1) به بهانه بزرگداشت اينگمار برگمان در جشنواره فيلم فجر، بچه هاي سايت پرونده نسبتا مفصل و خواندني درآورده اند. من هم يك مطلب با عنوان «اينگمار برگمان بودن» درباره جلوههاي بصري فيلم «پرسونا» نوشتم كه در خوشحالم مي شم بخونيد و نظر بدهيد...
براي خواندن اين مطلب و باقي مطالب پرونده اينجا (+) كليك كنيد.
2) طرح تفكيك روزهاي جشنواره براي نمايش فيلم هاي ايراني و خارجي باعث شده فعلا و در اين چهار روز، جشنواره امسال رونق سالهاي گذشته را نداشته باشد ...
«باد در علفزار مي پيچد» سومین قسمت سه گانه خسرو معصومی درباره مسئله قاچاق چوب و آداب و رسوم و مشكلات روستائيان شمال كشور بود. تماشاي «باد در علفزار مي پيچد» اين نكته را نمايان ميكند كه همچنان «رسم عاشق كشي» چند پله بالاتر و خوش ساختتر از دو فيلم بعدي است. در «باد در ...» پدر شوکا دختر جوان و زیبا، مجروح از درختی که روی پایش افتاده، ناچار از قبول کمک نصیر قاچاقچی چوب می شود. نصیر با سوء استفاده از این فرصت شوکا را برای پسر عقب مانده اش شیرینی می خورد و خیاطی از شهر می آید تا لباس عروسی برایشان بدوزد، اما جلیل شاگرد خیاط عاشق شوکا می شود... اگر سهگانه معصومي را دنبال كرده باشيد حتما انتظار پاياني شوم براي جليل و داستان را مي كشيد اما اين بار معصومي پايان باز را براي فيلمش انتخاب كرده كه به نظر انتخاب هوشمندانهتري مي رسد ... زيبايي جنگل هاي شمال در فصل زمستان از نگاه دوربين نادر معصومي كه در اين زمينه تخصص پيدا كرده، نماهاي زيبا و بهيادماندني به ارمغان آورده است. انتخاب زاويه دوربينهاي مناسب، قاببنديهاي زيبا و نورپردازي و فيلمبرداري عالي فيلم باعث ميشود از همين حالا نام او را در ليست نامزدهاي دريافت سيمرغ فيلمبرداري ببينيم ... اما با همه اين اوصاف فيلم جديد معصومي چيز جديدتري نسبت به «رسم عاشقكشي» نبود. در واقع به نوعي تكرار همان داستان و فضاست. حتي از نظر لوكيشن و بعضي بازيگران هم اشتراكات دو فيلم بسيار زياد است. نكته نگرانكننده اين است كه شنيدم قرار است معصومي فيلم بعدياش را هم در همين حال و هوا كار كند!
***
«چوپان خوب» را در سينما سپيده ديدم. البته چيزي نزديك به 45 دقيقهاش را نشانمان ندادند. رابرت دنيرو با چوپان خوب به خوبي مهارتهايش را در زمينه كارگرداني به رخ كشيده كشيده است. فيلم يك درام معمايي جذاب درباره نخستين روزهاي تاسيس سازمان اطلاعات مركزي آمريكا (CIA) است. خود دنيرو هم يكي از نقشهاي حاشيهاي اما موثر فيلم را برعهده دارد. در فيلم ميبينيم كه راهاندازي اين سازمان جاسوسي چگونه به تنها هدف زندگي يك مأمور مخفي با بازي حيرت انگيز متديمون تبديل ميشود. نهادي كه بهنوعي سكوي پرتاب سياستمداران آينده بهشمار ميرود. با آغاز جنگ جهاني دوم، ويلسون در سازماني با نام «اداره خدمات استراتژيك»، به فراگيري فنون جاسوسي براي ارتش آمريكا مشغول ميشود، جايي كه با تلاشهاي او و همكارانش، نطفه آژانس مركزي اطلاعات آمريكا (CIA) بسته شده است. اما نكته جالبي كه در فيلم براي فلسفه زندگي يك جاسوس وجود دارد، در اين ديالوگ كليدي خلاصه مي شود؛ «به هيچ كس اعتماد نكن» و به همه با ديده شك نگاه كن. منافع ملي كشورت را به خانواده و فرزندت ترجيح بده. عاليترين جاي چنين فيلمهايي مرز ميان انتخاب كشور و يك انتخاب شخصي مثل همسر يا فرزند است ... در توصيف جذابيت هاي اين فيلم اين جمله را از جیمز براردینلی داشته باشيد كه گفته: رابرت دنیرو تماشاگر را به درون دنیایی که خلق می کند، کشیده و در آنجا نگه می دارد تا داستان تمام شود و تیتراژ پایانی روی صحنه نقش ببندد.
بازگشت به روزنوشت هاي مهدي عزيزي