این اولین آنونس! از کتابی است که در حال ترجمه آن هستم (البته اگر دزدها بگذارند):
[][]
امروز روز مهمی بود چرا که بسیاری از بازیگران نقشهای اصلی برای روخوانی فیلمنامه حضور داشتند. اِما[ترومن]، داریل[هانا]، ویویکا جولی دریفوس که کنار من نشسته بود، یک دختر انگلیسی دوست داشتنی که به زبانهای فرانسوی و ژاپنی مسلط بود که البته این مهارتها بخشی از نقش او بود، مایکل مدسن و مایکل پارکز که برای صحبت درباره نقشش در «ازطلوع تا غروب» آن جا بود. کوئینتین از مایکل پارکز خواست که به جای ریکاردو که قرار بود در نقش یک مرد مکزیکی بازی کند و حضور نداشت با ما فیلمنامه را بخواند... ما نوشته را میخواندیم و کوئینتین بین خواندن ما توضیحات خاص خودش را میداد.
مثل یک تیم هماهنگ به خوبی دویست صفحه اول را خواندیم و کسی هم توضیح یا اعتراضی نداشت. همگی میدانستیم که یکی از بهترین سفرهایمان را با گروهی کاملا حرفهای و یک ناخدای با تجربه که آبها را میشناسد شروع کردهایم ... وقتی روخوانی نیمی از فیلمنامه تمام شد زمان استراحتی برای ناهار پیدا کردیم. در رستوران به من خیلی خوش گذشت. «مایکل جی وایت» درباره صدای من کلی تعریف کرد (خنده دار است!) من همیشه فکر می کردم صدایی شبیه انسانهای دیگر دارم. اما حالا که این نظر را شنیده بودم فکر کردم شاید آنها چیز دیگری می شنوند که من قادر به شنیدنش نیستم ... به هر حال همه احساس خوبی داشتیم.
چیزی که اعتقاد مرا به کوئینتین استوارتر میکرد درک این موضوع بود که مغز بزرگ او قادر به انجام چندکار همزمان است (بیشتر از آنچه دانشمندان و کارشناسان برای یک انسان ممکن می دانند!) . او کنار میز نشسته بود و به دستیارش دستور انجام کاری را میداد در حالیکه با موبایلش صحبت میکرد، همین لحظه به همه ما توضیح می داد که روزها چگونه می گذرند! و تازه در همان موقع بدون اینکه تکانی بخورد سفارش ناهار هم داد. فکر نمیکنم مغز یک انسان معمولی توانایی انجام این کار را داشته باشد. اما کوئینتین یک انسان معمولی نیست.
وقتی خواستیم نیمه دوم فیلمنامه را بخوانیم مایکل پارکز همه را با نحوه حرفزدن و بازیکردنش در شخصیتی که ریکاردو قراربود بازی کند شگفت زده کرد (قسم میخورم از آنچه همه فکر میکردیم و ریکاردو قبلا اجرا کرده بود بهتر بود!) همین باعث شد کوئینتین همانجا استخدامش کند! و ریکاردو را از گروه خارج کرد. در آن لحظه همه به تنها چیزی که فکر میکردیم این بود که نباید حتی یکی از جلسات روخوانی با کوئینتین را از دست بدهیم! ...
[][]
بازگشت به روزنوشت هاي مهدي عزيزي
علیرضا
دوشنبه 6 خرداد 1387 - 17:43
3 |
|
|
|
لعنتی ......................لعنتی لعنتی فقط می توانم همین را بگویم! خوشحالم که دوباره ترجمه را شروع کردی و با این روزتوشت اگر تمامش نکنی خودم می کشمت. در ضمن این دفعه خیلی مواظب دزدها باش :))
|
farshid
سهشنبه 7 خرداد 1387 - 2:1
6 |
|
|
|
(ناخدای باتجربه که ابها را می شناسد )جمله فوق العاده ای هست به نظرم خیلی حرفها را توی همین چند کلمه می زند . امیدوارم زودتر ترجمه اش را تمام کنی خواندن این جور کتابها یک جورهایی مثل مسافرت هست انگار می روی جاهایی که دوست داری جاهایی که تجربه می کنی فضاهایی که مثل پرده سینما جلوی چشمان خواننده نقش می بندند و ادمهایی که می شناسی و انگار با انها زندگی کرده ای. farshid
|
پریوش
چهارشنبه 8 خرداد 1387 - 12:22
-10 |
|
|
|
می شه اسم اصلی کتاب رو بگین؟
|
جمعه 10 خرداد 1387 - 17:24
-3 |
|
|
|
من از مردن نمی ترسم هراسم از نمردن زیر بار یوغ شیطان است!! نه از جا مانده های نسل بوسفیان نه از بو جهل های حافظ قران نه از افعی ضحاکان!! من از تردیدهای کاوه می ترسم من از ماندن به هر قیمت در این ویرانه می ترسم.!! خدا را شکر قطبی عزیز رفت!! farshid
|