كاملا كرخ!
اين «Bug»، تازه ترين فيلم ويليام فريدكين، ذهن معيوب ام را بدجوري در اين روزهاي غريب و دريغ انگيز پاييزي درگير كرده. ببينيدش. استعداد داشته باشيد، دمار از روزگارتان در مي آورد. مسابقه جنون است لاكردار. دفعه اول شايد مجذوب و خيره بازي ها شويد و به قول راجر ايبرت، نگران بازيگران معدود آن (كار خيره كننده اشلي جاد و مايكل شانون) اما مرتبه هاي بعدي يقينا متوجه ساختار دقيق، صبورانه و جسورانه اثر خواهيد شد. مي گويم جسورانه چون فريد كين ديگر جوانكي نيست كه كله اش باد داشته باشد و بخواهد ريسك كند؛ اين طور بازي گرفتن از بازيگران مثل راه رفتن روي لبه تيغ است، به راحتي امكان دارد تبديل به اغراق شود و يك فرصت سوزي تمام عيار را رقم بزند كه در «Bug» اين طور نشده. حرف ها دارم درباره اش. اجرايي كاملا تئاتري كه بعد از تماشاي آن، چند اسم گنده با سرعت نور به ذهن مي رسد: استفن كينگ، رومن پولانسكي و ادوارد آلبي (دنبال شر نمي گردم و از بردن نام كافكا خودداري مي كنم!). خدا بخواهد دارم مطلبي برايش مي نويسم...
يك نعلبكي پر از راز
سال پيش، همين موقع ها بود كه در طبقه ششم ساختمان آي تك، تحريريه همشهري جوان، هم راه كاوه مظاهري و محمد جباري و احسان رضايي و باقي بچه ها در تكاپوي تهيه شماره سنگين 97، ويژه نامه كارتون هاي دوره ما، بوديم. ناگفته نماند كه كار را از چند ماه جلوتر كليد زده بوديم اما مي دانيد كه حكايت هفته نامه چه طوري است؛ فشار اصلي (با توجه به نبودن و نداشتن هيچ گونه منبع و مأخذي تا آن روزها) ده دوازده روز آخر بود. كار هم كه 18 آذر بود درآمد و لابد ديده ايد، ديده ايد؟! پيش تر در روزنوشت ديگري با عنوان «گذشته هاي محتمل ات» حكايت فرصت سوزي اين شماره (بدون اغراق و از خود تمجيد كردن!) بي نظير را مفصل نوشته ام و نمي خواهم تكرارش كنم، اما اي كاش...
عنوان «يك نعلبكي پر از راز» را هم براي مطلبِ «سايمن در سرزمين نقاشي ها» گذاشتم كه هم نشان بدهم كارتون برگزيده تمام عمرم است و هم يادآوري كنم چقدر تخيل هاي ناب كودكانه داستان هاي ساده اش آدم را ياد فضاي شعرهاي سيد برت در آلبوم «ني زن در آستانه سپيده دم» مي اندازد! باور نمي كنيد؟ خلاصه داستان دو قسمت اش را مي گذارم اين جا (كه ترجمه خواهر عزيزم نگين است و فكر كنم ترجمه هاي اخيرش را در بخش سينماي جهان ديده ايد)، خودتان مقايسه كنيد...
سايمن و دانه های سرخک ( Simon and the Measles ):
سايمن سرخک گرفته بود و به خاطر اون توی رختخواب بود. سايمن که از اين مريضی کسل شده بود تصميم گرفت روی تخته سياه شگفت انگيزش نقاشی بکشه. همون موقع پسر همسايه به اتاق سايمن اومد و پرسيد که سرخک چه جور مريضی اي هست؟ سايمن که حال حرف زدن نداشت، اون رو روی تخته سياهش کشيد. روز بعد که سايمن به سرزمين نقاشی ها رفت، متوجه شد که تمام مردم سرزمين و حيوانات و پرنده ها و گل ها و حتی قطار و ساختمون های سرزمين نقطه نقطه ای شدن. سايمن می تونست نقطه ها رو يکی يکی پاک کنه اما می خواست بفهمه که منبع اون ها کجا است. بالاخره فهميد که نقطه ها توی يه درخت ميوه مخفی شده بودن و با کمک افراد سرزمين، اون ها رو گرفت. سايمن با موشک سرزمين نقاشی ها، نقطه ها رو به سمت ماه فرستاد تا به ستاره های اطراف ماه تبديل بشن.
سايمن و کارآگاه ( Simon and the Detective ):
هنوز سايمن نزديک حصار نشده بود که هنری از اون پرسيد آيا اخيراً ستاره ای يا سياره ای روی تخته سياه کشيده چون يه چيز عجيب توی آسمون سرزمين ظاهر شده. هر دوی اون ها فوراً با موشک سرزمين به سمت اون چيز عجيب چشمک زن حرکت می کنن و توی اون سيارة ناشناخته يک صورت عجيب و غريب با يک ذره بين بزرگ می بينن. سايمن يادش مي آد که اين همون کارآگاهيه که اخيراً کشيده. بعد هم تعداد زيادی اثر انگشت رو مي بينه که همينطور منتظرن روی چيزهای مختلف قرار بگيرن و به وسيلة فردی که به اين کارها علاقه منده آزمايش بشن. سايمن گل ها و درخت های زيادی رو برای اون ها مي كشه و اثرهای انگشت روشون قرار مي گيرن و اين طوری کارآگاه هم می تونه اون ها رو آزمايش کنه. همه شاد شدن و سايمن و هنری به خونه برگشتن.
...
پ. ن: ضمنا اين روزها نزديك 8 دسامبر هم هست. قابل توجه يك نفر از بچه هاي قديمي كه ديگر كم تر به كافه آسياب بادي سر مي زند (يا اگر مي آيد بي سر و صداست). يادم مي آيد وقتي در يكي از همين گپ و گفت هاي خودماني اين جا حرف از جان لنون و Jealous Guy اش زدم، تأكيد كرد كه بايد براي لنون بزرگ يك جلسه ويژه گذاشت و اين طوري نمي شود. حالا فرصت اش پيش آمده، در اين روز بد براي جان كه مارك چاپمن- يكي از طرفداران پر و پا قرص او- در 1980، با شليك پنج گلوله، او را از پا درآورد!
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري
سوفیا
سهشنبه 13 آذر 1386 - 8:21
2 |
|
|
|
سلام خیلی لذت بردم از این داستان های سایمون. خیلی زیبا هستند. ممنون. چه حیف که ندیدمش و نمی دانم از کجا می شود گیر آورد.
|
حامد اصغری
سهشنبه 13 آذر 1386 - 17:5
5 |
|
|
|
عجب روزگاری بود نوید جان فقط میشه گفت یادش بخیر راستی چرا اون روزا دیگه .....
|
کاوه اسماعیلی
سهشنبه 13 آذر 1386 - 17:59
-4 |
|
|
|
موشی را می شناسم که لانه ای ندارد نمی دانم چرا اسمش را جرالد گذاشته ام گر چه پیر و زمین گیر شده.اما موش خوب و بی آزاریه بازم بودن که قبلا خودت اشاره داشتی....سایمن و صبح زود.سایمن و رنگین کمان....بی نظیرند. خلاقانه وحشتناک.همین دو تا که داستانش را نوشته ای فقط از یک ذهن سید بارتی میتواند تراوش کند.اینکه دنیا زیر نقاشیهای او شکل گرفته..مرسی هر چند آن شماره جادویی هیچ وقت به دستم نرسید.میتوانم جایی پیدایش کنم نوید؟ این فیلم جدید فریدکین را که ندیدم.اینطور که تو میگویی .اگر اشلی جاد بتواند در فیلمی حیرانت کند فیلمش باید خیلی درجه یک باشد.ما که همیشه تاخیر داریم.حواسم به دیوانه وار هم بودا استاد.ضمنا یادم نمی آید ولی اگر اشتباه نکنم breach را تو معرفی کرده بودی.چند شب پیش دیدمش.چیز دندان گیری نبود.حتا کریس کوپرش هم که بعضی ها را خوش آمده فوق العاده نبود.فیلم معلق است.بین یک تریلر هیجان انگیز و یک درام روان شناسانه.....خوب شروع می کند.اینکه ما به همراه آن جوان بخواهیم از یک جاسوس خبره رودست بخوریم و اطلاعات هم یکسان به هردومان برسد خوب داشت پیش میرفت.اما وقتی روسایش همه چیز را لو دادند بعدش قرار است آن آدم را موشکافی بکنیم که همین کار را هم نمیکند.چون دیگر چیزی برایش نمانده که روی آن مانور دهد.آن قضیه انحراف جنسی طرف هم ناگهان گم میشود. دیگر عرضی ندارم جز اینکه یاد آوری کنم که هنوز رویا های جان لنون بزرگ را دنبال میکنیم.
|
خاطره آقائیان
سهشنبه 13 آذر 1386 - 23:0
4 |
|
|
|
"روزهای آرمانی" هر کدوم از ماها گاهی در اثر خستگی و دل گرفته ای از شرایط اطرافمون و دل خسته و دل شکسته از نیافتن راهی واسه التیام دردهامون به گذشته ها پناه می بریم.به همون روزهای آرمانی که دیگه هیچ وقت تکرار نمی شن و تنها یاد و خاطره ی اونهاست که در ذهنمون پایدار مونده.این روز های آرمانی تا وقتی در حال سپری شدن هستن آرمانی نیستند.زمانی که روزگار اون ها رو در دفتر خاطراتش ثبت کرد اون زمانه که مبدل به روز های آرمانی میشن.تجربه می گه این روزها در بیشتر مواقع روز های آغازین از شروع یک دوره زمانی هستن.مثلا آغاز کودکی , آغاز نوجوانی ,آغاز یک رابطه ی دوستانه و یا آغاز یک زندگی مشترک....ولی گذر زمان همه ی این ایام رو به دست روزمرگی ها و تکرار ها و تکرار ها می سپاره و همین جاست که دیگه دلتنگی ها و خستگی ها شروع می شن... حکایت «سايمن در سرزمين نقاشي ها» هم برای من همون حکایت هست.آغاز دوران کودکی و چه لذت می بردم اون زمان و چه دلم می خواست که به جای سایمن بودم. حکایت سید برت دیگه آخر حکایت روزهای آرمانی هست چه برای من Pink Floyd باز و چه واسه خود گروه.سال 1967 برای اون ها هم از اون روزهای آرمانی هست که دیگه هیچ وقت تکرار نشد.آلبوم 1967 - The Piper At The Gates Of Dawn یگانه آلبوم بی نظیر Pink Floyd همراه با سید برت و البته چند کار محدود در سال 1968 و سپس کناره ی اش از این گروه.مگر علی رغم همه ی موفقیت و البته درخشان بودن آلبوم دیوار دیگه آهنگی مثل Lucifer Sam ساخته شد؟Pink Floyd خوب بود ولی خوب بودنش با Pink Floyd سال 1967 قبل قیاس نیست.یعنی اصلا مقایسه بین این دو اشتباهه. نوید خان راست می گی.این کار فقط از ذهن خلاقه ی سید برت بر میاد.و کی میتونه تو این روزا, تو این روزای نا امیدی اینقدر با تخیلاتش مای بیننده و شنونده رو به اون روز های آرمانی نزدیک کنه!!؟
|
جواد رهبر
پنجشنبه 15 آذر 1386 - 1:29
6 |
|
|
|
سلام نوید جان. آقا من که هنوز این فیلم Bug رو ندیدم اما از حال و هوایی که داره باید خوب چیزی باشه! آلبی و کافکا و اشلی جاد! به به چه شود! کارگردان اش هم که رابط فرانسوی و جن گیر را درآورده قبلا! اما در مورد سایمن و اینکه باز ما رو بردی به همان زمان ها! همان طور که آن شماره جادویی کارتون های دوران ما حسابی برق از کله امان پراند و ما را به سرزمین عجایب برد. راستش در دل دنیای آلیس و سرزمین عجایبش بود که اولین بار چنین رمز و رازی را پیدا کردم. بهترین حس رمز و راز و سادگی را دارد. برای همین است که رفقای Psychedelic ما خیلی دوستش دارند دیگر. برت هم بی شک دوستش داشته است. اما عجب زمانه ای بود! چه کارتون هایی داشتیم. من عاشق زبل خان و سه کله پوک بودم!... درباره لنون هم باید حسابی حرف زد این طوری نمی شود: به الویس اعتقاد ندارم به زیمرمن اعتقاد ندارم (ای وای به باب دیلان هم اعتقاد نداره. می بینید استاد ما را!) به بی تلز اعتقاد ندارم فقط به خودم اعتقاد دارم خودم و یوکو و حقیقت همین است. رویا به سر آمده، دیگر چه می توانم بگویم؟ ... دیروز خیال بافی بیش نبودم اما بار دیگر متولد شده ام دیروز شیر دریایی بودم (از این بیشتر می شود به بی تلز توپید؟) اما امروز جان هستم و دوستان عزیزم، تنها باید ادامه داد، رویا به سر آمده. می بینید استاد چه کارهایی که نکرد... قربان همگی
|