بوچ و ساندنس لبه آن آبشار بلند...
بوچ:« هي كيد، دفعه ديگه وقتي بهت گفتم بريم يه جايي مثه بوليوي، بريم يه جايي مثه بوليوي»
ساندنس:« باشه دفعه ديگه...».
...
دفعه بعد...
بوچ:« فكر بكري دارم كه بعد از اين كجا بريم»
ساندنس:« من نمي خوام بشنوم...»
بوچ:« وقتي به ات بگم...»
ساندنس:« خفه شو...»
بوچ:« باشه با، باشه...»
ساندنس:« ديگه نمي خواد از فكراي بكرت چيزي به من بگي خيله خوب...»
بوچ:«...خيله خوب با...استراليا...يواشكي فهميدم كه مي خواي بدوني، اينه كه به ات گفتم. مي ريم استراليا»
ساندنس:« فكر بكرت اينه!»
بوچ:« اين آخرين فكر بكريه كه دارم»
ساندنس:« استراليام بهتر از اين جا نيست، يه حسنشو فقط يه حسنشو بگو»
بوچ:« اونا به زبون ما حرف ميزنن...آره آقاي تيرانداز ما اونجا ديگه غريبه نيستيم...».
...
پي نوشت:
باشه واسه دفعه بعد...!
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري