شاید حالا نوشتن از یک کتاب کمی دیر باشد؛ عادت کرده ایم که بعد از رویدادی بزرگ، دیگر تا مدتی دور آن را قلم بگیریم اما دلیل نمی شود که، هنوز هم می شود از کتاب حرف زد، حتی درست یک روز پس از اتمام نمایشگاه کتاب.
کتاب «رگبار شبانه» نوشته میشل لومیو را به صورت اتفاقی پیدا کردم. اصلا آن دوشنبه پاییزی – گمانم آبان ماه بود – قرار نبود پایم به کتابفروشی باز بشود چون پیش خودم فکر می کردم که روزی پرمشغله خواهم داشت اما در میان کارهایم در میدان فلسطین فرصتی حدودا یک ساعته برایم فراهم شد تا سری به کتابفروشی دو طبقه ای که در میدان هست بزنم. راستش رفتم ترجمه جدید «شازده کوچولو» را بخرم اما همین که چند صفحه ای از آن را ایستاده خواندم پشیمان شدم، چون چیز تازه ای در آن ندیدم. در بین کتاب ها می گشتم که طرح جلدی یک دفعه چشمم را گرفت و در همان نگاه اول با خودم گفتم که این خودشه، اصل جنس است. و به راستی هم بود.
«رگبار شبانه» از آن دسته کتاب هایی است که معتقدم از فرط سادگی نوشتنشان استعدادی می خواهد که نویسنده هایی انگشت شماری از آن برخوردارند. چیزی در مایه های «شازده کوچولو» که رسما به معجزه ای می ماند، بس که ساده و در عین حال عمیق است؛ یا چیزی شبیه به داستان های شل سیلور استین مثلا داستان «لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد». اینها کتاب هایی هستند که به لطف کلام دلنشین خودشان و صد البته همراهی تصاویر به یاد ماندنی همراه متن، به شاهکارهایی ماندگار در ادبیات تبدیل شده اند.
کتاب داستان ساده ای است: در شبی توفانی، دخترکی خوابش نمی برد و یه عالمه سوال جورواجور آمده سراغش. سوال های اگزیستانسیالیستی دخترک البته برای همه مان آشنا هستند؛ چیزی که کتاب را جذاب و ماندگار می کند، هنر لومیو در نحوه بیان آنهاست. هر سوال با طرحی که ایده آن به حتم خواننده – یا بیننده – را به فکر وا می دارد، مطرح شده است.
عکس ها را در کتاب می توانید ببینید؛ این جا چند جمله از کتاب را برایتان می نویسم، هرچند که خواندن این جملات در کتاب و در کنار طرح های هنرمندانه لومیو لذتی بی حد و حساب دارد.
* ما از کجا می آییم؟
* چه کسی برای اولین بار به ظاهر بشر فکر کرد؟
* تصور کن ما هم می تونستیم مثل گیاه، در خاک رشد کنیم.
* آیا سگم خودش را خوشگل می دونه؟
* گاهی خودم را در پوستم مسخره احساس می کنم.
* وقتی غمگینم، حس می کنم تو تنم پر آبه که هی می آد بالا و خفم می کنه.
* راستی، ایده های توی سرم از کجا می آن؟
یا وقتی از سرم بیرون می رن، کجا می رن؟
* بعضی وقتا هیچ فکری تو سرم نیست.
* شایدم استعدادی دارم که از وجودش در درونم خبر ندارم؟
* آخر دنیا – چیزی هست؟
اگه آخر دنیا خیلی دوره،
برای رفتن به اون جا باید بمیرم؟
* مرگ درد داره؟
* شاید بعد از مرگ من، همه چیز به سادگی قبل از تولدم باشه!
* شاید مرگ حافظه ی مارو پاک می کنه که بتونیم دوباره در جای دیگه ای از نو زندگی کنیم!
* اگه آدم تا ابد زنده باشه؟
بعد می تونه همه چیز رو بفهمه؟
* همه ی شگفتی های روی زمین رو
شگفتی کهکشان ها رو.
* می شه من همه جا دوست پیدا کنم!
عالی می شه!
... و دختر قصه خانم لومیو با این فکر شیرین به خواب خوشی فرو می رود؛ با فکر دوست پیدا کردن در هر جای این هستی که خوش آید.
«رگبار شبانه» را شهلا دانشمند ترجمه و انتشارات کارگاه آموزش و سرگرمی فردا در سال 1385 آن را منتشر کرده است. من گشتم ببینم باز هم از لومیو ترجمه ای شده اما چیزی نیافتم. اگر چیزی پیدا کردید خبرم کنید. راستی، مرسی مرسی بابت پیشنهادهایتان. همه را گرفتم تا به نوبت بخوانم.
یک چیز دیگر؛ از نشر قطره که کتاب گرفتم، خانم فروشنده کتابی به رسم هدیه به من داد. تشکر کردم و از فرط کنجکاوی آمدم گوشه ای و بازش کردم تا ببینم چیه. «جنس گیلاس» از جانت وینترسن، ترجمه تینا حمیدی. در صفحه های آغازین چیزی می بینم که سرجایم میخکوب می شوم: «هوپی ها یکی از قبایل سرخپوست ها هستند، چون ما زبان پیچیده ای دارند، اما در این زبان، زمان های گذشته، حال و آینده وجود ندارد. این مسئله درباره ی زمان، گویای چیست؟»
راستی، مارتین اسکورسیزی می خواهد مستندی درباره فرانک سیناترا بسازد. به این می گویند خبر خوش. همین و بس.
بازگشت به روزنوشت هاي جواد رهبر