اليوت گارفيلد (ريچارد دريفوس) در «دختر خداحافظي» نوشته نيل سايمن بزرگ، بازيگرِ جوياي نامي است كه تازه از شيكاگو به نيويورك آمده و مجبور است براي يك كارگردانِ ديوانه تأتر، يكي از مهم ترين كاراكترهايِ تأترِ انگلستان، نقش ريچارد سوم، را به فرم يك سالاد ميوه كاليفرنيايي اجرا كند: نسخه هم جنس دوستانه ريچارد سوم كه مي دانيم كمي فلج هم هست! اليوت، جايي از فيلم، در حالي كه دارد ديوانه وار آن نقشِ مضحك را اتود مي زند، يكهو بلند و البته با لحنِ هميشه ناصر طهماسب فرياد مي زند: «...بسه، ديگه چقدر بايد به خودم گند بزنم؟». حالا، موقع تماشايِ «حس پنهان» رزاق كريمي، دائم منتظر اين لحظه شگفت انگيز بودم كه محمدرضا فروتن و حامد بهداد (بازيگر مستعد و جوان و حيفيِ اين سينماي بي بضاعتِ ما) رو به ما تماشاچي ها كنند و همين جمله خاطره انگيز را بلند فرياد بزنند! اين از روز ششم...
و اما روز هفتم. هزار بار دريغ و افسوس كه «هميشه پاي يك زن در ميان است» كمال تبريزي مي توانست و قابليت اين را به راحتي داشت كه تبديل به يكي از معدود كمدي هاي رمانتيكِ جذابِ سينماي مان شود، كه نشد. نيم ساعت ابتداي فيلم خبر از اين حادثه خوب مي داد و اضافه كنيد به بازي هاي خوب و يك دستِ گلشيفته فراهاني و حبيب رضايي و مهران مديري، يك حسن معجونيِ معركه را در نقشِ افسر نيروي انتظامي. نمي دانم اين چه صيغه اي از سينماي ماست كه همه خيال مي كنند اگر قصه شان را درست و سر راست بگويند و هي آن را نپيچانند، كسي به شان خرده مي گيرد؟! خب، آن نيم ساعت اول (و حتي قسمت هايي بعد از آن) كه شوخي ها و ديالوگ ها عالي بود، چه شد كه به بيراهه زد كارگردان؟!
«تنها دو بار زندگي مي كنيم» را نديدم. بعضي از بچه هاي سايت گويا با تماشاي آن هدبنگ زده اند...
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري