گيرد و اشک مي ريزم، منيت ندارم. شايد غرور حرف خوبي باشد ولي من بيشتر دوست دارم از تواضع حرف بزنم. به خاطر اينکه هميشه بدهکارم و از کسي طلبکار نيستم.

-موفقيت هايتان را بيشتر مديون چه کسي مي دانيد؟ فکر کنم خودتان چون زحمت کشيده ايد.

نه، نه. سينما يک کار دسته جمعي است. خوشبختانه از زماني که کار نمايش را شروع کرده ام تمام کساني که با من بودند آدم هاي خوبي بودند و موثر. بايد از تمام آنها اسم ببرم تا ببينيد کار من تکي نبوده است. خودم تنها زحمت نکشيده ام. من تحت تاثير ديگران زحمت کشيده ام. خودم که آدم تنبلي هستم.

-تنبل؟

تنبلم. اين خصيصه ام است. در خودم. با خودم. در اينکه کسي را پس بزنم و از کسي پيشي بگيرم تنبلم. براي هيچ چيزي شتاب ندارم. اگر هم شتابي به وجود مي آيد خودجوش است. توقع زيادي ندارم. قانعم. خودم را باور دارم. به همان نسبت ديگران را باور دارم.

-مي توانيم از کسي نام ببريم که خسرو را خسرو کرد؟

آره، بايد از تمام آن کساني که با آنها کار کردم اسم ببرم.

-مثلاً؟

دست مسعود کيميايي درد نکند، داريوش مهرجويي و قبلش مجيد جعفري. امرالله احمدجو، بچه هاي خانه سبز و همه آدم هاي سبز. ما که از شروع تا پايان فيلمبرداري فقط دو يا چند ماه در سينما زندگي مي کنيم. بيشتر نيست و تا بخواهيم شروع کنيم تمام شده و رفته است. سعي کرده ام تمام کساني را که با آنها کار مي کنم درک کنم و به هم کمک کنيم. اين هدف به نوعي دلي است. توضيح دادني نيست.

-کمتر بازيگري در اوج شهرت و محبوبيت به سمت تلويزيون مي آيد. از خواهران غريب و عاشقانه پرفروش يکباره به تلويزيون و خانه سبز، چرا؟

من در زندگي قاعده و قانون ندارم، بسيار دلي زندگي مي کنم. برايم پيش مي آيد و بعدها دليلش را مي يابم. مثلاً دليل رفتن من به خانه سبز به جزيره مينو و فيلم سرزمين خورشيد برمي گردد. در سايه سار ديواري نشسته بودم، بچه يي را ديدم که به سمتم آمد و همين طور ايستاد و نگاهم کرد. يک خانم بومي آمد و بچه را در حالي که مي زد، برد. فرصت نشد اعتراض کنم چرا بچه را مي زند. بچه رفت پشت کوچه قايم شد و دو، سه دقيقه بعد آن خانم لباس بچه را تنش کرد و برگشتند. چند ثانيه بعد چند نفر ديگر آمدند و ديواري از جمعيت بين من و گروه مان که در حال آماده سازي صحنه بودند ايجاد شد. اين جمع شروع به صحبت با من کردند. يک نفر از آن جمع گفت همه آنتن هايمان طرف شيخ نشين ها و خليج است و فقط شنبه ها که روزي روزگاري پخش مي شود ما آنتن مان را برمي گردانيم سمت ايران. تکليف مادر من چيست که وقتي مي خواهد يک فيلم از شما ببيند بايد برود يک شهر و سينما پيدا کند. آدم هاي زمينگير براي ديدن شما چه بايد بکنند؟ اين ديالوگي بود که آنجا به من گفتند. من همان جا به آنها قول دادم به محض اينکه کارم تمام شد بروم و سريال تلويزيوني بازي کنم. اصلاً خانه سبزي نبود. بعد از سرزمين خورشيد قراردادي نداشتم. با خودم گفتم وقتي بگويم مي خواهم يک کار تلويزيوني بازي کنم بالاخره خودش پيش مي آيد. تصادفاً وقتي برگشتم خانم ملک جهان خزاعي با من تماس گرفت و گفت اگر من را قبول داري برو و با اينها کار کن؛ خانه سبز را مي گفت. رفتم و با آنها آشنا شدم. دليل ديگري که خانه سبز را کار کردم اين بود که من سال ها مي ديدم مسعود رسام و بيژن بيرنگ به عنوان تهيه کننده و کارگردان در کنار هم کار مي کنند. 17 سال با هم کار مي کنند و با همند و مشکلي ندارند. برايم سوال بود که اينها چه جوري با هم رفتار مي کنند. مي خواستم اين را هم ياد بگيرم...

-ياد گرفتيد؟

خب آره... اين چيزي است که به درد زندگي ام خورد و در من رسوب کرد. من مي خواستم اين را ببينم. در طول پنج، شش ماهي که با هم کار کرديم خيلي جالب بود که رسام و بيرنگ بر هم منت نمي گذاشتند و اين خيلي قشنگ است. بيژن بيرنگ هفته يي يک قسمت از سريال را مي نوشت بدون اينکه طرح داشته باشد. فيلمنامه يي مي نوشت که احتياج به هيچ تغييري نداشت. باور مي کنيد که من يکدفعه گفتم بگذاريد من يک قسمت عينک بزنم و آنها گفتند خسرو کار بعدي عينک سبز است و يک قسمت درباره عينک سبز نوشتند. خب اين ديدني است و بايد برايشان دست زد.

-متن ها بر اساس کاراکتر شما نوشته مي شد؟

آره... بيرنگ بر اساس آدم ها مي نوشت. خانه سبز اين خاصيت را هم داشت.

-در اين سال هايي که کار کرده ايد احساس کرده ايد که کسي بر اساس کاراکتر خود شما فيلمنامه و نقش تان را نوشته است.

آره ولي نمي دانم تا چه اندازه نقش به خودم نزديک بوده يا نبوده ولي خيلي از کارگردانان وقتي مي خواهند شروع کنند به من مي گويند اين نقش را بر اساس تو نوشته ايم.

-مثلاً کي گفته؟

(مي خندد) مثلاً خشايار الوند «مزاحم» را بر اساس من نوشت و خود الوند بازنويسي اش کرد.

-خب شما شش فيلم با داريوش مهرجويي کار کرده ايد، با مسعود کيميايي، ناصر تقوايي، محمدرضا هنرمند، کيومرث پوراحمد، دو سريال عظيم با امرالله احمدجو، احمدرضا درويش با اکثر کارگردانان مطرح سينماي ايران، ديگر از خدا چه مي خواهيد؟

(مي خندد. خنده يي طولاني) حتماً مي خواهيد بگوييد چرا نمي گذاري بروي؟ در فيلم مزاحم جمله يي است که مي گويد؛ سينما مال جوان هاست. آنهايي که عاشقند. وقتي بيايند، من و نسل من هم مي رويم. عاشق شدي بيا. ما همه عاشقيم. عاشق هميشه از خدا متوقع است. اين طور نيست؟

-نه منظور من اين است که کسي هست که دوست داريد با او کار کنيد و فرصت نشده...

آره...

-کي؟

با همه. اسم برايم مطرح نيست. همه استادان برايم قابل احترام هستند. دلم مي خواهد با آقاي بيضايي کار کنم. دلم مي خواهد باز هم با امرالله احمدجو کار کنم...

-با چه کساني دوست داريد همبازي شويد؟

خيلي ها. نمي دانم از کدامشان نام ببرم. از هر که اسم نبرم دلخور مي شود. من خيلي آدم ترسويي هستم. ترس از اينکه کسي را از دست بدهم. اگر اسم کسي را نمي آورم به اين خاطر است که نمي خواهم کسي را از دست بدهم. اسم بهرام بيضايي هم که گفتم در لحظه به ذهنم آمد. همه برايم محترمند.

-ولي آنها بايد بترسند که شما را از دست بدهند.

فرقي نمي کند، کار ما دسته جمعي است. وقتي من را براي کاري انتخاب مي کنند من هم مي روم و با کارگردان صحبت مي کنم. من هم او را انتخاب مي کنم. کار بايد به دل بنشيند. آدم ها هم بايد به دل بنشينند و مي نشينند. اکثراً براي من پيش آمده است. من تا الان به کسي نه نگفته ام.

-يعني هر نقشي پيشنهاد شده را بازي کرده ايد؟

کسي به من نقش بد پيشنهاد نمي دهد.

-و اگر هم کسي پيشنهاد دهد طوري طرف را در رودربايستي مي اندازيد که از پيشنهادش منصرف شود؟

نه، از چهار کار بالاخره يکي را انتخاب مي کنم.

-هميشه بهانه داريد؟

به خيلي چيزها مربوط مي شود. ولي آدم طرف چيزي کشيده مي شود. انگار که نيرويي آدم را مي برد و موجي آدم را مي گيرد. اتفاق خودش مي افتد.

-قبل از انقلاب فقط تئاتر کار مي کرديد و دوبله، به سينما فکر نمي کرديد؟

موقعيتش را نداشتم. آن زمان به سينما فکر نمي کردم.

-به سينما مي رفتيد؟ فيلم ها را مي ديديد؟

چرا ولي مثلاً... مي دانيد ما در آن جايگاه نبوديم. تئاتر را خيلي جدي و ضروري مي دانستيم. سينما بستري نبود که من به طرفش کشيده شوم. بعد از انقلاب که وضعيت سينما عوض شد، جلدم کرد.

-آن زمان دنبال راهي براي ورود به سينما هم نبوديد؟

دوست نداشتم. يادم مي آيد فيلم گاو آقاي مهرجويي را در سينما ديدم. فيلم منحصر به فرد و خيلي متفاوتي بود ولي هيچ وقت اين حس را نداشتم که وارد سينما شوم. آن زمان کار تلويزيوني کرده بودم، جلوي دوربين رفته بودم ولي اصلاً به سينما فکر نمي کردم.

-در تئاتر چطور؟

نه براي اينکه هر کسي را که دوست داشتم راهش را مي رفتم. معلوم است که فني زاده نمي شدم ولي فني زاده را دوست داشتم و راهش را مي رفتم. من نمي توانستم فني زاده بشوم و هنوز خيلي مانده تا به او برسم. يک رازي در بازيگري وجود دارد که ما هيچ کدام آن راز را پيدا نکرده ايم ولي پرويز فني زاده آن راز را پيدا کرد.

-آن راز چه بود؟

اگر مي دانستم که من هم فني زاده مي شدم. فني زاده آن راز را با خودش برد. اين راز گفتني نيست. در او به وجود آمده بود و فني زاده در خودش داشت. من نمي خواستم جاي او بشوم چون نمي شدم. يک چيزهايي دست خود آدم نيست ولي من راه او را مي روم.

-مثلاً بازي بهروز وثوقي را دوست داشتيد؟

خيلي. مي داني چرا از وثوقي نگفتم چون به تئاتر فکر مي کردم. اتفاقاً وثوقي در تئاتر ثابت کرد که يک بازيگر به تمام معنا است.آن موقع ها مي گفتند بازيگران سينما چون کلام ندارند گوينده ها و دوبلورها هستند که نقاط ضعف آنها را پر مي کنند. در مقابل بازيگران تئاتر هستند که مي توانند بيان درست و صحيح داشته باشند. ولي بهروز وثوقي ثابت کرد که يک بازيگر به تمام معنا است. سال 56 به صحنه آمد و در تئاتر «موضوع جدي نيست» اثر گرامبلو بازي کرد.

-شما اجراي آن تئاتر را ديديد.

بله...

-جالب است که خود بهروز وثوقي حتماً نمي داند که تماشاچي آن تئاتر بهترين بازيگر سينماي پس از انقلاب مي شود. حتماً خودتان خوانده ايد که او هم مثل همه ما، شما را بهترين بازيگر سينماي پس از انقلاب مي داند.

وثوقي من را آن زمان ديده بود ولي اصلاً نمي دانست بازيگرم. فکر مي کرد در تئاتر وول مي خورم. يادم است سال 53 تئاتري به نام «سگي در خرمن جاه» کار مي کرديم که عباس جوانمرد کارگردانش بود و من آنجا مدير صحنه بودم.

-مگر غير از بازيگري کار ديگري هم کرده ايد؟

من پيراهن دوزي کار کرده ام، تو در تئاتر و سينما منظورت است ولي من عميق تر مي گويم. اتوشويي کار کرده ام. دستم يک بار پرس شده، آسانسورسازي، کانال سازي، پس نويسي کاري کرده ام، کارگري کرده ام، تابلوسازي. در تئاتر گريم هم کار کردم. کلي مدير صحنه بودم. شنيده يي که مي گويند خاک صحنه خورديم. من همان زمان که بازي مي کردم، رسماً صحنه را جارو مي کردم. يک شب علي نصيريان من را ديد. در چند شبي که کار مي کرديم روي من دقت داشت. به من گفتند شما بازي هم مي کني؟ گفتم من از سال 42 دارم بازي مي کنم. نصيريان خودش گروه تئاتر داشت و به دعوت آقاي عباس جوانمرد آمده بود تا در گروه تئاتر ايشان که من هم عضوش بودم نقشي را بازي کنند.

آقاي نصيريان نمايشنامه «رويا» را به من داد و به من گفتند از فردا بيا تمرين. خلاصه اين رشته سر دراز دارد. هي حرف تو حرف مي آيد. من يادم است سال 42 آقايي به نام آشورپور يا آشوري که اسمش درست خاطرم نيست مرا کنار کشيد و گفت؛ ببين من مي دانم تو عاشق اين کاري و گرسنگي هم کشيده يي. بيا تو را دست اهلش بدهم. گفتم کي؟ گفت عباس جوانمرد. با من دوست است و من تا حالا دو، سه نفر را به او معرفي کرده ام و الان در گروهش هستند. اصلاً وقتي اين را گفت من تنم از تو لرزيد. به سرعت قرار گذاشتيم. من را برد سالن فارابي که الان سالن سينما شده. وقتي وارد سالن سينما شديم ديديم يک عده در حال اجراي تئاتر عروسکي هستند. اين اولين باري بود که تئاتر عروسکي ديدم. نمايشنامه يي از بهرام بيضايي بود. موقع تنفس تئاتر به عباس جوانمرد معرفي شدم. به من گفتند بايد يک زماني روي صندلي بنشيني، دوره استاژ بگذراني و از اول تو را روي صحنه نمي بريم. من هم توقعي نداشتم. گفتم که آدم صبوري ام. آنجا بود که من با گروه جوانمرد آشنا شدم ولي مجبور شدم برگردم پيش گروه خودمان و تعداد زيادي تئاتر کار کردم تا سال 49 که من در نمايشنامه زيرگذر لوطي صالح که خدابيامرز هادي اسلامي کارگرداني مي کرد، بازي کردم.

گذري بود که سه کاسب در آنجا بودند؛ يک پينه دوز، يک بقال و يک لبوفروش که يک چهارپايه داشت و دم و دستکي. (زير آواز مي زند) اي لبو داغه... و از اين چيزها. در اين گذر لوطي حوادثي اتفاق مي افتد. کار استخوان داري بود و من نقش لبوفروش را بازي مي کردم. آنجا بود که آقاي عباس جوانمرد خودشان آمدند و من و هادي اسلامي را انتخاب کردند، دعوت کردند براي اداره تئاتر. يعني هفت سال طول کشيد تا آقاي جوانمرد را دوباره ديدم. جالب اينکه آنجا آقاي عباس جوانمرد يادش نمي آمد که من سال 42 دو شب سر تمرين شان رفته بودم. خلاصه دوباره با آقاي عباس جوانمرد پيوند خوردم و رفتم اداره تئاتر.

-فکر مي کنيد اگر مسعود کيميايي به تماشاي نمايش «شب بيست و يکم» محمود استادمحمد نمي آمد و بازي شما را نمي ديد به سينما مي آمديد؟

هرگز وارد سينما نمي شدم. نمي دانم شايد اتفاق ديگري بايد مي افتاد ولي اگر مسعود من را پيدا نکرده بود...

-يادم مي آيد جايي گفته بوديد به امير نادري يک کاري قول دادم و رفتيد و نشد؟

شبي بود که در خانه مسعود کيميايي، کيميايي من را مجاب مي کرد که اولين بار بايد سر کار من باشي.

-آن زمان هم نمي خواستيد وارد سينما شويد؟

چرا، من از طريق کس ديگري قرار بود وارد سينما شوم؛ قصه يي است که الان دوست ندارم بگويم.

-خب «خط قرمز»...

اين تجربه برايم چشمه بود. خيلي ها براي من همکار خوبي هستند ولي بعضي ها هستند که براي من چشمه خوبي هستند مثل داريوش مهرجويي، احمدجو، قويدل. کسان ديگري هستند که دوست دارم اسمشان را ببرم.

-خط قرمز هيچ وقت به نمايش عمومي درنيامد، اين فيلم در سير بازيگري شما بسيار مهم بود. به نمايش درنيامدن اين فيلم چه تاثيري در مسير کاري شما گذاشت و چقدر برايتان مهم بود که فيلم ديده شود؟

همه چيز مهم است. آدم دلش مي خواهد احساسش را منتقل کند. حالا از طريق صحنه است يا فيلم. وقتي يک کاري از جايي شروع مي شود. از فکر اوليه تا جمع کردن گروه و زندگي جمعي و آماده شدن کپي صفر معمولاً يک سال طول مي کشد. وقتي نتيجه يک سال کار کردن پخش نشود، خب اين خيلي مهم است، مخصوصاً اينکه خط قرمز اولين فيلم من بود و خيلي انتظارش را کشيدم.

-اين ديده نشدن شکست سختي بود.

آره ولي راست است که مي گويند شکست پل پيروزي است. من از همان جا افتادم در مسير سينما. هم تئاتر کار مي کردم و هم سينما تا يواش يواش به هامون رسيدم. ميداني بود که داريوش مهرجويي پيشنهاد کرد.

-نقش دوم تان در دادشاه چطور پيش آمد؟

تئاتري کار مي کرديم به نام بکت و حبيب کاوش من را در آنجا ديد. تجربه يي بود براي کار در بيابان و شرايط سخت. جايي کار مي کرديم که سنگ هاي تيز داشت و من قرار بود روي آن سنگ ها بخورم زمين. آقاي کاوش به من گفت کله ملق بزن ولي من مي گفتم من اکشن کار نکرده ام و بلد نيستم و نکردم ولي همين که روي آن سنگ ها مي نشستيم عذاب آور بود. البته بگويم سهم حلال را در کارهاي سخت به دست مي آورند.

من در آن شرايط دشوار فيلمبرداري آنجا با خودم مي گفتم از اين به بعد فقط فيلم هايي بازي مي کنم که در آن روي مبل بنشينم. در آپارتمان و... اما جذابيت روزي روزگاري و نوشته امرالله احمدجو جوري بود که باز من رفتم در همان شرايط و شايد بدتر از آنجا چون زمانش خيلي بيشتر بود ولي بسيار خوب بود. کار کردن با احمدجو لذت بخش است. ارتباط روزي روزگاري با مردم برايم خيلي خوب بود. هنوز خيلي جاها به من مي گويند مرادبيک.

-زمان دادشاه سينما برايتان جدي شد؟

من از همان روز اولي که وارد سينما شدم سينما برايم جدي شد مثل همان روز اولي که وارد تئاتر شدم و تئاتر برايم جدي شد. هيچ تفاوتي هم بين تئاتر و سينما نمي ديدم. به همان اندازه در تئاتر براي نقش کار مي کردم که در سينما.

-الان هم فرقي بين بازي سينما و تئاتر نمي بينيد؟

کار برايم جدي است. من آنقدر به کارم وفادارم که برايش بيگاري مي کشم.

-تا به حال شده از کارگردان بخواهيد که دوباره يک پلان را تکرار کنيد؟

آره...

-يک حالتي مثل اينکه خودتان نقش خودتان را کارگرداني مي کنيد؟

نه اصلاً اين طوري نيست. مي خواستي به اين برسي و نامردي کردي... (مي خندد) کارگردان کاپيتان و ناخداي صحنه است. تصميم نهايي با کارگردان است. ما فقط پيشنهاد مي دهيم چون تنها يک مهره هستيم. ما به عنوان بازيگر فقط به لحظه فکر مي کنيم. اين کارگردان است که همه چيز را در کليت مي بيند. آنجاست که او فکر تو را بررسي مي کند.

-چون شما دلي کار مي کنيد اگر کارگرداني پيشنهاد درست شما را نپذيرد در اين تضاد چه مي کنيد؟ کار را ول مي کنيد؟

مثلاً سرمايه در ميان است. حرمت کار خيلي مهم است. من هم هيچ وقت چيزي نمي خواهم که نشود. گفتم که قانعم ولي نمي توانم احساسم را نگويم و تنها براي خودم نگه دارم و اين اتفاق هميشه به شکل مطلوبش مي افتد.

-بعد از دادشاه رفتيد سراغ تراژدي کسري و هنگامه شيرين وصال، تئاتر تلويزيوني...

من با مجيد جعفري چند سال کار کرده ام. حتي وقتي به سينما آمدم باز با مجيد کار کردم و چند تئاتر را به روي صحنه برديم.

-خودتان هيچ وقت تئاتر کارگرداني نکرديد؟

يک دفعه چرا. تئاتر بازي نامه قانون...

-کارگرداني تجربه شيريني بود؟

به گروهي برخوردم که اين قضيه را برايم شيرين کردند.

-در آن تئاتر بازي هم کرديد؟

نه...

-متنش را چه کسي نوشته بود؟

خجسته. ستوان خجسته از بچه هاي عقيدتي سياسي شهرباني که مي خواستند يک کار براي جشنواره آماده کنند. 15 روز هم بيشتر فرصت نداشتند. احتياج به کسي داشتند که کمک شان کند. از اداره تئاتر کمک خواستند و من رفتم. بچه هايي بودند که به تئاتر معتقد بودند و من را هم قبول داشتند. من با اينها خيلي راحت کنار آمدم. کار موفقي از آب درآمد و برنده جايزه هم شد و در جشنواره جايزه کارگرداني گرفتم.

-پس چرا کارگرداني را ادامه نداديد؟

به خاطر اينکه ديگر آن گروه را به دست نياوردم. فرصت نشد. آن گروه هم دلش مي خواست دوباره با من کار کند ولي فرصت نشد.

-اگر الان فرصت بشود باز کارگرداني مي کنيد؟

کارگرداني سينما يا تئاتر؟

-هر دو...

کار سختي است...

-الان پخته ايد و مي توانيد...

شما مي گوييد، ولي من در خودم بايد جست وجو کنم. کارگرداني خيلي مهم است. کارگردان خيلي چيزها را بايد بداند. دنياي بازيگري سواي کارگرداني است. به همان اندازه که بازيگري مشکل است کارگرداني هم مشکل است. شايد هم مشکل تر است. بازيگري يک مسير است ولي کارگرداني چند مسيره است. کارگردان بايد مدير خيلي خوبي باشد. لااقل براي خودش. کارگرداني هم کار فني است و هم کار هنري. من اگر مي خواستم کارگردان شوم از اولش سراغ کارگرداني مي رفتم. من عاشق بازيگري ام.

-مي رسيم به صاعقه و اولين همکاري تان با سيدضياءلدين دري...

من ديني را به دري بدهکارم که سعي کردم اين دين را ادا کنم. آن موقع که من آدم گمنامي بودم و سينما دنبال اسم بود و هيچ کس به من کار نمي داد چه برسد به نقش اول، دري اين ريسک را کرد و نقش اول فيلمش را داد به من... دري به من اعتماد کرد. دلم مي خواست يک جايي از او قدرشناسي کنم و رفتم لژيون را برايش بازي کردم که آن فيلم را دوست ندارم.

-چرا؟

کار پراکنده يي بود. زماني فيلمبرداري شد و بعداً متوقف. بين کار فاصله افتاد تا پنج سال بعد که رفتيم و دوباره کار کرديم. من لابه لاي اين فيلم چندين نقش بازي کردم و خيلي از نقشم فاصله گرفتم. به خاطر همين است که مي گويم آن فيلم را دوست ندارم. به هم ريخته شد. ناکام شد. بازي در آن نقش براي من مثل اين بود که انگار مي خواستم يک مرده را زنده کنم و دوباره از نو بسازم.

-بعد از صاعقه در دزد و نويسنده بازي کرديد. در مقابل علي نصيريان که در تئاتر برايش بازي کرده بوديد، شما را باور داشت؟

يک روز در گوش کاظم معصومي گفتم اول پلان هاي بسته آقاي نصيريان را بگيرند. من نشستم بغل دوربين و کيف مي کردم که با آقاي نصيريان دارم ارتباط برقرار مي کنم. پلان هاي ايشان که تمام شد قبل از آنکه بلند شوند و بروند استراحت کنند، گفتند نوبت پلان هاي آقاي شکيبايي که شد من را صدا بزنيد تا به همان شکلي که شکيبايي براي من پشت دوربين ايستاده برايش بايستم. اين براي من خيلي ارزش داشت. يک دنيا صفا. آن هم نصيرياني که رئيس اداره تئاتر بود و قبل از اينکه رئيس شود بازيگر و کارگردان قدر و گردن کلفتي بود. ما آن زمان جوجه بوديم و کارمند. حالا فرصتي پيش آمده بود که دوتايي زير يک سقف با هم بخنديم و گريه کنيم.

-ابوالفضل پورعرب هم در آن کار دستيار کارگردان بود.

سابقه پورعرب هم کم نيست. اگر به سابقه اش نگاه کنيد مي بينيد که او تئاتر کار کرده و تحصيلات دانشگاهي داشته، عاشق بوده و... او هم خاک صحنه خورده... يکدفعه شيرجه نزده در سينما. پورعرب آدم زحمت کشيده يي است. ما قبلاً چند تئاتر با هم کار کرده بوديم که در آنجا هم دستيار بود و بازيگر...

-بعد رفتيد در فيلم رابطه و کار با پوران درخشنده...

عالي بود. اين رشته سر دراز داردها.

-قول مي دهم تا هامون بيشتر حرف نمي زنيم...

آره نقشم در رابطه را خيلي دوست داشتم. اين فيلم من را نجات داد چون از آن فيلم براي من صداي سر صحنه شروع شد و اولين فيلمي که من کار کردم و صدابرداري صحنه بود، همين فيلم رابطه بود. قبلش براي من خيلي زور داشت. نمي دانم چطوري مي خواهي اين را بنويسي ولي وقتي من يک فيلم بازي کردم نمي گذاشتند خودم حرف بزنم. اين خيلي برايم زور داشت. مي گفتم رل من است، من جاي نقش نفس کشيده ام، با باورها و احساسات خودم، آن وقت وقتي دوبله مي شد چيز ديگري مي شد. دوبلورها از من خيلي بهتر و جذاب تر مي گفتند ولي چيز ديگري مي شد. من نبودم.

-شما خودتان هم دوبله کار کرده بوديد؟

آره، رابطه فيلمي بود که در آن باور کردم ديگر در آن پنجاه درصد نيستم. صد درصدم. اين اولين گام در مسير توفيق من بود.

-ترن قويدل هم صدابرداري سر صحنه بود؟

آره...کار متفاوتي بود. قطار و اعتقادات يک آدم. در ترن من چند بار تا يک قدمي مرگ رفتم و برگشتم. نزديک بود قطار روي من بيايد. يادم هست يک بار با قطار مي رفتيم. من روي سقف بودم و گروه از روي کفه از من فيلم مي گرفتند. قرار شد دومرتبه قطار به عقب برگردد و با سرعت بيشتري حرکت کند و پلان را بگيرند. يک سيم بکسول از يک سمت تير به سمت ديگر رفته بود و خط را بريده بود و قطار از زيرش رد مي شد. من همان طور که ايستاده بودم قطار عقب عقب مي رفت. صداي آمبيانس و قطار هم زياد بود. من ديدم بچه ها به من علامت مي دهند که بشين. من در آن لحظه منظورشان را دريافت نکردم. خود به خود چون خسته بودم روي سقف قطار نشستم. تا نشستم يک چيزي از بالاي سرم رد شد. نگاه کردم ديدم دستيار فرج حيدري که اسمش عرب بود غش کرده. يک جاي ديگر در تونل نزديک بود کله ام به چيزي بخورد که از تونل آويزان بود. در موقعيتي که قويدل نمي دانست و من تنهايي بدون هماهنگي براي تمرين رفتم روي قطار.

-مگر از بدل استفاده نمي شد؟

چرا، از بدل استفاده مي کردند ولي وقتي داشتيم مي رفتيم به سرخ آباد يک دفعه به سرم زد بروم بالاي قطار ببينم چه خبر است. از ته نردبان ها رفتم بالا. وقتي ديدم به تونل مي رسيم کف سقف قطار خوابيدم و ديگر جرات نکردم بلند شوم. همان طور سينه خيز آمدم پايين. قويدل تا من را ديد گفت به اين مي گويند لباس. لباس من تمام چربي ها و دود سقف قطار را به خود گرفته بود و قويدل مي گفت به اين مي گويند شاگرد لوکوموتيو.

-در شکار با پرويز پرستويي بازي کرديد، پرستويي که هنوز استعدادهايش ديده نشده بود....

پرويز پرستويي را من به عنوان بازيگر درجه اول تئاتر مي شناختم. يک روز اکبر زنجانپور پرستويي را به من نشان داد و گفت که خسرو او يک فني زاده ديگر است. اصلاً اولين بار پرويز پرستويي را اکبر زنجانپور به من معرفي کرد. غيابي از بازي اش برايم تعريف کرده بود و اسم پرويز برايم مطرح شد تا از او تئاتري ديدم و در آن فيلم با هم کار کرديم. خيلي با هم رله شديم. دوتايي تمرين مي کرديم. در موقعيتي بوديم که بايد رانندگي تريلي را ياد مي گرفتيم. در اين ياد گرفتن خيلي با هم رفيق شديم. شب ها وقتي گروه مي خواست بخوابد ما تا ساعت يک و دو، در ميدان شهري که کار مي کرديم راه مي رفتيم و با هم حرف مي زديم. من از آن کارم با پرويز خيلي راضي ام.

-بعد از شکار سريال مدرس را بازي کرديد؟

مدرس مال سال 64 است و فکر مي کنم آن را قبل از شکار کار کرده بودم.

-فکر مي کنم اولين باري بود که پس از انقلاب کسي نقش روحاني را بازي مي کرد؟

به اين شکل جدي آره.

-الگويي براي نقش مدرس داشتيد؟

من خيلي به تلويزيون و سخنراني ها نگاه مي کردم. هميشه از ابتداي انقلاب به سخنراني ها نگاه مي کردم ولي الگويي نداشتم. اين نقش خود به خود به وجود آمد. از کار کردن هاي پي در پي... از تمرين... سعي کردم به لحاظ روحي به او نزديک شوم چون مي خواستم تفکر مدرس را بازي کنم.

-يعني تنهايي در را مي بستيد و در مقابل آينه تمرين مي کرديد؟

مقابل آينه نه، هيچ وقت مقابل آينه تمرين نکرده ام چون ضرورتش را احساس نمي کنم چون فکر مي کنم تمرين مقابل آينه سم است.

-پس نقش مدرس را چطور پيدا کردي با آن سکانس پلان هاي ماندگاري که...

در من پيدا شد. خود فضا، ديالوگ ها، سخنراني ها، روحيات و خلق و خوي مدرس کمک کرد.

-يعني شخصيت مدرس را ساختيد؟

نه، من نساختم خودش ساخته شد.

-نقش مدرس پيشنهاد چه کسي بود؟

هوشنگ توکلي. در اداره تئاتر با هم بوديم. يک روز به من گفت مي خواهم مدرس را کار کنم. هستي؟ گفتم آره ولي فکر نمي کردم نقش اين قدر مشکل باشد. حجم نقش زياد بود. وقتي به نقش عادت کردم ديگر حتي يک لحظه هم از آن غافل نبودم. يک خاطره از مدرس يادم مي آيد. يک دفعه جمله يي داشت که ته سخنراني مي گفت؛ و هکذا فعلل و تفعلل...من معني اين جمله را نمي دانستم. ارتباطم هم با هوشنگ توکلي طوري بود که او با همه کار مي کرد به غير از من. به من برخورده بود. يک روز به او گفتم تو با همه کار مي کني جز من...گفت خسرو تو اين نقش را فهميدي، من اگر چيزي به تو بگويم سليقه ام با تو قاطي مي شود. تو الان درستي، برو تمرين خودت را بکن بگذار من اين فرم ها را بچينم. حتي يک روز به او گفتم تو اين همه دوست روحاني داري من را ببر پيش شان تا من از نزديک ببينم چه جوري حرف مي زنند. او مي گفت خيلي خب ولي اين کار را نمي کرد.

يک روز من دنبال جمله و هکذا فعلل و تفعلل بودم و اصلاً نمي توانستم آن را ادا کنم تا اينکه در پياده رو روحاني يي را ديدم که راه مي رود. يکهو پريدم جلويش. آن روحاني ترسيد. وضع خاصي به وجود آمده بود و او از برخورد من جا خورده بود.

-شما را شناخته بود؟

نه، ولي برخورد من برايش خيلي غيرمنتظره بود. من شروع به معرفي خودم کردم. گفتم ببخشيد حاج آقا من بازيگرم و نقش مدرس را دارم و کتابي که دستم بود را به او نشان دادم و گفتم من نمي توانم اين جمله را بخوانم. اين چيست. گفت اين اصطلاح آخوندي است. مثل همين که مي گويند جوجه را آخر پاييز مي شمارند. يا معني ديگرش اينکه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.من تازه وقتي معني اين جمله را فهميدم تا دم در خانه همچون آن روحاني سعي کردم در گلويم بماند. آن قدر تمرينش کردم تا رفت در ذهنم. وهکذا فعلل و تفعلل...

اينکه مي گويي براي مدرس از کسي الگو گرفتي، الگوي من همين جمله بود که از آن روحاني گرفتم.

-بازتاب اين نقش و مجموعه در روحانيون آن زمان چطور بود؟

همه خوش شان آمد.

-کسي با شما تماس گرفت چيزي بگويد؟

مستقيم نه، ولي شنيده بودم که دوست داشتند.

-بعد از مدرس رفتيد سراغ عبور از غبار. کار با پوران درخشنده اين قدر خوب بود که دو بار با او کار کرديد؟

به خاطر همان خاطره خوب صدابرداري سر صحنه فيلم رابطه بود.

-پس رفتيد تا دين تان را به او ادا کنيد؟

بله، اما در عبور از غبار دستم شکست و مجبور شدم بخش زيادي از نقش را با دست شکسته بازي کنم. يک جاهايي که اصلاً در فلاش بک ها نشان داديم دستم شکسته است. جاهاي ديگر هم دست شکسته ام را پشت دست، لاي کتاب يا با يک شال مخفي مي کرديم.

-آن زمان ژانر فيلمي که بازي مي کرديد برايتان مهم بود؟ چه نوع فيلم هايي را بيشتر دوست داشتيد؟

شخصيت برايم مهم است. اتفاقي که تو منتظرش نيستي ولي يک دفعه پيش مي آيد. شخصيتي را مي بيني که ابعاد پيچيده يي دارد و خيلي جالب است. اين من را جذب مي کند ولي هيچ وقت فکر نکردم بروم دنبال فلان نقش. رلي را که خودم سفارش بدهم دوست ندارم.

-مثلاً در فيلم هاي اکشن بازي نکرده ايد. البته ما در سينماي اکشن خيلي آثار شاخص نداشته ايم.

آره، من هميشه از اکشن فرار کرده ام. حتي يک بار از آقاي صباغ زاده خواهش کردم انتهاي فيلم زدوخورد را عوض کند چون من اکشن بلد نيستم. صباغ زاده به من گفت خيالت راحت يک فکري مي کنم ولي عوض نکرد. به آن صحنه که رسيديم، گفت حالا يک مشت مي زنيم زير گلوت. نوبت من که شد، بازيگر غواص مقابلم به من گفت، آقاي شکيبايي بزن اينجا. من آبکي او را زدم که گفت نه بزنيد و خودش محکم براي اينکه نشان من دهد زد به شکمش. درست لحظه يي که مي خواستيم پلان را بگيريم رفت به اتاقک خودش و برگشت و گفت حاضرم. من آمدم جدي او را بزنم که ديدم دستم خرد شد. او رفته بود و سه تا فانوسقه به خودش بسته بود. دستم به گيره هاي فانوسقه خورد و خيلي درد گرفت.

-علي حاتمي هيچ وقت به شما پيشنهاد بازي نداد؟

چرا، خدا بيامرز پيشنهاد داد ولي انگار قرار نبود اتفاق بيفتد. سر فيلم دلشدگان قرار بود من نقش ناصر ديلمين را که کمانچه مي زد بازي کنم. بعداً آقاي سعيد پورصميمي آن نقش را بازي کردند.

-مي رسيم به حميد هامون. نقشي که بي ترديد نه تنها درخشش شما بلکه شاه نقش بازيگري سينماي ايران است، چه طور با اين شاه نقش کنار آمديد؟

اين برمي گردد به داريوش مهرجويي. باور کنيد اين داريوش مهرجويي بود که به من ياد داد چگونه فکر کنم. مهرجويي هر وقت به من پيشنهاد کار مي کند اولين حس من اين است که آخ جون مدرسه.

-يعني برايتان کلاس است؟

کلاس نه دانشگاه است. بدون اينکه بخواهند ياد بدهند. من بلدم دريافت کنم. او هم استاد سخاوتمندي است. ديالوگ برقرارکردن خيلي مهم است. او دلش مي خواهد ذهنيتش را منتقل کند و باور دارد که من مي گيرم.

من با هر کسي کار کرده ام سهمم را برداشتم و آنها هم سخاوتمندانه سهمم را به من داده اند و اين خيلي براي من جاي تشکر و قدرشناسي دارد. همين آقاي آشتياني پور زماني براي دختري به نام تندر به سراغم آمدند که من در بستر بيماري بودم و حال خوبي نداشتم. ولي مرا به سمت خودشان کشيدند و همکاري بسيار خوبي بود.

-اولين صحنه يي که در هامون جلوي دوربين رفتيد يادتان هست؟

روبه روي دراگ استور قديمي خيابان تخت جمشيد شرکت آليسوند را درست کرده بوديم. فکر مي کنم شروعش آنجا بود. يادم مي آيد يکي از روزهاي اول فيلم مهرجويي به من گفت، خسرو مي خواهم پلاني از تو بگيرم که از آنجا بيايي اينجا. حالا چه کار مي کني؟ من جا خوردم. ديدم هيچ کارگرداني تا به حال از من نپرسيده چه کار مي کني، همه به من مي گويند چه کار بکن و اين کار بکن و آن کار را نکن. چند دقيقه بعد مهرجويي از من پرسيد بگو ببينم چه فکري کردي؟ من ديدم اولين کسي است به من مي گويد تو بايد فکر کني... علامت خوبي بود و فضاي خوبي که همه گروه فکر مي کرديم. به يک حلقه گمشده...

-فيلمنامه کامل به شما داده بود؟

آره، فيلمنامه را خوانده بودم. ولي به شکل سيناپس و طرح بود. فيلمنامه کامل را حين کار خلق مي کرد. نقش آرام آرام جان مي گرفت ولي سرنخ اصلي را به ما داده بود.

-چطور به نقش حميد هامون نزديک شديد؟

شما طريق اين درک کردن را مي خواهيد بگويم و من نمي دانم چه جوري است. من حميد هامون را به خيلي ها بدهکارم. به داريوش بدهکارم. به تورج منصوري خيلي بدهکارم. اينکه مي گويم خيلي به تورج منصوري بدهکارم به خاطر اين است که در حيطه تخصصش اين نبود که با او مشورت کنم ولي او خيلي حوصله مي کرد و با او مدام درباره هامون حرف مي زديم. نقش را تحليل مي کرديم...

-پس به باور رسيديد؟

خيلي، هامون چون در لحظه خلق مي شد به حس ناب خيلي نزديک بود. وقتي متني را مي خوانيم در همان لحظه اول احساس نابي است که هر چقدر تلاش کنيم نمي توانيم به آن برسيم چون مي خواهيم اداي آن را دربياوريم و تقليدش کنيم. داريوش استاد به وجودآوردن لحظات ناب است. در لحظه يک ديالوگ را به تو پرتاب مي کند و تو در همان لحظه آن را مي گيري و واقعاً مي گرفتي. در هامون فرم خيلي کم است بيشتر حس است و حس ناب.

-دستتان در اداي ديالوگ ها تا چه اندازه باز بود، ديالوگي بود که از خودتان بگوييد؟

مي خواهم از قوت و قدرت داريوش مهرجويي حرف بزنم.

-مگر داريوش مهرجويي نقطه ضعف هم دارد؟

اگر هم دارد من به نقطه ضعفي نرسيدم چون من هر چه از داريوش مهرجويي ديدم قوت او بود. يک صحنه يي داشتيم که من مي رفتم پيش مادر مهشيد...

-صحنه يي که مادر مهشيد چک مي کشيد و مي گفت بگو چقدر؟

آره، خيلي دلم مي خواست ديالوگ هاي اين صحنه را چند روز قبل داشتم نه به خاطر حفظ کردن. دوست داشتم فضاي آن صحنه زودتر دستم بيايد. دوست داشتم ببينم هامون با مادر مهشيد چه ارتباطي دارد. داريوش هي امروز و فردا مي کرد. يک روزي که در خيابان کار مي کرديم خودم اين صحنه را نوشتم. در خيابان بولوار کار مي کرديم. گفتم يک صحنه نوشته ام. داريوش نوشته من را خواند. نگاهي کرد و با دقت خواند و گفت؛ والله همينه ديگه... چيه مگه... آره ديگه... يعني اين آدم آنقدر محکم بود که اگر چيزي باب دلش بود نمي گفت چون مال من نيست قبول ندارم. به هر حال مي دانست امضاي فيلم داريوش مهرجويي است و مهم اين است که او انتخاب کرده نه اينکه فلاني گفته.

وقتي شما يک چيزي به من ياد مي دهيد و من ياد گرفتم مال خودم مي شود. چون من ياد گرفتم و مال خودم کردم.

-پس از اين همه سال در خلوت خودتان به هامون فکر کرده ايد؟ حق را به هامون مي دهيد يا مهشيد؟

اين ابهام است که درام را مي سازد. اين فکر هميشه هست که حق با هامون است يا مهشيد. به نظرم هر دو دچار سوءتفاهم اند. دنيا دچار سوءتفاهم است.

-سوءتفاهم ها را چه کساني به وجود مي آورند؟ عظيمي هاي...؟

جامعه دچار سوءتفاهم مي شود. ارتباطات با هم چفت نمي شود که تضاد به وجود مي آورند. تضاد هم درام را مي سازد. اتللويي بايد باشد در مقابل هملت. شب بايد باشد تا روز مفهوم پيدا کند. زيبا و زشتي. هامون در تضاد مهشيد است. حالا حق با کيست؟ گاهي اوقات من دلم براي مهشيد مي سوزد. او هم طفلکي بود ولي دلم براي خودم هم خيلي مي سوزد.

-خودتان يا هامون؟

به هر حال موقعي که در آن نقش نفس مي کشيدم من هم هامون بودم. من براي نادر «عاشقانه» بسيار گريه کردم. خيلي به نادر حق مي دادم. در هامون هم همين طور. حالا براي هامون گريه نمي کردم چون حرفش را مي زد ولي نادر فيلم عاشقانه نمي توانست حرفش را بزند.

-بعضي ها مي گويند هامون رواني است.

(مي خندد) فيلم رواني؟

-نه، منظورم اين است که دچار اختلال عصبي است.

بعضي ها مي گويند هملت هم رواني است. انسان که دچار شک مي شود، شک را با خودش دنبال مي کند و به يک ديوانگي خاص مي رسد. هملت هم در بزرگ ترين شاهکار ادبي جهان به اين ديوانگي رسيد.

-من اين را باور ندارم ولي خيلي ها مي گويند شکيبايي نتوانسته خود را از حميد هامون جدا کند.

اين حميد هامون است که خيلي جا افتاده. تقصير من نيست. راه رفتن من همان است. نگاه کردنم، صدايم، صورتم و...

-ولي کارگردان اگر بخواهد مي تواند نقش متفاوت از بازيگر بگيرد.

سيروس الوند شبيه اين حرف را به من زد. گفت ما هستيم که نمي توانيم شخصيت تازه تري را به وجود بياوريم.

-يعني هيچ کارگرداني به مهارت مهرجويي شما را تخليه نکرده؟

آره، خسرو همان است. ببينيد جک نيکلسون نقش هاي متفاوت بازي مي کند چون متفاوت برايش نوشته مي شود. رابرت دنيرو متفاوت بازي مي کند چون متفاوت برايش نوشته مي شود.

-البته الحق نگذريم شما هم درخشان بازي کرده ايد.

اين داريوش مهرجويي است که فيلم خوبي ساخته، آنقدر موفق که به باور مردم تاثير گذاشته. من يک روز با خانمم و پويا در مقابل بستني فروشي لادن بستني مي خورديم. يک دختر آمد و با لحني عصبي به من گفت چرا براي هامون سبيل گذاشتي؟ من خنده ام گرفت. گفتم هامون مرد. تمام شد و رفت، من يکي ديگه ام. تا اين را گفتم زد زير گريه و رفت. چند دقيقه بعد پدر و مادرش آمدند و از من معذرت خواهي کردند و گفتند بگوييد ناراحت نيستيد تا دخترمان گريه نکند، ببين اين جوري است که حميد هامون روي مردم تاثير مي گذارد. طوري که ديگر من نمي توانم از دستش فرار کنم. آنقدر تمبرش را خوب چسبانده که من حالا هر کاري مي کنم در ذهن خودشان شبيه آن مي بينندش. من ديالوگ ديگري مي گويم، موزيک ديگري مي رانم، دريچه هاي ديگري را باز مي کنم ولي همه آن را شبيه هامون مي بينند. نفس من را نفس هامون مي دانند. اينها همه به خاطر تاثير هامون است.

-خود شما اصلاً به علي عابديني اعتقاد داريد؟

من هميشه به معلم اعتقاد دارم، به مرشد. با عشق دنبال علي عابديني مي رفتم.

-در زندگي خودتان علي عابديني پيدا کرده ايد؟

اين اتفاقات تنها در فيلم مي افتد. در رويا.

-هامون اولين همبازي شدن تان با استاد انتظامي بود؟

بله، ايشان بسيار درجه يک هستند. همه به من مي گفتند وضعت خراب است. انتظامي مگر مي گذارد کسي نفس بکشد، ماسکه ات مي کند ولي من اصلاً اين چيزها را نديدم.

-سر صحنه هامون بيمار هم بودند؟

مريض شدند ولي خيلي عالي بودند. من در کار با آقاي انتظامي هيچ نکته تاريکي نيافتم. انتظارش را هم نداشتم که داشته باشم. از آن سال به بعد من هر سال به آقاي انتظامي زنگ مي زنم و روز معلم را تبريک مي گويم. خدابيامرزد خانم جميله شيخي را. ايشان هم معلم خوبي برايم بودند و به ايشان هر سال روز معلم را تبريک مي گفتم.

-در کار با تقوايي فکر مي کنيد اين تفاوت و تلاش شما براي بيرون آمدن از قالب هامون حس مي شود؟

خيلي فاصله گرفته ام ولي يک چيزي از من در همه رل ها و نقش هايم مشترک است و آن صداقتم است.

يک روز ناصر تقوايي سر صحنه کاغذ بي خط من را دعوا کرد و گفت 30 نفر دارند کار مي کنند تا تو خوب بازي کني، پس درست بازي کن. ناصر تقوايي يکي از بزرگ ترين و باسوادترين و هنرمندترين کارگرداناني است که تا به حال با او کارکرده ام.

-واقعاً دعوا کرد؟

آره. درست مي گفت 30 نفر کار مي کنند تا بازيگر يک پلان را بازي کند. 30 نفر تو را پشت دوربين نگاه مي کنند که درست بازي کني و احساست را درست ادا کني. بازيگر تجلي انديشه کارگردان است ولي تلاش مي کنند تا نقش دربيايد. ولي همه متاسفانه فقط بازيگر را مي بينند. حتي کسي که چايي مي دهد در ايجاد کردن تفاوتي براي من موثر است، براي اينکه او با سرويس دهي اش به من انرژي مي دهد.

-اگر در کارنامه تان دنبال نقطه عطفي بگرديم اول از همه هامون است؟

خط قرمز برايم خيلي مقدس است و نقطه عطف اولم است. برجسته ترين کاري که از توانايي هاي من بهره گرفت همين هامون است. روزي روزگاري هم يک جهش است. بايد همه را اسم ببرم؟

-الان انگيزه هايتان براي بازي در فيلم نسبت به سال هاي پيش طبيعتاً خيلي فرق کرده، چه چيزي برايتان مهم تر است. فيلمنامه، کارگردان يا...

همه چيز برايم مهم است.

-سختگيرتر شده ايد؟

بي حوصله تر شده ام. يک بي حوصله عاشق، (به پويا اشاره مي کند.) اين پسر من پويا يک بار نشد به من بگويد که بابا تو خسته يي و اين سکانس را بده من بازي کنم(مي خندد)، دلم مي خواهد با مجموعه يي از انسان هايي کار کنم که عاشقند و اندازه هاي عشق من را مي شناسند. دوست دارم با آدم هايي کار کنم که سليقه هاي هم را مي پذيريم. اين اتفاق خيلي جاها برايم افتاده. هميشه دلم مي خواسته قبل از اينکه بازيگر خوبي باشم انسان خوبي باشم.

-تا چه اندازه گريم برايتان مهم است؟

من چند تا فيلم کار کرده ام که حتي فون نزده ام. قرار بود که در مزاحم هم گريم نشوم اما در نهايت گريم شدم. ولي گريم عامل کمک کننده است. فکري است که توسط طراح پياده مي شود روي صورت براي نزديک شدن به نقش.

-بيشتر با فيزيک تان بازي مي کنيد يا صدايتان؟

با مچ پايم، اتفاقاً ديروز پيش آقاي سجادي براي فيلم اثيري رفته بودم و عکس مي گرفتيم. سجادي احساساتي را براي من بيان کرد. من هم وراي پيدا کردن آن احساسات متوجه شدم اول مچ پاهايم و به تدريج تمام بدنم منقبض شد. ياد رضا کرم رضايي افتادم که به من مي گفت حس از مچ پا شروع مي شود.

-سر فيزيکدان ها گفت؟

آره، مثل بعضي تئاترها که براي خوب نمايش دادن حس يخ زدن دست، بازيگر دستش را در يخ مي گذارد. يادم هست زماني که تئاتر کار مي کردم در تئاترهاي کلاسيک تايت به تن مي کردم. اين مثل تفاوت راه رفتن با کفش و دمپايي است. کفش آدم را استوارتر مي کند و دمپايي تنبل تر. من هم که تايت مي پوشيدم احساس مي کردم اکتيوتر شده ام، جهش بيشتري دارم و تمام وجودم کار مي کند.

-لحن و حرکات شما در بازيگري آگاهانه است؟

انتخابي در حرکات و بيانم ندارم. مثلاً خيلي ها هنوز به من مي گويند در مدرس چطور با دست هايت بازي کردي؟ولي واقعاً براي من چطور وجود نداشت. هر دفعه که تمرين مي کرديم با دفعه قبل فرق داشت.

-يعني حرکات دست و بازي موها غريزي است؟

خودش مي آيد و من در مسير خاصي قرار مي گيرم.

-کارگردان که مي گويد کات شما هنوز در نقشيد؟

آره، من نمي توانم وقتي مي گويند کات به دوربين يا کارگردان نگاه کنم. دست خودم نيست.

-بازي نقش مقابل چقدر برايتان مهم است؟

من هميشه معتقدم نقش بازيگر روبه رويم بايد دربيايد تا نقش من هم دربيايد. اگر نقش مقابل من از شخصيت فاصله داشته باشد من هم به همان اندازه از نقش دور مي شوم. من يادم نمي آيد فيلمي را فقط براي جلوي دوربين بازي کرده باشم.

-رابطه تان با مدير فيلمبرداري چطور است؟

زياد مزاحمش نمي شوم ولي در هر فيلمي دلم مي خواهد يک پلان از برگزيده هاي فيلمبردار را از پشت ويزور ببينم و هميشه در هر فيلمي فيلمبردار يک پلان زيبا را به من نشان داده است.

-در جشن خانه سينما هنگام دادن جايزه بهترين تدوينگر گفتيد اين تدوينگران هستند که صيقل دهنده کار ما هستند. سر تدوين هم مي رويد.

نه فقط دو، سه بار سر هامون رفتم. مي خواستند ديالوگي را عوض کنند. براي همين سر مونتاژ حسندوست رفتم. اتاق مونتاژ جاي کوچکي است و براي دو نفر هم سخت است.

-به گذشته که نگاه مي کنيد از بازي در بعضي فيلم ها پشيمان نيستيد؟

آش کشک خالته بخوري پاته نخوري پاته. چه بخواهم و چه نخواهم در زندگي من هستند. پشيماني هيچ فايده يي ندارد. من به همه نقش هايي که کار کرده ام، وفادارم و دوست شان دارم. با نيت خوبي همه نقش ها را کار کرده ام.

-شکيبايي با اين روح لطيف چطور با اين سينماي خشن کنار آمده است؟

سينما خشن نيست. لااقل در ارتباط با من خشن نبوده است. آدم وقتي با چيزي قاطي مي شود، سوزن هايش را احساس نمي کند، فقط نرمش هايش را احساس مي کند. اگر در سينما خشونت هست مهرباني هم هست. اگر غمگيني هست شادي هم وجود دارد. سينما افت و خيز دارد و در هر حرکتي که آدم مي کند، در هر عکسي که گرفته مي شود و در هر نما اگر اين جدول حل شود خيال آدم راحت است. سينما خشن نيست. سينما به قول کاظم معصومي بي رحم است و بزرگوار.

-برخي از بازيگران تازه کار اداي شما را درمي آورند. براي آنها حرفي داريد؟

يک روز کرم رضايي گفت تماشاگري به او گفته دلش مي خواهد بازيگري اندازه او شود. کرم رضايي هم در پاسخش مي گويد من الگويم چارلي چاپلين بود که شدم کرم رضايي، شما که الگويتان کرم رضايي است خدا عاقبت تان را بخير کند.

-مي خواهيد بگوييد در مورد شما هم صدق مي کند؟

هميشه وقتي به من مي گويند آقاي شکيبايي مي خواهيم بازيگر شويم و مثل شما باشيم ياد همين حرف کرم رضايي مي افتم. فکر مي کنم الگوي همه بازيگران نسل ما چاپلين است. چاپلين مظهر سينماست. هر آدم سينمايي در دوره يي روي چاپلين تامل کرده.

-من تسليمم.

حرف آخرم را هم بزنم که بازيگر بدون تماشاگر يعني هيچ. بايد با مخاطب ارتباط داشته باشيم. کاري براي من قشنگ است که با تماشاگر ارتباط خوبي برقرار کند.

منبع: اعتماد




به روز شده در : پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 5:9

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب |

نظرات

مش نعمت
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 11:58

آن قسمت كه در رابطه با الگوي نقش مدرس بود با صحبتهاي آقاي هوشنگ توكلي در برنامه دو قدم مانده به صبح ويژه بزرگداشت مرحوم شكيبايي تفاوت داشت!

محمدرضا كلانتر چاهوكي
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 17:39

" ترن " دوبله شده و خسرو خسروشاهي به جاي شكيبايي حرف زده است. ظاهرا " ابليس " اولين فيلم دوبله شده اي است كه شكيبايي به جاي خودش حرف زده است. در " دادشاه " ناصر تهماسب و در " شكار " منوچهر اسماعيلي به جاي او حرف زده اند.

مهران
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 18:11

با سلام

اين كه ميگويند ما مردم مرده پرستي هستيم واقعا درست ميگويند يعني اگر اين اتفاق حالا حالاها نمي افتاد ايم مصاحبه چاپ نمي شد پس بياييم قدر هنرمندهاي زنده را بدانيم تا در آينده شاهد مصاحبه هاي چاپ نشده نباشيم.

afsaneh
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 18:17

man ke hanooz bavaram nemishe

man midoonam ke zendast...

man ke nemifahmam.. amma motmaennam ke hanooz daram khab mibinam..

az khab pa mishamo az inke fahmidam hameye ina khabe yek hesse khoobi behem dat mide ke binazire

yani mishe?

سونيا
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 21:50

بسيار جالب بود: سپاسگزارم

خسرو شكيبايي فقط جسمش از پيش ما رفته ولي ياد و خاطره وفيلماش هميشه زندس چون هنرمند هميشه زندس.

الهام
پنجشنبه 3 مرداد 1387 - 23:9

فريادكه دركام دلم زهرشداخر ذوقي كه درايام تماشاي توكردم

سامان
جمعه 4 مرداد 1387 - 0:58

خیلی جالب است که آقای شکیبایی در گفت و گو می گویند که الگویی برای نقش مدرس نداشتنم جز مدرس ولی آقای توکلی در دو قدم مانده به صبح چیز دیگری گفتند...

kimia
جمعه 4 مرداد 1387 - 16:30

mamnoon

7ome aghaye shakibaie kodoom masjed va che saatie?

elham
جمعه 4 مرداد 1387 - 17:56

alii bod

marasem yadbood va chehelom marhom key va koja bargozar mishavad...

امیر
شنبه 5 مرداد 1387 - 1:39

چه جواب های جالبی... چه دید جالب و عمیقی... داغ دلمون تازه شد باز

سارا
شنبه 5 مرداد 1387 - 2:40

سلام

این آقای درمیشیان دستیار داریوش مهرجویی است. خب معلوم است که باید از مهرجویی تعریف کند!

هیچ کس
شنبه 5 مرداد 1387 - 2:52

ye zaman dost dashtam khondane dobareye gogosho bebinam

yezaman dost dashtam oghabe asiaro bazam salem to darvazeh bebinam

alan arezome cheshmaye por shodeh az ashk o hamisheh asheghe khosro shakibaeiro bebinam

pishe on hame eshgho sedaghat ma hichi nistim/hich kasim

rohet shad va yadat gerami

arash_aryan_2010@yahoo.com
شنبه 5 مرداد 1387 - 2:57

in rasme asheghie ke oni ke misheh eshghet kheili zod az pishet mireh va toro ba khateratesh tanha mizareh///khosro ashegh bodo mashogh///ashegh kardo raft.....safaret be kheir...yadet aziz o dar del mandani

صالح بهشتی
شنبه 5 مرداد 1387 - 3:35

خدا رحمتت کنه عمو خسرو جون .......

س.ک
شنبه 5 مرداد 1387 - 10:11

کاش می تونستید فایل صوتیِ این مصاحبه رو بگذارید...

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  






             

استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

 سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2008, cinemaema.com
Page created in 0.821282863617 seconds.