ديروز (30 آوريل) درگذشت سرجيو لئونه بزرگ بود. البته اين را به خوبي مي دانم كه اين جا روزنوشت است، نه «دي»روز نوشت! مطلبي كوتاه، حدود سه چهار ماه پيش براي ستون «روزها»ي همشهري جوان و براي تولد لئونه (آخي...مي بينيد، چه دنياي كوچكي است) نوشته بودم، تقدير طوري رقم خورد كه تعدادي از صفحه هاي آن شماره كم شد و طبيعتا اين مطلب هم حذف شد (نترسيد، حق التحريرش را دادند). حيفم آمد اين جا نگذارم اش، تا خاطره خواندن كتاب لذت بخش «روزي روزگاري سرجيو لئونه» براي همه رفقا زنده شود.
...
لئونه روزی گفت که جان فورد درباره سینما گفته:«بهترین سینما سینمایی است که ماجرایش طولانی باشد و نطقش کوتاه» و بعد از یادآوری این نقل قول اضافه کرد:«من نیز همین عقیده را دارم». الان می توانیم با خیال راحت ادعا کنیم، سرجو لئونه تنها «سینماگر»ی (و نه فیلمساز!) بود که تنها با هفت فیلم توانست شمایل های اسطوره ای زیادی به عالم سینما بدهد، اگر حرف هایش را درباره طرز انتخاب بازیگرانش شنیده باشید، متوجه می شوید چه می گویم، مثلاً در مورد انتخاب کلینت ایست وود برای اجرای نقش «مرد بی نام» در «به خاطر یک مشت دلار» گفت:« يکی از اپیزودهای سریال «روهاید» (اولین بازی مهم ایستوود) را دیدم، کلمه ای به زبان نمی آورد، فقط آرام راه می رفت، واقعاً بسیار آرام، از این حالت بی تفاوتش خوشم آمد!...» لابد حکایت استفاده اش ازهنری فاندا برای اجرای نقش فرانک جنایتکار در «روزی روزگاری در غرب» را شنيده ايد، او فقط می خواست شمايل همیشه خوب فاندا را در سینما خراب کند! دقیقاً به همین خاطر هر «عکسی» از فیلم هایش توی ذهنمان مانده، کلوزآپ (نمای نزديک) است، همان نماهای بسته از چشمانی که زیر برق آفتاب جمع شده و گوشه اش شیارهایی افتاده، البته همراه با نوای جادویی انیو موریکونه که حالا ديگر عضو جدایی ناپذیر تصاویر گل درشت لئونه است، او درباره موریکونه می گويد:«می توانم بگويم که موریکونه آهنگساز من نیست او فیلم نامه نویس من است، هر بار که جمله ای در فیلم خوب از آب در نمی آمد، صدا را برمی داشتم و جایش موسیقی می گذاشتم تا نماهای درشت جلوه بیش تری پیدا کنند».
لئونه سال 1929 در رم متولد شد، پدرش، وينچنزو لئونه معروف به روبرتو روبرتی، از کارگردان های معروف فیلم های صامت ایتاليا بود که به خاطر مخالفت با فاشیسم مدت ها بی کار شد. کار در سینما را از نوزده سالگی و با دستیار کارگردانی شروع کرد، دستيار فیلم سازان مشهوری مثل ويتوريو دسیکا، ويليام وایلر (برای «بن هور») و فرد زینه مان (برای «داستان راهبه») بود، انقدر با کارگردان های هاليوودی دم خور شد تا بالاخره کمپانی آمريکايی مترو گلدین مه یر، توزیع جهانی اولین فیلم لئونه را در مقام کارگردان به عهده گرفت،«مجسمه غول پیکر جزیره رودز»، وقتی اولين قسمت از سه گانه دلارش را با اسم مستعار باب رابرتسن کارگردانی کرد، سیل پیشنهاد هاليوودی ها برای ساختن وسترن های اسپاگتی سرازیر شد اما بعد از سه گانه دلار، هرگز خودش را تکرار نکرد، «روزی روزگاری در غرب» پایانی بود برای وسترن هايش، باید آن شمايل ها در عصر جدید از بین می رفتند. خیلی ها معتقدند آخرین فیلم استاد،«روزی روزگاری در آمریکا» و لبخند پایانی رابرت دنيرو پایان «سینما» است. نوئل سیمسولو(رفیق و همراه قديمی لئونه) در کتاب «روزی روزگاری سرجو لئونه» به او می گويد:«به نظر میرسد که در آخرين فیلم تان با پایان دنیا مواجهیم» و لئونه جواب می دهد:«همين طور است،اين پایان دنيا است. پايان يک نوع فیلم، پايان سینما...با اين وجود می توان مقداری امید در نگاه پایانی دنيرو مشاهده کرد، نگاهی که می گويد:«اگر واقعاً فهميديد که با فیلم هايی از اين قبیل می توان سینما را نجات داد پس فیلم ها را دوست داشته باشید و برای دیدنشان به سینما برويد!».
بازگشت به روز نوشتهاي نويد غضنفري