چه طور می شود قبل از دیدن فیلمی فهمید که دوستش داریم یا نه؟اصلا می شود؟ هیچ وقت قطعا که نمی شود اظهار نظر کرد ولی به گمانم کمی بستگی به این دارد که چقدر خودمان را بشناسیم و این که برخی علایقمان دسته بندی های مشخصی داشته باشند، مثلا فلان ژانر را ترجیح بدهیم یا حضور فلان بازیگر در فیلم ها حس خوبی به ما بدهد.
به هر حال خودم هم درست نمی دانم از کجا فهمیدم که اگر این فیلم «نامه ی زن ناشناس» را ببینم حتما عاشقش می شوم. ماجرا بر می گردد به همین یکی دو ماه پیش. وقتی کتاب«گشت و گذاری در سینما با اسکورسیزی» ترجمه مازیار اسلامی را ورق می زدم و یک سکانس کوتاه از فیلم «نامه یک زن ناشناس» را در آن خواندم. خیلی اتفاقی بود. چرخ اقبال به کام من گشته بود که چشمم به آن خورد و گرنه بین این همه فیلم ممکن بود تا مدت ها سعادت دیدن اش نصیبم نشود. آخر خودم این کتاب را ندارم. خانه یکی از دوستان دیدم و در فرصتی که پیش آمد ورقش زدم. حالا خودتان حساب کنید که چقدر خوش شانس بودم که در یکی از همان صفحه ها اسکورسیزی صحنه ای از این فیلم را تعریف کرده بود. خیلی ساده هم تعریف کرده بود ولی با خواندن همان چند خط گفتم که این فیلم من است و باید آن را ببینم. توضیح اسکورسیزی کبیر از این سکانس خیلی مختصر بود. مرد پیانیست بی بند و بار جوانی در ایستگاه قطار دارد از دختری که عاشقش است خداحافظی می کند. دختر از بی وفایی های مرد خبر دارد و همان طور که مرد دارد با جملات محبت آمیز از دختر خداحافظی می کند زنی دائم مرد را صدا می زند که :«استفان، دیر شد. قطار دارد می رود.» (البته استاد اسکورسیزی بهتر از من این سکانس را تعریف کرده بود!اما اصلش همین بود.) و همین چند خط را که خواندم فهمیدم احتمالا فیلم را دوست خواهم داشت. در حالی که در کمال شرمندگی خودم، آن موقع نه ماکس افولس را می شناختم و نه لوییس ژوردان و نه خیلی طرفدار جوآن فونتین بودم.
خلاصه فیلم را دیدم و در یک کلام عاشقش شدم. یک عاشقانه آرام و جذاب با بازی های بی نظیر. بعد از دیدن اش حال خیلی خوبی داشتم. از آن وقت هایی بود که برمی گردی و به خودت می گویی که انگار این فیلم را اصلا برای من ساخته بودند. بس که لذتی که برده ای ، شخصی و درونی است. از آن فیلم هایی است که می توانی با آن دوباره عاشق سینما بشوی. برای این که شما را در لذت تماشایش شریک کنم یک سکانس اش را برایتان تعریف می کنم.آن هایی که قدر گوهر را می دانند از همین سکانس احتمالا متوجه حرف هایم می شوند و اگر تا به حال فیلم را ندیده اند به دنبالش می روند:
دختر بعد از مدت ها موفق شده با مردی که سال ها عاشقش بوده سر صحبت را باز کند. و مرد هم به نظر می رسد شیفته این دختر پر رمز و راز شده. برای اولین بار با هم به پارک برفی می روند و قدم می زنند.
مرد: من هیچ وقت زمستونا این جا نیومده بودم. انگار زمستونا خیلی دلپذیرتر و زیباتره. نمی دونم چرا؟!
دختر: احتمالا به این خاطره که ترجیح میدی تجسم کنی که توی بهار چه شکلی میشه. اما اگه بهار باشه اون وقت دیگه چیزی برای خیالپردازی وجود نداره!
خب این از داستان من. برایتان از زیباترین چیزی که این روزها حس اش کرده بودم، نوشتم. از حالا تا هر وقت که باشم قرار است این جا درباره همه چیزهای زیبا و دوستداشتنی دنیا بنویسیم. من و شما. حتی اگر یک بیت شعر باشد.(لااقل خود من فکر می کنم که یک بیت شعر کامل می تواند زیباترین چیزی باشد که در جهان وجود دارد.) این نامه ها یادگاری می ماند و سال های بعد که برگردیم یادمان می اندازد که جوانی مان چه طور گذشت و چه چیزهایی بودند که زندگی را برایمان زیبا کردند. بعد آن موقع که ممکن است خسته و دلگیر از سال های طولانی باشیم شاید خواندن همین نامه ها کمک کند تا انگیزه های جدیدی برای زندگی بهتر پیدا کنیم. که یادمان بیاید که وسط همه مشکلات، دیدن یک فیلم، شنیدن یک قطعه موسیقی و خواندن یک کتاب چقدر مهم است و چقدر می تواند حال مان را خوب کند و چقدر کمکمان می کند که آدم بهتری باشیم.(فقط همین جا باید قول بدهیم که مسن شدن عاقلمان نکند. عاقل به این معنی که بخواهیم احساسات و لذت های جوانی مان را مسخره کنیم.) اگر یک جمله مسافر کوچولو را همیشه آویزه گوشم داشته باشم همین است که:«چیزی که زیباست بی گفت و گو مفید هم هست.» و هنر بهترین جلوه گاه همه زیبایی هاست. پس با هم می گردیم و هر چیز زیبایی را که پیدا کردیم به هم نشان می دهیم تا آدم های بهتر و دلچسب تری بشویم.
کلی چیزهای خوب و زیبا در دنیا هست. از همین حالا بگویم که نامه هفته بعد....!اما نه!پشیمان شدم. بگذارید با زمان پیش برویم از حالا تا هفته آینده راه زیادی است و ممکن است اتفاقات خوب و بد زیادی بیفتد.
(* ای دردهای عشق اسم شعری از پل ورلن است.)
بازگشت به روزنوشت هاي صوفيا نصرالهي
جواد رهبر
يکشنبه 13 ارديبهشت 1388 - 15:19
2 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
سلام و تبریک!
|
سیاوش پاکدامن
يکشنبه 13 ارديبهشت 1388 - 19:8
-5 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
این که بکی از بچه های اونجا حالا برای خودش کافه ای راه بندازه برای یکی دیگه از بچه های همونجا حس خوبی داره....امیدوارم که حالا که برای خودت مستقل شدی، اولا گاهی وقتها بیای اونور و همان قهوه همیشگی را بزنی و در ضمن ... منظم باش تو رو به جان....این را پیش پیش گفتم چون بعد که بدقولی کردی ،دیگه کردی و دست ما به جایی بند نیست
|
wall_e
يکشنبه 13 ارديبهشت 1388 - 23:15
1 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
salam sofia jaan.man az moshtari haye ghadimiye cafeye amiram.oonja ashna shodam ba neveshtehat o kam kam be shoma o chanta az bachcheha etemade filmi peyda kardam,yeki az rahaye fahmidane inke filmio dost dari ya na,etemad be doostaye gharib ama ashnayi mese shomast.be omide rastegari.dorod.
|
د.ن
دوشنبه 14 ارديبهشت 1388 - 12:0
4 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
تقسیم کردن لذتهای شخصی با آدمهای دیگر بزرگترین سخاوتی است که هرکس می تواند نسبت به بقیه داشته باشد امیدوارم همیشه همین قدر سخاوتمند باشی.
|
Armin Ebrahimi
سهشنبه 15 ارديبهشت 1388 - 5:27
-1 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
تبریک عرض می کنم. آرمین ابراهیمی
|
پیمان جوادی
سهشنبه 15 ارديبهشت 1388 - 15:41
-2 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
سلام ، تبریک و خیر مقدم.
|
امیرحسین آذربخت
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1388 - 3:0
-11 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
(:
|
احسان احمدی
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1388 - 11:31
0 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
شعر کوتاهی از گروس عبدالملکیان رو اینجا می ذارم تا لحظه ای زیبا رو با بچه های این روزنوشت نوپا قسمت کنم . پیراهنت در باد تکان می خورد این تنها پرچمی است که دوستش دارم
|
کاوه اسماعیلی
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1388 - 20:30
0 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
صوفیا جان تبریک ...و اینکه روزنوشتت از همان فیلمهاییست که قبل دیدنش میدانم دوستش خواهم داشت.پیش همیم و خوش میگذرد
|
صوفیا نصرالهی
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1388 - 23:40
4 |
|
|
|
نامه اول: ای دردهای عشق!*
اول از همه ممنونم از تبریک همه دوستان خوب قدیمی و جدید. و بعد هم این که این کافه قراره با وجود شماها پا بگیره. پس باشید. من هم تمام سعی ام رو می کنم که لااقل هفته ای یک بار روزنوشت رو به روز کنم! حق با دوستمونه که گفته در شریک شدن لذت هامون با هم سخاوتمند باشبم.پس اومدم بگم که قبلا جایی این شعر عبدالملکیان رو خونده بودم و خیلی دوستش داشتم اما هر چی فکر می کنم اسم کتاب شعر عبدالملکیان یادم نمیاد!لطفا تا قبل از نمایشگاه کتاب کمک کنید اسمشو پیدا کنم!بالاخره یه کتاب شعر اگه یه شعر خوبم داشته باشه برای لذت بردن کافیه. و این که کاوه جان شک نکن که فیلمو دوست خواهی داشت... بعد از همه روزنوشت ها منتظرتون هستم.
|