چقدر این اولین بار ها دوست داشتنی اند.اولین کتاب شعر نویی که گرفتم دستم همین کتاب فروغ بود.هیچی ازش نمی فهمیدم ولی عاشقش شده بودم.مرسی به خاطر این پستت.مخصوصا که با دست خط خود فروغ هم بود. آن روزها رفتند آن روزهاي خوب آن روزهاي سالم سرشار آن آسمان هاي پر از پولك آن شاخساران پر از گيلاس آن خانه هاي تكيه داده در حفاظ سبز پيچكها به يكديگر آن بام هاي باد بادكهاي بازيگوش آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها آن روزها رفتند آن روزها يي كز شكاف پلكهاي من آوازهايم چون حبابي از هوا لبريز مي جوشيد چشمم به روي هر چه مي لغزيد آنرا چو شير تازه مي نوشيد گويي ميان مردمكهايم خرگوش نا آرام شادي بود هر صبحدم با آفتاب پير به دشتهاي نا شناس جستجو مي رفت شبها به جنگل هاي تاريكي فرو مي رفت آن روزها رفتند آن روزها ي برفي خاموش كز پشت شيشه در اتاق گرم هر دم به بيرون خيره ميگشتم پاكيزه برف من چو كركي نرم آرام مي باريد بر نردبام كهنه چوبي بر رشته سست طناب رخت بر گيسوان كاجهاي پير و فكر مي كردم به فردا آه فردا حجم سفيد ليز با خش خش چادر مادربزرگ آغاز ميشد و با ظهور سايه مغشوش او در چارچوب در كه ناگهان خود را رها مي كرد در احساس سرد نور و طرح سرگردان پرواز كبوترها در جامهاي رنگي شيشه فردا ... گرماي كرسي خواب آور بود من تند و بي پروا دور از نگاه مادرم خطهاي باطل را از مشق هاي كهنه خود پاك مي كردم چون برف مي خوابيد در باغچه مي گشتم افسرده در پاي گلدانهاي خشك ياس گنجشك هاي مرده ام را خاك ميكردم آن روزها رفتند آن روزهاي جذبه و حيرت آن روزهاي خواب و بيداري آن روز ها هر سايه رازي داشت هر جعبه سربسته گنجي را نهان مي كرد هر گوشه صندوقخانه در سكوت ظهر گويي جهاني بود هر كسي ز تاريكي نمي ترسيد در چشمهايم قهرماني بود آن روزها رفتند آن روزهاي عيد آن انتظار آفتاب و گل آن رعشه هاي عطر در اجتماع ساكت و محبوب نرگسهاي صحرايي كه شهر را در آخرين صبح زمستاني ديدار مي كردند آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لكه هاي سبز بازار در بوهاي سرگردان شناور بود در بوي تند قهوه و ماهي بازار در زير قدمها پهن مي شد كش مي آمد با تمام لحظه هاي راه مي آميخت و چرخ مي زد در ته چشم عروسكها بازار مادر بود كه مي رفت با سرعت به سوي حجم هاي رنگي سيال و باز مي آمد با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر بازار بود كه مي ريخت كه مي ريخت كه مي ريخت آن روزها رفتند آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ دستي كه با يك گل از پشت ديواري صدا مي زد يك دست ديگر را و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان و عشق كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد در ظهر هاي گرم دود آلود ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم و به درختان قرض مي داديم و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت و عشق بود آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي ناگاه محصورمان مي كرد و جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند از تابش خورشيد پوسيدند و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت و دختري كه گونه هايش را با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه اكنون زني تنهاست اكنون زني تنهاست
|