یادش به خیر، روزگاری تلویزیون مان سریالی مثل «همسران» و «خانه سبز» نشان می داد، شبانه هایی که به نظرم به شدت روی ذائقه و وضعیت مزاجی مان تأثیر گذاشتند و نبودشان به شدت احساس می شود. اتفاقا فرم پیچیده ای هم در کار نبود؛ ساده ترین فرمِ سری سازی، مشابه سری محبوب Friends، یک سری آدم ها با تیپ ثابت، تکیه کلام های ثابت، در موقعیت های متفاوت.
خب، مثل همه چیزهای خوب و ماندنی دنیا، این سریال ها هم به عنوان بخشی از خاطرات شخصی مان مانده اند و بسته به موقعیت، مدام فصلی دیالوگی چیزی ازشان را یادآوری می کنیم. یادتان هست آن میزی که نصف اش تو دیوار خانه سبز بود؟ یادتان هست «خال خالی خالی نه، خال خالی تنها...» را؟! مراسم آشغال خالی کردنِ خانوادگی و دسته جمعی شبانه؛ احساسی که مشابه حس و حال خالی کردنِ Recycle Bin پی سی ات است. یک چیز دیگر هم بود که بهانه این روزنوشت را جور کرد: حس و حالی که درست لحظه کشیدن اسباب و وسیله های منزل و جابه جایی به مکان جدید، گریبانت را می گیرد و مثل بغضی در گلویت سنگینی می کند. بخصوص آن لحظه که همه اسباب ها را برده اند و تو مانده ای و یک دنیا خاطره در نقطه نقطه خانه. این کاره ها می دانند چه می گویم!
...
به روز نبودم به خاطر کشیدن اسباب و نقل مکان به «جایی دیگر».
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري
سیاوش پاکدامن
يکشنبه 11 شهريور 1386 - 23:9
2 |
|
|
|
آقا مبارک است، بنده هم با سابقه هفت هشت خانه عوض کردن،میدانم چه میگویی. اتفاقا همین چند روز پیش بود که یاد خانه قبلیمان(که ده سالی هست ترکش کرده ایم) افتادم و در ذهنم شبیه سازی اش کردم و بعد دیدم ای دل غافل، من چرا از یکی از اتاقها تصویر واضحی ندارم؟! راست میگویی، مزه فرید جنگل برد هنوز زیر زبانمان است.
|
محد حسین آجورلو
دوشنبه 12 شهريور 1386 - 14:7
0 |
|
|
|
سلام آخ که نوید بد جور داغ دلم رو تازه کردی. حدود دو ماه پیش بود که خونه مون رو فروختیم و از محل رفتیم از محلی که من توش به دنیا اومدم و بزرگ شدم. اما محله من هاشمی ( اگر بلد نیستید توی غرب تهران دو سه تا خیابان پایین تر از آزادی است) بوده و هست و خواهد بود حتی اگر الان مجبور باشم دیر به دیر حسین صدام و یدی و مجید سیاه و اکبر شوفر و بقیه بچه محل هام رو ببینم. جمیعا خیلی مخلصیم
|
جواد رهبر
دوشنبه 12 شهريور 1386 - 14:36
-8 |
|
|
|
"اصن چه معنی داره..." سلام. به سلامتی ایشالاه! مبارکه! راستش دقیقا همون حس سینما پارادیزویی برام زنده شد. اینکه برگردی به محلی که توش زندگی کرده و به در و دیوارها و فضاهای خالی اش خیره بشی. یا مثل رابرت دنیرو تو آخر "روزی روزگاری در آمریکا" عینک به چشم عکس های گردگرفته روی دیوار را نظاره کنی. خال خالی یا پر از اثاث جزئی از وجود ما می شه خونه هامون! ترک کردنش سخته... امیدوارم خانه ات همیشه سبز باشه...
|
رضا
دوشنبه 12 شهريور 1386 - 18:11
-4 |
|
|
|
چه خوب که یادی از خانه ی سبز و همسران کردید . یادش بخیر ! مخصوصا خانه ی سبز . چه قدر لذت داشت دیدنش . صدای خسرو شکیبایی با خش همیشگی اش چقدر خوب بود . الان یاد قسمتی افتادم که کسی زنگ زده بود و بهشان گفته بود یکی از خانواده ی شما فردا سپیده ی صبح را نمی بیند . حالا خیلی وقت است که دیگر فقط از تلویزیون فوتبال هایش را نگاه می کنم و هیچ رقمه دلم راضی نمی شود این سریال ها را نگاه کنم . اما در مورد اسباب کشی اگر قرار باشد فیلمی را به خاطر بیاورم ، آبی بهترین نمونه است . آن خانه ی خالیی که ژولیت بینوش در آن زندگی می کرد و به خاطر مرگ شوهرش همان طور ولش کرد و رفت . اما خودم نمی توانم تحمل کنم خانه ی خالی را . برای همین هیچوقت میوقع اسباب کشی در خانه نمی مانم تا یاد خاطراتم با خانه نیفتم .
|
کاوه اسماعیلی
دوشنبه 12 شهريور 1386 - 21:28
0 |
|
|
|
آقا میگفتی ما هم میومدیم اسباب کشی.عروسی که خبرمون نکردی....آخ گفتی از این سریالهای عزیز.هنوز هم چند قسمت همسران را که همان موقع ضبط کرده بودم و میبینم حال میکنم.(به خصوص قسمتهایی که بهروز بقایی هم بود.)هر چند یکبار بدجوری رو اعصابم رفتند (قسمتی که گند زدند یه خانه عروسک هنریک ایبسن.)خانه سبز هم همینطور.....اون گولیوپلاستیمو مولتیفورم ......اون عجقوجق حرف زدن حبیب رضایی و خسرو شکیبایی تو اون قسمت محشر (جزو معدود برنامه هایی در تاریخ صدا و سیما بود که حسابی اشکم را درآورد.)...خلاصه بلدی ردیفمون کنی.اونم با عکس نازنین ترین موزیسین همیشه ام( و البته مناسب ترین عکس برای این روزنوشت) تو هم گاهی اوقات با ما بچه های کافه ات صادق تر باش .هنوز سر جریان عروسی دلخورم ازت.این که خوشی بود سر ناخوشی چی میشی؟از دهن رضا یزدانی بود که شنیدم(اگه اشتباه نکنم) صدام کن آی صدام کن که بی صدا شکستن آفت این زمانه ست
|
امید غیائی
سهشنبه 13 شهريور 1386 - 13:45
1 |
|
|
|
سریالهای تلویزون رو اصلا با همین دو تا سریال یادم میاد حالا چه برسه به اینکه الان تو هاگیرواگیر قحطی سریالدلمون خوشه فقط به مدارصفردرجه و همین و بس.یادمه زمان مدرسه رفتنم بود و کلی فرداش حرفداشتیم برای زدن.مخصوصا همون فریدجینگل برد که کلی با دیوونه بازیهاش و بالا پائین پریدنهاش حال میکردم. حالا الان شده نوبه یانگوم و سریالهی درجه nام نمیدونم کدوم جائی و درجه هزارم ایرانی.طرف برمیداره هر کاری که دلش میخواد میکنهو هر طرف رو که دوست داره اونقدر گنده میکنه که نگو. در ضمن خدا رو شکر سه بار اثاث کشی کردیم که برای هفتادوهفت پشتمون بس بوده. تهران-اهواز-تهران. ولی دفعه اول کلی حالم گرفته بود که داریم از محل بچگی و کلی خاطره میریم و دیگه تقریبا از تیله بازی کردنها و عکس بازی کزدنها و فوتبال تو بالکن و از این حرفها خبری نیست وباید برای همیشه از قصرفیروزه خداحافظی کرد و رفت. نمیدونم چرا یاد اجاره نشینها افتادم همین طوری. من هم رفته بودم سفر و ای الان یه ریزه ریفرش شدم. به همین خاطر نبودم. همین.
|