تا حالا سابقه نداشته كه اينجوري تهديدم بشم. انقدر شديد اللحن و ناگهاني بود كه باورم نميشد. وقتي بدون هيچ زمينه و حرف وحديثي پاي تهديد و ارعاب وسط ميآد، خب آدم ميترسه و نطقش كورميشه. ديگه دست و دلش به كار نميره و اگه كاري هم انجام ميده فقط از رو اجباره. اينجور وقتها است كه ترسوندن و مجبور كردنه آدمها جواب ميده ولي نتيجهاي كه عايد ميشه، ايدهآل نيست. فقط نوعي انجام وظيفه است كه ديگه شكل و شمايل خوبي هم نداره.
ماجرا از قراره كه ازم قول گرفتن كه هفتهاي دوتا روزنوشت بنويسم. هرچي ميگم بابا، بايد يك چيزي باشه كه آدم حس كنه كه مي شه دربارش نوشت، گوش هيچكس بدهكار نيست و به خرج كسي نميره. مثل اينكه مهم فقط نوشتنه نه درباره چي نوشتن. پس رفقا هفتهاي دوبار رو بايد باشم چه بخوام، چه نخوام. اگر مثل بقيه من هم شروع كردم به نوشتن داستان دنبالهدار و... ايراد نگيرين. از امروز ميرم دنبال داستانهاي جذاب و دوستداشتني....
بازگشت به روزنوشت هاي گلاويژ نادري