و اما نيمه ديگرِ ايده آن روز...
قصه از جايي شروع شد كه «Stay» مارك فورستر را ديدم و بعد از كله پا شدن تصميم گرفتم برايش چيزكي به عنوانِ پيشنهاد در «شهروند امروز» بنويسم و از آن جايي كه بهت پس از ديدن فيلم بعد از نوشتن آن رويو، همچنان باقي مانده بود و ايده اي كه در سر داشتم سوخت مي شد، گفتم اين جا (تنها جاي باقي مانده براي مكتوب كردن هذيان هاي ذهنيِ شخصي) خرجش كنم كه اميد گزكي دستم داد و قضيه را جور ديگري ارائه كردم! ايده قبلي راجع به «تصوير» و «فريم»هايي بود كه لحظه مرگ در ذهن مان (به فرض اين گونه بودن) مرور مي كنيم و شايد آن طور كه در پايان «راه كارليتو» نمايش داده مي شود آن تصوير تا ابد و بعد از ايست مغزي هم برايمان بماند (گيرم با فرمت نگاتيوي!).
اما از آن روز تا الان، اتفاق هاي زياد و در نوع خود بي نظيري افتاده؛ يكي اش چاپ مطلبي است از ايرج كريمي در شماره 366 «فيلم» درباره تصويرهاي مرگ در سينما كه تيترِ اين پست را هم به احترام آن، اين گذاشتم. اين را هم بگويم كه بعد از مدت ها و به ياد دورانِ مطالب خوب، نشستم و مثل اين نديد بديدها مطلب را بلعيدم! كاري به بهانه ايرج كريمي كه به خاطرش آن ها را نوشته ندارم و فيلمِ كوتاه «نزديك تر از نفس» پريوش نظريه (بازيگر سينما و تئاتر همشهري مان؛ گچساران) را هم نديده ام اما انگار طبيعت و تمام كائنات كمك كردند و ايده اي را كه يقينا از بيانش عاجز بودم، به گَلِ قلمِ استاد توانايي آويختند...
در اين مطلب آمده كه چرا و چطور تصوير همه مرگ ها در سينما آبستره است و همه فرهنگي و انساني شده اند و اين كه هيچ كس تصويري از مرگ محض ندارد و مرگ محض چيزي جز «ناگهان مرگ» نيست...قصد و توانايي اش را ندارم همه آن مطلب جادويي را اين جا بياورم ولي دست كم مي توانم «Stay» را هم به آن همه مثال اضافه كنم و از اين طريق وسوسه و تب ايده اي درباره «مرگ» را كه مدتي است به جانم افتاده، قدري فرو بنشانم. مي ماند «Stay» كه به نظرم انتزاعي ترين تصوير مرگ است در سينما. ديگر كار از شخصي كردن، اسلوموشن كردن به سبك پكين پا، دراماتيزه كردنِ مرگ، آخرين تصوير يا فريم گذشته و كل فيلم به هذياني مي ماند كه در لحظه مرگ شكل گرفته. گويا مرگ فردي با ذهني خلاق و خيال پرداز فرا رسيده و تمام قصه را در لحظه «جان دادن»اش دارد توي ذهن مي پروراند و شكل مي دهد. مارك فورستر و نويسنده اش كليدهاي فراواني از ابتداي ماجرا در اختيارمان گذاشته اند كه بيش تر در دفعات بعدي ديدن فيلم برايمان آشكار مي شوند. يكي اش آن فصلي است كه دكتر سم فاستر (ايوان مك گرگور) براي همسرش (نائومي واتس) دارد جزئيات پرونده هنري لتام (رايان گازلينگ) را مي خواند وبراي مان مشخص مي كند:«هنري لتام ذهني خلاق دارد، اگر تمركز كند قادر است با هنرش دنيايي نو خلق كند». كليد اصلي معماي قصه در همين جمله نهفته است.
...
نمي شود اين همه را تا اين جا آمد و از آن فصل «Stay» نگفت كه هنري به كافه اي مي رود كه دارد ساند ترك «Angel» گروه Massive Attack پخش مي شود و در پس زمينه هم دارد تمام تصويرها و هذيان هاي ذهني هنري (كه جور ديگري در سرتاسر فيلم قرار داده شده) روي پرده اي نشان داده مي شود...و ماي از همه جا بي خبر در بار اول ديدن فيلم كه مبهوت اين صحنه شده ايم. «Stay» تجربه اي است به غايت آبستره و شخصي از مرگ؛ چيزي در مايه هاي خودِ «مرگ».
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري
امید غیائی
جمعه 2 شهريور 1386 - 21:31
-2 |
|
|
|
سلام .اینجائیکه هستم کیبورد لیبل فارسی نداره سخته نوشتن. فقط اومدم بگم خل شدم ار اینکه خودم بمان رو یادم نبود. سرم رو محکم میخواستم یکویم یه مانیتور. همین. و برمیگردم.........
|
صوفیا نصرالهی
شنبه 3 شهريور 1386 - 15:9
14 |
|
|
|
نوید جان همین طور دارم روزنوشتهاتو میخونم ولی گرفتاریها اجازه گذاشتن کامنت درست و حسابی نمیده که!تا امروز دیدم واااای!من هنوز بهت تبریک نگفتم.انقدر میخواستم سر فرصت برات به کامنت خوب بذارم که یواش یواش خیلی دیر شد!!!!!برات آرزوی خوشبختی میکنم.تبریک خیلی زیاد! (منتظر کامنت مفصل در روزهای بعدی باشین!)
|
امید غیائی
دوشنبه 5 شهريور 1386 - 23:35
7 |
|
|
|
سلام. خب آمدم. راستش من بمان رو تلویزیون خودمون دیدم و میتونید حدس بزنید که چه آش شله قلمکاری نصیبم شده ولی هنوز طعم اون دیالوگ آخر و دعوت به قهوه و شروع دوباره و همه چیز و هیچ چیز و رفتن و ماندن و مردن و زنده شدن زیر زبونمه. اونقدر ذوق زده شده بودم که نمیدونستم چی کار باید بکنم از دیدن این فیلمی که واقعا سرخوشم کرد. دوستانی که یه مقدار رابطه نزدیکتری با من دارن میدونن که من کارگردان دوم ایرانی محبوم بهمن فرمان آرا ست و اروپائی ها هم که برگمان.همش هم به خاطر حس خوب مرگیه که تو فیلمهاشون جریان داره.با سه گانه های فرمان آرا زندگش کردم و سینمام رو هم مدیون برگمان فقیدم. اون لحظه هایی که دوست داری کاش جای قهرمان فیلم بودی و اون فریم آخریه رو تو می دیدی. همونیکه شبها خوابش رو می بینی و روزها تو خیابونها دنبالشی. این دنیای آبستره و انتزاعی را همه تجربه کرده ایم اونجائیکه شبها تو خواب دست دراز میکنی دستگیره رو بگیری هی میره عقب و یا اونجائیکه تو بیداری وارد اتاق میشی و اونقدر شوکه میشی که من این جا بودم و از این جور حرفها. حالا همین تجربه شخصی مرگ که تعبیر "خودمرگ" بهترین بود میتونه کی برای ما اتفاق بیفته و همون یه فریم رو کش بدیم و بکنیمش حکایت خودمون خدا میدونه و حضرت جالب روح. *پ ن: "جالب" اسم فاعل من درآوردی از فعل "جلب" است. زیاد زحمت نکشید خودم هم نفهمیدم. همین.
|
مانا
سهشنبه 6 شهريور 1386 - 15:33
-20 |
|
|
|
در دوران جنگهای داخلی آمریکا مردی جنوبی بدست سربازان شمالی محاکمه و حکم اعدامش صادر می شود . مرد را در بالای پل اول کریک به دار می آویزند....حکم صادر می شود اما مرد فرار می کند از رودخانه و جنگلها می گریزد و مصائب و سختی های فراوان تحمل می کند تا به خانه برسد و درکنار خانواده اش آرامش یابد.تلاشهای متعدد مرد را برای رسیدن به همسر و فرزندانش می بینیم....مرد به خانه می رسد و به آغوش همسرپناه می برد اما ناگهان از آغوش همسر لغزیده و او را آویزان از طناب دار می بینیم......تمام این صحنه ها و تلاشهای متعدد ،حاصل ذهنیت پرشور و آخرین رو یای مرد در آخرین لحظه ی زندگی اش بوده(در فاصله ی میان صدور حکم تا آویزان شدن از طناب،چیزی در حدود کمتر از یک ثانیه!!!) با تو در مورد بمان موافقم اما روبر انریکو در اثر کوتاه بیست و چند ثانیه ایش در چیزی حدود نیم قرن پیش (1961)دست به همچین تجربه ای زده و تماشای بمان من را به سرعت برق و باد یاد این تجربه ی فوق العاده ی انریکو انداخت. 2.یک هورا برای بازگشت دوباره ی ایرج کریمی....اشا ره هایش به دو فیلم حادثه جویان (انریکو)و بازگشت (زویاگنیتسف)فوق العاده بود. می شد به مثالهایش (اتاق پسر)(دریای درون)(دیگران) و....را اضافه کرد. 3.پنج شنبه سینما یک رو دیدید؟...شاهکاری از جان فورد (مرد آرام)رو نشون داد.....دوبله ی فیلم رو داشتید.....ما با صدای چنگیز جلیلوند چه زندگی ها کردیم و اون شب چه سوهانی به روحمان کشیده شد...زخمش تا مدتها می ماند!
|
جواد رهبر
سهشنبه 6 شهريور 1386 - 21:35
-4 |
|
|
|
چهل و پنج سالگی دیوید فینچر مبارک! از طرف انجمن کلیپ بازان و اتحادیه فیلم نوار بازان ایران.
|