روز سومِ جشنواره فقط «دوازده» میخالکوف را دیدم که یادداشت کوتاهی برایش در بخش سینمای جهان گذاشته ام. دست کم خوبی این یکی این بود که زیرنویس اش نسبت به باقی فیلم های خارجی کامل تر بود و خبری هم از آن زیرنویسِ عربیِ روی اعصاب نبود. حدود نیم ساعتِ «باد در علفزار می پیچد» خسرو معصومی را تاب آوردیم. فقط وحید قادری همچون یک مرد نشست و تا آخر کم نیاورد!
برای تلف نشدن وقت؟! (چیزی که گویا زیاد داریم!) بعد از جلسه لوس و بی مزه پرسش و پاسخ فیلم معصومی (البته به یمنِ اجرای بی نظیرِ مجری اش) با بچه های سایت توی کافی شاپ سینما صحرا جمع شدیم و باز از خودمان مایه گذاشتیم. امیر قادری همان جا، روی همان میزی که دورش نشسته بودیم، کشفی زد که برای ریفرش و سرحال شدن مان کافی بود و هم چنان به مان یادآوری می کرد که می شود با همین چیزهای به ظاهر بی اهمیت اطراف کلی اوردوز زد؛ بی خیال اصلِ ماجرا. و آن برگه ای بود که خلاصه داستان و مشخصات فیلمِ «به یاد خودم» کوستانزو تویش نوشته شده بود و عوامل سینما آن ها را در اختیارِ علمای اهل قلم قرار می داند. بخشی از آن خلاصه داستان را می نویسم:
« آندره آ جوان باهوش و خوش تیپی است که به نظر می رسدهرآنچه را برای موفقیت لازم است دارد، ولی امکاناتِ بی نهایتِ دنیا او را سردرگم کرده است. در این وضعیت نابسامان او شروع به فراگیریِ تعالیمی روحی می کند...»!
دیالوگِ برگزیده روز سوم متعلق به نشست مطبوعاتیِ «باد در علفزار می پیچد» (سؤال مجری از کوروش جویباری): «کوروش جان، عشق چه رنگیه؟»!
...
روز چهارم
اصلا نمی خواستم بروم تا دم غروب، وحید و صوفیا اس ام اس زدند که قرار است به جای «فرزند خاک» باشه، «در دره الاه» پل هگیس پخش شود و از آن بهتر، بعدش گویا قرار است امیر و نیما درباره فیلم حرف بزنند. ای ول، آن موقع شب. لابد بچه ها گزارش اش را می نویسند. از دست اش ندهید.
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري