آقای مهدی آذریزدی این جوری زندگی کرد... / قصه های خوب برای بچه های بدی که ماییم... : یادداشت خواندنی یکی از کاربران سایت «سینمای ما» درباره مرگ نویسنده محبوب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» که از دست ما رفت؛ :: سينمای ما :: پايگاه خبری - تحليلی سينمای ايران :: Iranian Movie News & Information
جمعه 26 تير 1388 - 9:8
module-htmlpages-display-pid-97.html

• پخش این فیلم خوب را که هیچ وقت فرصت اکران پیدا نکرد از دست ندهید: دم صبح      • گفتگویی با مهرانه مهین‌ترابی - زن تنهای این روزهای صفحه تلویزیون‌های ما؛ / پارتنر نداشتم      • سوالی که بالاخره باید پاسخ داده شود؛ / چرا تماشاگران سینمای ایران از تماشای فیلم خارجی محروم شده‌اند؟      • پس از تجربه دلنشین «ماهی‌ها عاشق می‌شوند»؛ / علی رفیعی یک بار دیگر به غذا و غذابازی باز می‌گردد      • به سالگرد وفات هامون سینمای ایران نزدیک می‌شویم - 3/ جمعه ساعت 18 بشنوید؛ / برنامه فرزاد حسنی برای خسرو شکیبایی      









                       



یادداشت خواندنی یکی از کاربران سایت «سینمای ما» درباره مرگ نویسنده محبوب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» که از دست ما رفت؛
آقای مهدی آذریزدی این جوری زندگی کرد... / قصه های خوب برای بچه های بدی که ماییم...

سینمای ما - امین: همیشه گفته اند که دل شکسته به خدا نزدیک تر است.آن هم بعد از آنکه آن همه حسرت خورده باشی.نه حسرت فقر پدر که به قول خودش برنج در خانه آنها سالی یک بار پیدا می شد آن هم در نوروز.نه حسرت تحقیر دیگران که آن ها را دهاتی می دانستند نه از اینکه از همان کودکی باید برای تامین نیاز خانواده کار می کرد.حسرتی که به گفته خودش اولین بار وقتی آن را تجربه کرد که پسر خاله اش،که معمولا با او روی پشت بام بازی می کرد،کتاب هایی را که پدرش هدیه گرفته بود را آورد و او با اینکه سواد داشت اما از داشتن کتاب محروم بود.حسرتی که همیشه از درس نخواندن و مدرسه نرفتنش داشت طوری که در 51 سالگی وقتی درس خواندن بچه ها را پشت میز و نیمکت های مدرسه می بیند می رود در حیاط و های های می زند زیر گریه. مهدی نوجوان بود که پایش به شهر باز شد و خیلی زود هم ماندگار شد، با آنکه پدرش موافق نبود. هر کاری که می توانست برای تامین معاش خود و خانواده اش می کرد. بنایی و جوراب بافی کرد تا دست آخر پایش باز شد به یک کتاب فروشی.همان اتفاقی باید می افتاد افتاد.حالا درست مانند آن بود که یک تشنه را بیندازی وسط یک دریا آب.همان جا بود که فهمید همه ی آنچه که تا به حال از این و آن یاد گرفته بوده هیچ نیست.فهمید که چقدر کم دارد از آن هایی که سرشان در کتاب و کیف و مدرسه بوده است.فهمید خودش است و یکی که آن بالا هوایش را دارد.آستین هایش را بالا زد یک یا علی گفت و شروع کرد. بیست،بیست یک ساله بود که در بحبوحه ی جنگ دوم به تهران آمد و یه هر زحمتی بود کاری در یک انتشارات پیدا کرد.نمی دانم ولی چون هیچ مدرک رسمی تحصیلی نداشت، یحتمل برای کار کردن دچار مشکل بوده.شاید دلیل اینکه چندین بار از اینجا به آنجا شد،در جاهای مختلف به کار های مختلف مشغول بود،به عکاسی روی آورد،و هر جا هم که بود یک جوری دعوایش می شد و می آمد بیرون،همین باشد.به هر حال او رنگ مدرسه را هم ندیده بود چه برسد به دانشگاه و در این مملکت آن هم وقتی با بزرگان ادب هنر فرهنگ حشر و نشر داشته باشی و تحصیلات آکادمیک نداشته باشی،محضر فلان استاد را درک نکرده باشی،نتوانی کلی خاطرات ریز و درشت از طول دوران درس و مدرسه و دانشگاه تعریف کنی،زاده ی یک خانواده اصیل و فرهنگ دوست نباشی با یک کارنامه پر بار چند فرسخی ،مشکل داری.کسی تحویلت نمی گیرد،حرفت را نمی خوانند،تحقیرت می کنند حتی رفقای صمیمیت هم در جمع خودمانی خودشان راحت نمی دهند. و تو باید هر جور که شده خود را به آنها اثبات کنی.نمی دانم این ها تفکرات من است. مهدی شب روز کار می کند.در انتشارات و چاپخانه مشغول است کتاب هم تصحیح می کند.در ضمن همین کارها، وقتی که روی یک کتاب قدیمی که گویا کلیله و دمنه بوده کار می کرده،به فکرش می رسد که اگر این داستان ها را با زبان ساده تری بنویسد عجب کتاب هایی می شود برای بچه ها.شروع کرد با همه خاطرات و تجارب کودکی خود،با همی سختی ها ،مصیبت ها و همه نداشته هایش که می خواست داشته باشد،با همه ی آرزو هایش.می نویسد و می نویسد تا می شود «قصه های خوب برای بچه های خوب» . کتابش را می زند زیر بغلش راه می افتد می رود کتاب فروشی ابن سینا.درخواست چاپ کتابش رد می شود.از کتاب فروشی می زند بیرون.از سر چهار راه مخبر الدوله تا انتشارات امیرکبیر که در ناصر خسرو بود را پیاده می آید و تمام راه را گریه می کند.اینجا می رسیم به همان دل شکسته.دل مهدی شکسته بود بد جوری هم شکسته بود.بعد از آن همه مصیبت و تحقیر،رنج درد و حسرت. بعد از آنکه کلی با خودت کلنجار بروی تا بر ترس خود ار اینکه مسخره ات کنند و تحویلت نگیرند فائق شوی و کتابت را بیاوری برای چاپ.آن هم کتابی که با آن همه سختی، شب ها«در یک اتاق 3×2 زیر شیروانی زیر یک لامپ دیوار کوب نمره 10» نوشته ای و هیچ کس را هم نداری جز خدا.اما خدا هر چه که او در آنجا خواست به او داد،اگر او ثروت می خواست،شهرت می خواست،زندگی راحت می خواست،زن و بچه می خواست،هر چه که طلب می کرد خدا به او می داد.اما او این هیچ کدام از این ها را نخواست.او فقط می خواست تا کتابش را همان هایی که کتاب را برای آن ها نوشته بود بخوانند همان بچه خوب. و همین طور هم شد.مسئول انتشارات امیرکبیر که اتفاقاً چند وقت پیش با او دعوایش شده بود کتاب را چاپ کرد.کتاب گل کرد همه او را تشویق کردند و خواستند تا ادامه بدهد و او هم ادامه داد. مهدی آذر یزدی پدر خوبی برای ما بود قصه های خوبی برای ما گفت ولی ما برای او بچه های خوبی نبودیم.پیرمرد بعد از عمری اجاره نشینی و خریدن خانه های کوچک با هزار و یک دردسر و فروختن آنها با کلی ضرر،دیگر نتوانست از پس اجاره نشینی بر بیاید.اسبابش را جمع کرد و رفت یزد محله خرمشاه و خانه پدری.خانه ای قدیمی با دیوارهایی کاه گلی.اما او در شهر خودش هم غریب بود می خواست برگردد اما دیگر نمی توانست.زن بجه هم که نداشت تنها بود پسر خوانده اش (که این هم داستان جالبی دارد) که بعضی وقت ها در کرج در خانه ی او می مامند.مسئولین محترم هم عوض اینکه کمکش باشند با نگه داشتن کتاب هایش پشت در ممیزی همین آب باریکه ای که او داشت را کم کردند و هم پیرمرد را دل سرد کردند تا این اواخر دیگر دست و دلش به نوشتن نرود.ما هم که با قصه های او بزرگ شده بودیم انگار نه انگار.من خودم کتاب هایش را تمام کمال نخوانده بودم اما با قصه هایش آشنا بودم،اما عده زیادی اصلاً کتاب خواندن را با همین«قصه های خوب برای بچه های خوب»شروع کرده اند.سه چهار نسل با کتاب های او بزرگ شده اند.اما همه او را فراموش کرده بودیم.او که خودش می گفت برای اداره زندگی باید خیلی صرف جویی کند،لباس خوب نپوشد،غذای خوب نخورد،با این وجود بیشتر ناراحتی اش از آن بود که وقتی کسی به دیدن او می آید نمی تواند از او به خوبی پذیرایی کند.ما لااقل می توانستیم در همین سایت ها وبلاگ احوال زندگی او را بنویسیم،در روزنامه ها می نوشتیم.به مسئولین تشر می زدیم از مردم کمک میخواستیم.با همه ی این ها خود او هیج توقعی نداشت همین طور که در نامه تازه منتشر شده اش هم نوشته، خود را عامل مشکلاتش می داند.بله او اشتباهات خود را می بیند اما بی معرفتی ما را به رویمان هم نمی آورد.نمی دانم شاید خدا می خواسته او را مدیون دیگری نکند،شرمنده کسی نشود،غرورش نشکند،همان طور که خودش هم می خواست.نمی دانم واقعاً نمی دانم.ولی همین را می دانم و مطمئن هستم که این وسط ما کم گذاشتیم و بی خیال بودیم.در این قصه او بابای خوب ما بود ما هم بچه های بد او. روحش شاد



منبع : سینمای ما

به روز شده در : سه‌شنبه 23 تير 1388 - 4:34

چاپ این مطلب |ارسال این مطلب |


Bookmark and Share

اخبار مرتبط

نظرات

نیلوفر ( فرنوش )
سه‌شنبه 23 تير 1388 - 6:12
0
موافقم مخالفم
 
نبوی، ایل‌بیگی و رحماندوست از خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب عیادت کردند

کامنت من در پست قبلی این سایت درباره مهدی آذر یزدی ( دو سه روز قبل از فوت ایشان ) یادتون هست که گفته بودم اگر ایشان درگذرد تا دلتان بخواهد قوم و خویش و دوست و آشنا پیدا می کند ؟ حالا پیدا کرده .

مردم ایران اصلا" شما چی میگین تا یکی می میرد فورا" پسر خاله اش می شوید ؟ به شما چه مربوطه کی مرده کی زنده ست . تا وقتی استاد آذر یزدی زنده بود کسی ایشان را نمی شناخت چون نمی خواستید که بشناسید. نمی خواستید چون پولدار نبود خوشگل نبود جوان نبود بت شما نبود .

فقط خیلی آدم بود .

شما فقط موجودات معروف را می شناسید آدمهایی که اسمشان در رسانه ها می آید . چه مرده چه زنده .

حالا مهدی آذر یزدی اسمش در روزنامه و تلویزیون و اینترنت پخش شده چند نفر شناخته شده هم درباره اش صحبت کرده اند و شما هم آمده اید درباره او حرف می زنید تا از قافله عقب نمانید.

ملت دل مرده و مرده پرست تا حالا کجا بودید ؟ او دیگر به شما احتیاجی ندارد. خدا را شکر دیگر صدای شما را نمی شنود . همین قدر که نزد خدا اعتبار و آبرو دارد برایش کافی است .

شما بروید بچسبید به همان موجودات معروف و تو دل بروی خودتان که در این سایت مدام درباره شان کامنت می گذارید و قربونشون می روید .

پ
سه‌شنبه 23 تير 1388 - 22:44
0
موافقم مخالفم
 
نبوی، ایل‌بیگی و رحماندوست از خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب عیادت کردند

من هیچ کتابی از این اقای اذر یزدی نخوندم اما هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم اون لحظه ای که تو یه برنامه تلویزیونی ایشون اشک می ریخت از اینکه نتونسته بود به مدرسه بره کسی که واقعا رنجو با پوستو استخونش درک کرده باشه به این سادگی از ذهن آدما بیرون نمیره

فاطمه سادات
جمعه 26 تير 1388 - 0:35
0
موافقم مخالفم
 
نبوی، ایل‌بیگی و رحماندوست از خالق قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب عیادت کردند

روزی که رفته بودم مصاحبه برای ورود به کلاس اول دبستان وقتی از مصاحبه برگشتیم تو ماشین یه بسته روی صندلی عقب ماشین بود که توی روزنامه پیچیده شده بود. بابام گفت مال توئه . به امید اسباب بازی بازش کردم اما توش 8 تا کتاب بود که تازه عکس هم نداشت یعنی داشت ولی کم ,زشت و سیاه سفید . تا آخر سال دوم دبستان همشو خونده بودم وقتی جلد 8 رو خوندم فکر کردم که می خوام نویسنده بشم شروع کردم به نوشتن داستان .نویسنده نشدم امابعد 18 سال ماجرای داستانهام ادامه داره.

روحش شاد

اضافه کردن نظر جدید
:             
:        
:  









  سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما   سینمای ما      

استفاده از مطالب و عكس هاي سايت سينماي ما فقط با ذكر منبع مجاز است | عكس هاي سایت سینمای ما داراي كد اختصاصي ديجيتالي است

كليه حقوق و امتيازات اين سايت متعلق به گروه مطبوعاتي سينماي ما و شركت پويشگران اطلاع رساني تهران ما  است.

مجموعه سايت هاي ما : سينماي ما ، موسيقي ما، تئاترما ، دانش ما، خانواده ما ، تهران ما ، مشهد ما

 سينماي ما : صفحه اصلي :: اخبار :: سينماي جهان :: نقد فيلم :: جشنواره فيلم فجر :: گالري عكس :: سينما در سايت هاي ديگر :: موسسه هاي سينمايي :: تبليغات :: ارتباط با ما
Powered by Tehranema Co. | Copyright 2005-2008, cinemaema.com
Page created in 1.59277009964 seconds.