سینمای ما -
رسم رفاقت نبود
حمیدرضا ابک
الف)
آوینی سرمایه ملی است. قبول. منکرش را آویزان کنید از در و دیوار. اما تعریف سرمایه ملی چیست؟ وقتی کسی مرزهای زندگی باری به هر جهت را درمینوردد و به هر دلیلی، افقی پیش روی عمرش میگشاید که چشمهای مردمی یا ملتی را به سوی خود میکشد، بخواهد یا نخواهد، از چارچوب عادت و زن و فرزند و خانواده فراتر میرود و مسألهای میشود برای دیگرانی که شاید خودشان در آن دیوارها محبوسند. حالا دیگر همه حق دارند از او بدانند و بشنوند و بخوانند و ببینند و نقدش کنند. اما به چه قیمتی؟ در تمام تاریخ، در تمام ادیان و در تمام جهان، بخشی از آنچه سرمایههای ملی دارند، مطابق عرف و قانون و شرع، از آن بازماندگانشان است. سرمایهها، هر چقدر هم که ملی باشند، شرکت سهامی عام نیستند که هر کسی هر طوری دلش خواست، از آنها بهرهبرداری کند.
سالهاست برنامههای آوینی، مستندهایی که ساخت و فیلمهایی که برداشت، از صدا و سیما پخش میشوند و زینتبخش افتتاحیه همایشهاییاند که چپ و راست برگزار میشوند. سهم بازماندگان چیست؟ حق پخشی، مشورتی، اجازهای، چیزی؛ خدا عالم است. سالهاست هر نهاد و سازمانی که به مناسبت جنگ و جهاد و شهادت چیزی منتشر میکند، بخشی از آثار آوینی را در کتابها و جزوهها و مولتیمدیاهای خود میآورد. سالهاست، هر که نریشن مینویسد، جملههایی از کتابهای او میقاپد و به یک موسیقی ضمیمه میکند و میفروشد به تلویزیون و رادیو و پولش را میگیرد و حالش را میبرد. چرا؟ چون آوینی سرمایه ملی است.
چند سالی است که اتفاق عجیبی رخ داده است. در سالگرد آوینی همایشها و گردهماییهای مختلفی از سوی ارگانهای متفاوت برگزار میشود؛ همایشهایی که بعضاً رویکردهای کاملاً متفاوتی دارند. خانواده آوینی کدام طرفند؟ کجایند؟ اصلاً حق دارند جایی باشند؟ نکند خودشان باید بلند شوند و علم و کتل علیحدهای به پا کنند و مراسم دیگری برپا، که آوینی سرمایه ملی است؟
ب)
آوینی که بود؟ نمیدانم. آنها که میگویند میدانم هم گمان نمیکنم بدانند؛ کمیت تحلیلهای انسانشناسانه لنگ میزند وقتی کسی در حصارها نگنجد و قد و قوارهاش بلندتر باشد از قباهایی که ما قرار است برایش بدوزیم؛ حالا هر مسلک و مرامی که دارد، خودش میداند.
سالها بود نزدیکان آوینی فغان برمیآوردند که او قرابت چندانی ندارد با این تصویر رسمی که از او به نمایش گذاشته میشود؛ نمیدانم حرفشان به جایی رسید یا نه. امروز اما اوضاع به گونهای دیگر است. انگار عدهای از آن طرف بام پرتاب شدهاند و میکوشند از او تصویری پستمدرن بسازند که نماد نیستانگاری جهان جدید است و بیاعتنا به هر عنوان و گزارهای که سهمی از «ارزش» در خود نهفته داشته باشد. اینوریها هم «فکت» و «داده» کم ندارند. گریز میزنند به سالهای پیش از انقلاب و شلوار جین و دانشکده هنر و نقاشی و بکش و خوشگلمکنهای روزگاری که داستایوسکی نخوانده بودی بهتر بود بمیری و زمین را از این ننگ پاک کنی.
بعد هم میگردند لابهلای حرفهای بعد از انقلاب و دعواهای مطبوعاتی و اظهارنظرهای دوپهلو و هرمنوتیک از خودشان در میکنند که «ای بابا انگار این بابا از بیخ منکر همه چیز بوده و نمیتوانسته حرف بزند». نمیدانم چه میکنند. از روزگار به تنگ آمدهاند، میخواهند اپوزیسیون شوند، ضرورت فعالیت سیاسی را اسطورهزدایی از چهرههایی میدانند که رقیب از آن خود کرده، رسالت انسانی برای کشف محجوب از حقیقت در خود احساس کردهاند، نمیدانم. لابد حق دارند. لابد همه حق دارند. لابد لیبرالیزم کج و معوج این دوران پرآشوب، به همه ما حق میدهد که هر چه دلمان بخواهد بگوییم. وقتی شیپورهای نیستانگاری نواخته میشود، وقتی «حق داشتن» با هر چیز و کسی نسبت پیدا میکند الا با «حقیقت داشتن»، بیراه نمیرود آنکه شلوار خاکی و اورکت کرهای تنها مردی را که در خرابههای خونینشهر گام میزند، اعتراض به خشونت و همدلی با نسبیگرایی دریابد و از یکلاقبایی که پای بر زمین داشت و سر در آسمان، ابرروشنفکری بسازد که سودای جنبش می 68 در سر میپروراند. باید منتظر تحلیلهایی باشیم که در سالهای بعد عرضه میشوند.
ج)
آوینی که روی مین رفت، یک نفر دیگر هم با او رفت؛ سعید یزدانپرست. دانشجوی معماری دانشگاه علم و صنعت، رفیقمان بود؛ نه، ما رفیقش بودیم. جنازه را که آوردند جلوی مسجد دانشگاه، تعجب کرده بودیم که سعید آنجا چه میکرد. سعید قاسمی، چریک بیجیره و مواجب آن روزهای خدا، بلندگو را دستش گرفته بود و از سعید و آوینی و فکه میگفت، ما اما بهتزده نگاه میکردیم و به یاد میآوردیم صورت زیبای جوان رعنایی را که بعد از جنگ به دانشگاه آمده بود و کنار ما؛ که لابد پذیرفته بود سنگر جدیدش علم و آموزش و صنعت و پیشرفت است و کمک به «سازندگی» و آبادانی مملکت و همان حرفهایی که به خورد همه داده بودند در آن سالهای بیمعشوقی. نه؛ نپذیرفته بود؛ خیلیها بودند که این کلاه سرشان نرفت؛ نه؛ خیلیها نبودند؛ کم بودند؛ کمند؛ نیستند؛ هستند؟
یکی، دو سالی که از شهادت این دو عزیز گذشت، دیگر کسی نامی از سعید نبرد، قبرش دیوار به دیوار قبر آوینی بود، اما حتی دوربینهای تلویزیونی هم قابهایشان را جمع کردند که در کادر نباشد. لابد آنها هم حق دارند. سید شهیدان اهل قلم نبود. شهری در آسمان نساخته بود. از سینما هم چیز زیادی نمیدانست. فقط غمگین بود؛ غمگین بود که بلند میشد میرفت تفحص، استخوانها و پلاکهایی را پیدا کند که روزی به صاحبانشان میگفت «رفیق». نویسندهها و رسانهها و صدا و سیما حق داشتند. سعید که آوینی نبود. همراه آوینی بود. ما اما نامردی کردیم. ما که خیر سرمان رفیق بودیم و این همه سال و این همه وقت، قلمکی داشتیم و جایی که بنویسیم و ننوشتیم که مبادا دستهبندیمان کنند، مبادا تریج قبای روشنفکریمان لکهدار شود، مبادا بگویند دنبال کاسبی است؛ ما نامردی کردیم. رسم رفاقت نبود.
حسین معززینیا
دراین چند سال اخیر، هر وقت پیش آمده یاد سید مرتضی آوینی بیفتم و خاطرهای از او را در ذهنم مرور کنم، همزمان به یاد آنتوان دو سنت اگزوپری هم افتادهام. درست نمیدانم چرا. تا به حال خودم را مقید نکردهام به این که بگردم و دلیل این اتفاق را پیدا کنم؛ ذهنم بهاین همراهی عادت کرده و تلاش نکردهام مانعی برای این تصور ایجاد کنم. شاید بهاین دلیل که همیشهاین مقایسه را موجه دانستهام، بی آن که سعی کنم تا دلایل منطقیاش را پیدا کنم و برای خودم توضیح دهم اما حالا که نوشتن این یادداشت را شروع کردهام و دوبارهاین وضعیت ذهنی برایم شکل گرفته، دارم دنبال شباهتهای قابل توضیح این دو نفر میگردم. شاید نقلقولهای متعدد و منحصر به فرد آوینی از شازده کوچولو در مقالات متفاوتش باعث شده که این تقارن در ذهنم شکل بگیرد؛ خصوصاً که آن وقتها رو به رو شدن بااین نقلقولها باعث شد که رجوع دوبارهای به کتاب جادویی اگزوپری داشته باشم و جنبههای جدیدی در آن پیدا کنم. یا شاید تعبیرهای مشابهی که در نوشتههای این دو وجود دارد، آنها را به هم نزدیک کرده؛ هر دو مهمترین گمشده عالم امروز را «راز» میدانند و در پس هر واقعه، رازی را جستوجو میکنند و دریافتهاند «چیزی که بیابان را زیبا میکند چاه آبی است که در گوشهای از آن پنهان است.» هر دو اعتقاد دارند «آن چه اصل است از دیده پنهان است» و بنابراین به باطن عالم توجه دارند و حتی وقایع جغرافیایی و سیاسی را هم براین مبنا تفسیر میکنند. شاید هم تنهایی و سلوک انفرادیشان، این تشابه را در ذهن من به وجود آورده؛ اگزوپری در تمام سالهای جنگ دوم، سوار بر هواپیمای کوچکش به مأموریت میرفت اما ذهن شاعرانهاش در طولاین مأموریتهای جنگی، زمینه نوشته شدن کتابهایی از قبیل زمین انسانها، خلبان جنگ و پرواز شبانه را فراهم میکرد. او سوار بر هواپیمای کوچکش و در حال انجام مأموریتی جنگی، از آن ارتفاع به چراغهای کوچک خانههای آدمیان پراکنده بر روی سیاره زمین خیره میشد و سعی میکرد تخمین بزند که هر کس در زیر این سقفها و در کنار چراغها به چه فکر میکند و به چه کاری مشغول است و با تشبیه این چراغها به آتشهایی در پهنه دشت، مینوشت: «هر یک از آنها دراین دریای ظلمت بر معجزه جانی آگاه دلالت میکند.» و سید مرتضی آوینی در طول هشت سال جنگ، شبانهروز در اتاق کوچکش، پشت میز مونتاژش نشست و به ندرت چیزی خورد یا به خواب رفت و مدام به تصاویری که از جبههها برایش میآوردند خیره شد تا آدمهای این جنگ را بشناسد و راز این جنگ و باطن آن را از درون این تصاویر بیرون بکشد و نریشنهای شاعرانه بنویسد و با همراهی صدا و لحن خودش، ترکیبی بسازد که باطن رازآمیز این جنگ را به دیگران بشناساند. او سالها دراین اتاق ماند و سلوکی شخصی را تجربه کرد و در نهایت، هر دو از همین مسیر، زندگیشان را به پایان رساندند؛ اگزوپری در چهل و چهار سالگی سوار بر هواپیمایش شد و به آسمان رفت و بازنگشت. به همراه هواپیمایش ناپدید شد و انگار آگاهانه و ارادی، سرنوشتی همچون شازده کوچولو (قهرمان مهمترین اثرش) برای خود رقم زد و آوینی در چهل و شش سالگی، به دنبال یافتن همان رازی که در جبههها جستوجو میکرد، به درون همان تصاویری رفت که سالها به آنها خیره شده بود و در میان رملهای فکه گم شد و انگار آگاهانه و ارادی، سرنوشتی همچون شهدای فیلمهایی که مونتاژ میکرد برای خود رقم زد. هر دو پیش از آنکه عمرشان به سر برسد، مرگشان را انتخاب کردند و با ورود به دنیایی که در آثارشان خلق کرده بودند، به همان دنیا پیوستند و افسانه شدند. منتظر پیری و بیماری و مرگ غیرمنتظره نماندند؛ مجرای ورود به باطن عالم را پیدا کردند و با «راز» یکی شدند. درست به همان ترتیب که شازده کوچولو، خودش را در معرض نیش مار قرار میدهد و به ما میگوید: «من به ظاهر خواهم مرد ولی این راست نیست... من نمیتوانماین جسم را با خود به آنجا بکشم. خیلی سنگین است ولی این جسم مانند قشر کهنهای خواهد بود که به دورش بیندازند. قشر کهنه که غصه ندارد.»
دلم میگیرد از تصویر زمخت و بدقوارهای که در سالهای اخیر از آوینی و منش او تحویل مخاطبان میدهند. این تصویر، ارتباطی با حقیقت وجود او ندارد و فقط پوستهای است که عدهای برای زیبا جلوه دادن خودشان و عقایدشان تدارک دیدهاند. مثل کسانی که در بالماسکه حاضر میشوند و ماسک یک آدم مشهور را جلوی صورتشان میگیرند تا به تدریج با هویت و نام آن صورتک مورد خطاب قرار بگیرند. آوینی شخصیت منحصر به فردی دارد که تعمیمپذیر نیست و فقط با رجوع به خودش و تصوراتش و فضایی که در آن زیسته، قابل شناخت است. این «منحصر به فرد بودن» را در مدح یا ذم او به کار نمیبرم؛ دارم توصیفش میکنم. آدمها از این جهت با هم فرق دارند: بعضیها در شرایطی رشد میکنند و فعالیت میکنند که با قرار دادنشان در یکی از دستهبندیهای مرسوم و مشهور فکری، فرهنگی یا سیاسی میتوان ویژگیهایشان را آسانتر درک کرد و توضیح داد اما کسانی هستند که چنین وضعیتی ندارند و مشی شخصی و متفاوتشان باعث میشود که حتی اگر به برخی گرایشهای عمومی رایج نزدیک میشوند، باز هم بیشتر فاصلهشان با نشانههای متعارف آن جریان دیده شود تا نزدیکیشان. قرار گرفتن در هر یک از این دو نوع دستهبندی، لزوماً نه امتیاز میآورد و نه نقص محسوب میشود؛ شرایط زمانه و احوال آدمها اقتضا میکند که برخی در دسته اول قرار بگیرند و برخی در دسته دوم اما اگر این تفاوت را نفهمیم واین مرز را در نظر نگیریم، اصلاً موفق به درک جوهر افکار و آثار بعضی از این شخصیتها نخواهیم شد. آوینی علیرغم تعلق خاطر جدیاش به دین، انقلاب اسلامی امام خمینی(ره)، دفاع مقدس، تفکرات مشترکی با کسانی که امروز مدعی ارزشها و متصدی گسترش فرهنگ انقلاب و جنگ شدهاند، ندارد و در بسیاری از موارد دقیقاً خلاف چیزی را گفته و نوشته که اینها به او منسوب میکنند. آوینی یک مارک و یک جور نشان استاندارد برای اطمینانبخشی به مشتری نیست که بتوان تصورات منحرف فکری و فرهنگی را با انتساب به او موجه جلوه داد؛ او مشی شخصی خودش را دارد که ابتدا باید در کمال آرامش و در یک فضای فرهنگی و بدون اغراض سیاسی درک شود. تفکر او در بسیاری از موارد پیچیده و دشوار است و به ظاهر متناقض و غیرکاربردی و به همین دلیل نمیتواند به سرعت فرموله شود و به یک جور مانیفستایدئولوژیک فرهنگی تبدیل شود. کسانی که در همه این سالها طوطیوار تکرار کردهاند که آوینی بهترین الگو در عرصه فرهنگ و هنر ماست و باید از آوینیهای فعلی حمایت کنیم و زمینه را برای پیدایش آوینیهای آینده فراهم کنیم، حرفهای بیمعنا و عوامانهای زدهاند که حتی کارکردهای ناقص سیاسی هم ندارد.
از یک جهت دیگر هم آدمها به دو دسته قابل تقسیماند: بعضیها همین طور بیوقفه به زندگیشان مشغولند تا زمانی که اجلشان برسد و کهنسالی یا بیماری یا یک حادثه طبیعی، جریان ممتد حیاتشان را قطع کند اما زندگی بعضیها به شکل حیرتآوری تنظیم شده و دقیق به نظر میرسد و انگار از لحظه تولد میدانستهاند که چند سال وقت دارند و با وجود تحولات مداوم روحی، در مسیری مشخص از نقطهای به نقطهای رسیدهاند و در زمان مقرر از زندگی دست کشیدهاند. انگار که دیگر کارشان در دنیا به پایان رسیده و دلیلی نمیبینند که بمانند و جسمشان را فرسوده کنند. به نظر میرسد این دسته از آدمها، مرگ از پیش تعیینشدهای دارند و میدانند تا رسیدن به لحظه مرگ قرار است چه تجربههایی را از سر بگذرانند تا آماده شوند. آوینی خودش در مقاله «بشر در انتظار فردایی دیگر» درباره مرگ زودهنگام اگزوپری نوشته است: «هنرمندان آن همه عمیق میزیند که زودازود پیمانه سهمشان از حیات پر میشود و میروند.» بر این نکته اصرار دارم که درک درست ویژگیهای عملی و نظری آوینی فقط از همین منظر ممکن است؛ باید به تمام روزهای زندگی او نظر داشت و به تمامیتجربیاتش از بیست و یکم شهریورماه سال 1326 تا بیستم فروردینماه سال 1372. بعضیها دوست دارند به تجربیات او در سالهای پیش از انقلاب اصالت ببخشند و دوران روشنفکری و ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتن و شعر نو سرودنش را به یاد بیاورند و بگویند آوینی واقعی همان است. عده دیگری هم آوینی را با آن چهره تکیده سالهای جنگ به خاطر دارند که در بیشتر روزهای سال روزه میگرفته و فرعیترین احکام شرعی را هم به جا میآورده و در مجله اعتصام، مقالاتی درباره اسرار وضو و صلوات و تسبیح مینوشته. کسانی او را فقط «هنرمند بسیجی» و سازنده فیلمهای روایت فتح میدانند و فعالیتهای دیگرش را فرعی و حاشیهای میدانند، و عدهای نام او را با نوشتن نقدهای تند و تیز علیه سینمای روشنفکرانه و دفاع از سینمای پرمخاطب به یاد میآورند. میدانم که روزگار ما روزگار خطکشی و تعیین تکلیف کردنهای شبه سیاسی است اما آوینی در این جدولبندیها جا نمیگیرد. آوینی فقط زمانی قابل درک است که ویژگیهای متنوعش را با هم جمع کنید و فراموش نکنید که آوینی همهاینهاست. او هم فلسفه و ادبیات غرب را خوب خوانده بود و هم به کتاب مصباحالهدایه امام(ره) عشق میورزید. در مقالاتش هم از نیچه نقل قول کرده، هم از گلشنراز و هم از نهجالبلاغه. در همان روزهایی که فیلمهای هیچکاک را مرور میکرد و مقاله درخشان «عالم هیچکاک» را مینوشت، مجموعه تکاندهنده «شهری در آسمان» را درباره شهدای خرمشهر آماده میکرد و شبها اشک میریخت و گفتار متن آن مجموعه را مینوشت. فرهنگ و فلسفه غرب را میشناخت و از داستایوسکی و کافکا به عنوان «بزرگمرد» یاد میکرد اما دلش نمیخواست آینده فکری و فرهنگی ما همان باشد که به واسطه گسترش مدرنیته در عالم رخ داده است. به استفاده از مظاهر فرهنگی و تکنیکی غرب معتقد بود اما تکنولوژی را ابزاری برای برآورده کردن اهدافمان نمیدانست. تأکید میکرد که سینما هم هنر است و هم صنعت، اما آن را ابزار نمیدانست. میدانم که این اعتقادات، عجیب و غریب به نظر میرسند و با مشهورات این روزگار هماهنگ نیستند اما حرفم همین است که برای شناختن آوینی بایداین تناقضهای ظاهری را درک و به کلیت فکر و نظر او توجه کرد. البته که میشود درباره همه تعابیر او بحث و مباحثش را نقد کرد و در بسیاری از آنها چون و چرا کرد اما به هر حال سلیقه او و نگاهش همان است که در آثارش ثبت شده، نه چیزهایی که ما به او نسبت میدهیم. امروز آوینی از حوزه فکر و فرهنگ خارج شده و به تابلویی برای سیاستپرستان تبدیل شده؛ وضعیتی که اثباتکننده عمق مظلومیت فرهنگ و غلبه ناهنجار و بیمارگونه سیاست بر تمام شئون زندگی ماست.