این شماره «نگاه نو» ویژگی زندگی و آثار پرویز دوایی بود؛ این بار هوشنگ گلمکانی شرح دیدار را نوشته است + سالشمار زندگی حرفهای دوایی + عکس جلد کتابهای استاد
سینمای ما - هوشنگ گلمکانی: به همت علی ميرزايی ، شماره اخير فصلنامه «نگاه نو» كه چند روز پيش منتشر شده ، پروندهای دارد درباره پرويز دوايی. دوايی در بسياری از شمارههای اين مجله خواندنی و وزين ، ترجمه قصههايی را منتشر كرده ؛ از جمله قصههای كوتاهی از ری برادبری. ما برادبری را بيشتر با فارنهايت 451 به ياد میآوريم كه يک رمان علمیخيالی تيرهوتار بود و فرانسوا تروفو فيلمی بر اساس آن ساخت ، اما قصههای كوتاهی كه دوايی از او ترجمه كرده ، نوشتههای لطيف و پراحساسی است مثل نوشتههای خود دوايی. مجموعه اين قصهها را به اضافه چند تای ديگر كه در «نگاه نو» چاپ نشده ، نشر پنجره در كتابی با عنوان «ماشين كليمانجارو» چاپ كرده كه در ارديبهشت امسال منتشر شد. خواندنشان را به دوستداران نوشتههای دوايي توصيه میكنم. در شماره يادشده ، من هم علاوه بر تدارک «گاهشمار زندگی و آثار پرويز دوايی»، مطلبی نوشتهام كه هر دو را در اينجا میخوانيد.
به سبک خودِ استاد
باروبنديلم را كه توی هتل گذاشتم، راه افتادم تا او را پيدا كنم كه زودتر از من به مقصد رسيده بود. از مسير پردارودرختی ــ مثل همه جای آن سرزمين ــ رد شدم و رفتم به هتلی كه محل استقرار او و عدهای ديگر از مهمانان جشنواره بود. آنجا نبود. از آدمهای جشنواره سراغش را گرفتم، ساختمانی آنسوتر را نشان دادند كه دفتر موقت جشنواره را برپا كرده بودند. رفتم آنجا، ديدم آقای بلندبالا گوشهای از سرسرا، پشت به ورودی ايستاده و با دو نفر حرف میزند. نخواستم بروم وسط و حرفشان را قطع كنم. كمی پلكيدم كه ديدم گوشهای از سرسرا، ميز و بساط روابط عمومی برپاست. رفتم كاتالوگ و كارت جشنواره را بگيرم. بايد مینشستم جلوی يک دوربين ديجيتال كه خودشان عكسم را بگيرند و از اين كارتهای مدرن صادر كنند كه عكس و اسم آدم يکجا و يکپارچه روی مواد ضخيم و شيک از كار درمیآيد. نشستم روی چارپايه رو به دوربين و جوانی كه مسئول اين كار بود شروع كرد به تنظيم من و دوربين. در همين فاصله آقای بلندبالا هم كارش در آن سمت تمام شده بود و از دو مخاطبش جدا شده بود و برگشت و نگاهی به اطراف انداخت و مرا اين طرف ديد كه دارم مراسم آغاز ورود رسمی به ساحت جشنواره را به جا میآورم. آمد به آن طرف، و حالا من روی چارپايه نشستهام و بايد ثابت بنشينم كه عكسم برداشته شود. دلم میخواست بلند شوم و بغلش كنم اما فكر كردم مانع كار آن آقای جوان میشوم و احيانأ در دل بابت رفتار جهانسومی ملامتم میكند. اين بود كه تكان نخوردم و او آمد در دوسهمتری من ايستاد، كه كارم تمام شود. فقط دزدكی نگاهی بهش كردم و باز سر و چشم را ثابت و جدی به سوی دوربين نگه داشتم. ــ «چهقدر جدی! بابا لبخندی بزن!» بيش از اطاعتِ دستور، از حرفش خندهام گرفت كه با كنترل آن هم تهماندهاش توی عكس باقی ماند و كارت را كه آقای جوان به دستم داد ديدم با بقيه عكسهايم فرق دارد! بعد پاشدم و بغلش كردم اين آقای بلندبالا را كه به بهانه جشنواره، اين راه را به عشق ديدنش و همكلامی با او تا اينجا آمده بودم...
نشسته بوديم توی كافه همان محل كه مدرسه عالی نمیدانم چی بود و حالا جشنواره بساطش را در آن پهن كرده بود. جوانان داوطلب كارهای مختلف اين تشكيلات را میگرداندند و چندتایشان هم در اين چایخانه خدمت میكردند و روزهای ديگر جابهجا میشدند. يكیشان خانم جوان خوشرویی بود، كه آن قدر آمد و رفت و چايی آورد و آبمعدنی آورد و ميز را تميز كرد و پرسيد چه میخواهيد و چيز ديگری لازم داريد يا نه، كه در يكکنوبت از سهچهار نوبت، اين آقای بلندبالا سرش را بالا آورد، نگاهی به دخترک انداخت، مكثی كرد كه نمیدانم چهقدر طول كشيد و بعد در جواب او که پرسید: «چیز دیگری نمیخواستید؟»، گفت: «چرا... اسم شما را.» و بعد اسم او را در حاشیه دفترش نوشت. ایشان که رفت، او سکوت کرده بود و سرش توی دفترش بود. حرفمان عملأ قطع شده بود و من هم چیزی نگفتم تا سکوت ادامه پیدا کند و او سرش را از روی دفترچهاش بلند نکند. فقط همان جوری که داشت دفترچهاش را بیهدف ورق میزد گفت که حرف اول اسممان یکیست. از فردایش هر وقت که میخواستم پیدایش کنم میرفتم به همان ساختمان و اگر در سالن نمایش نبود، همان جا پیدایش میکردم. از هر جا که درمیآمدیم، انگار قل میخوردیم و سر در میآوردیم از همان ساختمان. میگفت: «آقای همدل هموطن، بیا برویم بولتن بگیریم. مگر بولتن نمیخواستی؟» میگفتم: «بولتن که صبح گرفتیم.» میگفت: «اون مال صبح بود. بولتن عصر قشنگتره. برویم دوباره بگیریم.» و میرفتیم تا او جیره لبخندش را تحویل بگیرد. از حاشیه خیابانهای باصفای درختی میرفتیم و نسیم ملایمی پوست را نوازش میکرد و حال آدم بهتر میشد و بعد جیره لبخند، حال او را بهتر میکرد. ...گاهی هم مقاومت میکرد. از سینما که بیرون میآمدیم میگفت: «بیا امروز دیگر نرویم به سراغ بولتن. نرویم دیگر آنجا. برویم آن طرف شهر، به بازار میوه سر بزنیم، از پارک دیدن کنیم، برویم بستنی بخریم.» به شوخی میگفت: «آقای همدل هموطن، اگر دیدی من باز دارم بیاختیار کشیده میشوم به آن طرف، شما نگذار، یک بهانهای بتراش و مرا منصرف کن. مثل بزرگترهایی که موقع عبور از جلوی مغازه اسباببازیفروشی سر بچه را به چیزی در طرف دیگر خیابان گرم میکردند...» میخندیدم و برعکس، خودم او را میکشاندم به سوی آن ساختمان تا او جیره لبخندش را بگیرد و من هم بولتن بگیرم. بولتن صبح و ظهر و عصر و شب. میگفتم آقای بلندبالای شاعر، من بستنی و میوه نمیخواهم، بستنی وانیلی و شکلاتی نونی و قیفی و ليوانی نمیخواهم. برویم بولتن بگیریم. حواسش را به آن سوی خیابان پرت نمیکردم. هلش میدادم به سمت آن ساختمان تا بعدأ که توی آن جنگل حاشیه شهر به سوی کلبه چوبی که چایخانهایست میرویم، حرفهایی برایم بزند از جنس درخت و گل و نسیم، از همان چیزهایی که به بهرام میگفت در پرسههای حاشیه خیابانهای باصفای درختی، و میدانستم که این حرفها را، قشنگترش را، روزی خواهد نوشت. میگفت و میگفت و نیازی به پرسیدن و گفتن من نبود. میدیدم که از ایشان همان جوری حرف میزند که از گل و پروانه و چشمانداز جنگل لمیده بر پهنه غروب یا درخشش برگهای بارانخورده زیر تابش آفتاب میگوید. دیده بودم که چه جوری به ساختمانهای زیبایی که طی این سالها هزار بار دیده، به منظرههایی که هر روز فت و فراوان در برابرش بوده چه جوری با تحسین نگاه میکند و ستایش میکند و به خالقش درود میفرستد. به خالق گیاه و پرنده و آفتاب و باران و عشق و رؤیا و ایشان و هرچه زیبایی در این دنیاست درود میفرستد این آقای بلندبالای عاشق رؤیایی ستایشگر هرچه زیباییست.
خلاصه این شده بود بساط هرروزه ما. روز آخر، شبش مراسم پایان جشنواره بود و همه بودند و ایشان هم بود. زودتر رفتیم لباس پلوخوریمان را پوشیدیم و خودمان را معطر کردیم برای ضیافت آخر کار. دوربین فیلمبرداریام را هم آورده بودم که چیزهایی به یادگار بگیرم. رسیدیم به سینمایی که قرار بود مراسم در آن برپا شود و هنوز نیم ساعتی وقت باقی بود. حتماً عمداً زودتر آمده بودیم. توی سالن انتظار روی صندلی نشستم و دوربین را آماده کردم. با دیدن ایشان به سویش رفت و وسط همان سالن انتظار، ایستادند به صحبت کردن. آن قدر فاصله داشتم که صدایشان را نمیشنیدم که اگر نزدیک هم بودم چیزی از زبان آن سرزمین سر در نمیآوردم. از همانجا دوربین را تنظیم کردم روی تصویر آنها و شروع کردم به گرفتن. زوم به نمای دو نفره آنها. باز هم زوم روی کلوزآپ هر کدام. از این چهره به آن چهره... نور سالن انتظار زیاد نبود و گاهی تصویر با پسزمینه هوای روشنِ بیرون، ضد نور میشد. همهمه سالن، افکت این صحنه بود. از آن صحنههایی بود که میشد بعدأ صدای زمینه را حذف کرد و موسیقی شورانگیزی رویش گذاشت و تماشا کرد.
وقتی از سفر برگشتم، یک کپی از فیلم روز آخر را همراه مسافری کردم که به آن سو میرفت تا به دست او برساند. بعد باهاش تماس گرفتم، پرسیدم «دیدی؟» پرسید: «چی را؟» و معلوم بود که خودش را به آن راه میزند. گفتم «همان فیلم را.» باز خودش را به آن راه زد: «کدام فیلم؟» گفتم «فیلم شما و ایشان را در همان روز آخر.» گفت که هنوز ندیده، گفت بعدأ میبیند و معلوم بود که میخواهد موضوع صحبت را عوض کند. چند هفته، چند ماه بعد در تماسی باز پرسیدم بالاخره دیدی آن فیلم را؟ بهانه آورد که دستگاه برای دیدن این جور فیلم ندارد و این سیستمش با سیستم اینجا نمیخواند و باید فیلم را بردارد ببرد به جایی، به خانه دوستی که دستگاه مناسبش را داشته باشد تا ببیند و دوستش حالا نیست و در سفر است یا مریض است و از این حرفها. و در تماس بعدی که باز پیگیر شدم، گفت دست بردار آقای همدل هموطن. من از شما خواستم حواسم را به آن طرف خیابان پرت کنی. و گفت که نمیتواند، طاقتش را ندارد، دلش را ندارد. گفت که آقا قلب من ضعیف است، طاقت این چیزها را ندارد. بگذار ایشان همان جا توی این فیلم بماند. و گفتم هر جور میل شماست آقا. من فکر کردم که این بهانهای میشود که باز از شما همان حرفهای قشنگ را بشنوم و بخوانم که زیباترین نغمههاست. از همان حرفها که آن روز عصر توی راه آن کلبه جنگلی میگفتید، از ایشان و گل مینا و گل کوکب و آفتاب و پروانه میگفتید، خاطراتی از بهرام میگفتید، از کلبه تارزان و ییلاق بچگی و آبتنی صبح زود در آن روستا. از منظره جنگل دورِ آن کلبه بالای تپه میگفتید که وقتی رسیدیم، شما گفتید بنشین روی آن نیمکت، پشت به کلبه، که این منظره زیبا و هوشربای جنگل را تماشا کنی. و من پرسیدم: «پس شما...؟» که یعنی شما منظره قشنگ لازم نداری؟ و گفتی: «راحت باش آقای همدل هموطن... من همین چند روز پیش، در همین جا، از همین زاویهای که نشستهام، قشنگترین منظره تمامی این در و دشت و جنگل شهر را از روبهرو دیدهام...»
سالشمار زندگی و آثار پرویز دوایی
27 آذر 1314: تولد در تهران، خيابان ری، كوچه آبشار
1320 تا1330: تحصیلات ابتدایی و متوسطه در دبستان و دبيرستان ناصر خسرو، خيابان ايران
1330: شروع فعاليت مطبوعاتی با نوشتن «قطعات ميهنی» در روزنامه «آپادانا» ارگان حزب ملت ايران و بنياد پانايرانيسم.
1331: سال ششم ادبی در دبيرستان بامداد، خيابان شاه (جمهوری فعلی)، چهارراه پيروز
1332: دريافت ديپلم ادبی
شروع نوشتن و ترجمه درباره سينما در مجله هفتگی «روشنفكر»
1333: آغاز تحصيل در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، رشته ادبیات انگلیسی
شروع نوشتن و ترجمه در مجله هفتگی «ستاره سینما»
1337: فارغالتحصيلی از دانشگاه
1338: اولين نقد فيلمها در «ستاره سينما» و تداوم آن در نشريات ديگر
1341: انتشار نقد معروف بر «سرگيجه» هيچكاک در نشريهای تکشماره به نام «فيلم»
1342: شروع نقدنويسی در صفحه آخر مجله هفتگی «سپيد و سياه» تا پايان فعاليت مطبوعاتی
1343: استخدام در روابط خارجی وزارت دارايی
1347: فيلمنامه «هنگامه» (ساموئل خاچيكيان)
1348: انتشار ترجمه رمان «راز كيهان» (آرتور سی. كلارک)، كتابهای جيبی انتشارات فرانكلين
1351: انتقال از وزارت دارايی به كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان
دبير ششمين تا هشتمين دوره جشنواره بينالمللی فيلمهای كودكان و نوجوانان تهران (52-1350)
انتشار ترجمه جزوه «در ستايش سريال»، كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان
1353: نخستين سفر خارج از كشور به چكسلواكی
انتشار مقاله «خداحافظ رفقا» در مجله «سپيد و سياه» و وداع با نقدنويسی و كار مطبوعاتی
طرح فيلمنامه فيلم كوتاه «پسر شرقی» (مسعود كيميايی) و همكاری با احمدرضا احمدی و علیاكبر صادقی در نوشتن فيلمنامه انيميشن «ملکخورشيد» (علیاكبر صادقی)
1354: طرح فيلمنامه فيلم كوتاه «لباس برای عروسی» (عباس كيارستمی) بر اساس قصهای از ری برادبری
فيلمنامه فيلم كوتاه «بهارک» (اسفنديار منفردزاده) مهاجرت دائم به پراگ در شهريور
1356: انتشار كتاب «سيری در سينمای ژاپن»، انتشارات سروش
1360: ارديبهشت، انتشار جلد اول كتاب «فن سناريونويسی» (يوجين ويل)، فيلمخانه ملی ايران اسفند، انتشار کتاب «باغ»، انتشارات زمينه
1361: فروردين، انتشار جلد دوم كتاب «فن سناريونويسی» (يوجين ويل)، فيلمخانه ملی ايران و سپس چاپ هر دو در يک جلد در خرداد
1364: انتشار كتاب «فرهنگ واژههای سينمايی»، مركز تحقيقات و مطالعات سينمايی وزارت ارشاد
1365: انتشار ترجمه کتاب «سینما به روایت هیچکاک» (فرانسوا تروفو)، انتشارات سروش
1366: از سرگيری نوشتن برای مطبوعات با مطالب و ترجمههايی گاهوبیگاه در ماهنامه «فيلم» و «نگاه نو»
1369: چاپ دوم «سینما به روایت هیچکاک»
1370: انتشار کتاب «بازگشت یکهسوار»، انتشارات تصویر
1372: انتشار ترجمه کتاب «هنر سينما» (رالف استیونسن/ ژ. ر. دبری)، انتشارات امیرکبیر
1373: انتشار کتاب «سبزپری»، انتشارات تصویر
1377: انتشار ترجمه کتاب «بچه هالیوود» (رابرت پریش)، انتشارات روزنهکار.
چاپ دوم «باغ»، انتشارات نیلوفر
1378: انتشار كتاب «ابستگاه آبشار»، روزنهكار
1379 انتشار ترجمه فيلمنامه «سرگیجه» (سميوئل تيلر/ الک كاپل)، نشر نی
1381: انتشار ترجمه كتاب «سينما به روايت هوارد هاكس» (جوزف مکبرايد)، نشر نی
چاپ دوم «بازگشت یکهسوار»، روزنهکار
1383: انتشار ترجمه رمان «استلا» (يان دِ هارتوگ)، روزنهكار
انتشار چاپ اول و دوم ترجمه رمان «تنهایی پرهیاهو» (بهومیل هرابال)، انتشارات روشن چاپ دوم «سرگیجه»
1384: انتشار کتاب «بولوار دلهای شکسته»، روزنهکار
چاپ سوم «تنهايی پرهياهو»
1385: چاپ چهارم «تنهايی پرهياهو»
1386: انتشار ترجمه فيلمنامه «جانی گیتار» (فيليپ يوردن)، روزنهکار
1387: انتشار کتاب «امشب در سینما ستاره»، روزنهکار چاپ دوم «ایستگاه آبشار»
چاپ ششم «تنهايی پرهياهو»
انتشار «سالنمای طهران 1388» با عكسهای عزيز ساعتی و شرحهای پرويز دوايی، انتشارات روزنهكار
1388: چاپ دوم «امشب در سینما ستاره»
انتشار ترجمه مجموعه قصه «ماشين كليمانجارو» (ری برادبری)، انتشارات پنجره
- پرويز دوايی علاوه بر نشريات يادشده در بالا در اين نشريهها هم نقد و مطلب و ترجمه داشته است: فردوسی، فيلم و هنر، سينمای نو، نگين، بامشاد، رودكی، فرهنگ و زندگی، تماشا، فصلنامه فيلم، و سينما (58-52). در دو دهه اخير مطالب او در ماهنامه فيلم و نگاه نو چاپ شده است - او در اين سالها چندين اسم مستعار هم داشته كه همه با «پ» شروع میشده است: پيک، پ. د. پندار (و پندار بهتنهايی)، پيرايه، پروانه، پژواک، پيمان (و پيمان دوستدار) و معروفترينشان پيام كه عمده مطالبش را بهخصوص در صفحه آخر «سپيد و سياه» با اين نام امضا میكرد. - دوايی در طول اقامت در پراگ، از سال 1990 به بعد بيش از ده فيلمنامه كوتاه برای انيماتورهای چک نوشته است؛ از جمله: فيل صورتی، سكه كمياب، ستارهای افتاد، بازگشت ماهی طلايی، چنين گفت كلاغ، مردی از عصر حجر، مواظب باشيد آدم هار!، ميمونها در برف، ستاره درخت عيد، شعبدهباز، قوقولی قوقو.
|