چند تار مو پگاه:من تو خانواده اي بزرگ شدم كه ياد گرفتم دروغ رو فقط به ديوار بگم. هما:شانس آوردين تو چين به دنيا نيومدين. ............................................... هما:همه مردها بعد از يه مدتي بچه ي زنهاشون مي شن. ............................................... هما:مردها اين جورين،يا دلي و عاشقت مي شن،ياجيگري و باهات تفريح مي كنن. ............................................... پارسا:چي شده پگاهي؟ پگاه:تو فكر عزيز جونم.يادته همه چقدر دعواش مي كردن كه چرا اينقدر خرت و پرت نگه مي داره. پارسا:اوهوم پگاه:تو اين فكرم كه عزيز جون حق داشت.آدم نبايد چيزاشو دور بريزه. ............................................... پارسا:آره من يه مردم، يه ديو، يه هيولا، يه رئيس قبيله بدون قبيله. ............................................... پارسا:چرا ما رو به دنيا آوردن؟چرا بچه دار شدن؟كه توهين ببينيم؟كه تحقير بشيم؟ ............................................... بيتا:يه بار كه برادر بزرگت و دوستش توي آشپزخونه داشتن از اس اس هاي آلماني يه فيلم حرف ميزدن،مامان بزرگت پنجره ي رو به كوچه رو بست و بهشون گفت:هيس.برادر بزرگت عصباني شد و گفت:مامان بزرگ تو از همه ي امنيتي هاي تاريخ مي ترسي
|