سینمای ما - جواد رهبر: باید می دویدم تا به نمایش اولین فیلم جشنواره، «هر شب تنهایی»، برسم؛ و من هم درست همین کار را کردم و دویدم. از این طرف، روز آخر هم باید می دویدم تا دوباره به زندگی روزمره ام برگردم. بین نقطه شروع و پایان این دوره، ما بودیم و سالن های تاریک سینما و یک دنیا فیلم؛ هر چند که کسی تعهد نداده بود فیلم ها چیزهای خوبي از آب دربیایند. این ما بودیم که دل به دریا زدیم و به تماشای فیلم ها نشستیم. مثل همیشه، بعضی هایشان حرص آدم را درمی آوردند، بعضی هایشان حسی برنمی انگیختند، بعضی ها هر از گاهی تلنگری می زدند، چند تایی یقه می گرفتند و... اما برای من یکی که فیلمی پیدا نشد که درست مثل کلام خواجه شيراز در وصف کلمات، بتواند آتشی بیفکند و مرا به غلامی خود دربیاورد. خوب یا بد، حالا چند روزی از جشنواره گذشته و خیلی از آب ها از آسیاب افتاده است؛ پس می شود بازنگری منسجم تری از این رویداد و فيلم هاي نمايش داده شده در آن داشت تا ببینیم سال بعد چی می شود.
*****
- فیلم هایی که درست و حسابی یقه می گرفتند
* عیار 14 (پرویز شهبازی)
همه چیز فیلم سرجایش است؛ از سکوتِ مرگبار فضای یکدست سپیدش در زمان بارش برف (سکوتی شبیه به سکانس پایانی «مک کیب و خانم میلر» شاهکار رابرت آلتمن) گرفته تا استفاده بی نهایتِ تاثیرگذارش از قطعه ای موسیقی که از کفر ابلیس هم مشهورتر است. حالا در کنار آداجیوی سر و ته شاهکار اورسن ولز، «محاکمه» و سکانس پایانی «دِ دورز» (The Doors) اثر الیور استون، فیلم دیگری هم هست که از این قطعه بی نظیر آلبینونی نهایت استفاده را کرده باشد. بازی های فیلم خیلی خوب است و گره داستانی فیلم حتی زمانی هم که باز می شود، ذره ای از ابهت خود را از دست نمی دهد.
* خوب، بد و عجیب (جی- وون کیم، 2008)
گول اسم فیلم و این حرف را نخورید که فیلم برگرفته از شاهکار سرجیو لئونه، «خوب، بد، زشت» است؛ نه، فیلم پرسروصدای سینمای کُره، درست و حسابی روی پای خودش می ایستد و بومی شده فیلم لئونه است. کارگردان خواسته که فیلمی مستقل بسازد و درست به هدف زده است. موسیقی عنوان بندی آغازین فیلم هم اگر در حد و اندازه های کار انیو موریکونه نباشد، خیلی هم از آن عقب نمانده است. صحنه های اکشن و تعقیب و گریز فیلم و هم چنین عناصر طنز آن هم بسیار خوب از کار درآمده اند.
* سقوط (تارسم سینگ، 2006)
فیلم اول تارسم سینگ یعنی «سلول» (The Cell» (2000) را دوست نداشتم، اما این یکی از همان اول آدم را در دنیای هزار و یک شبی خودش غرق می کند. اگر شهزاد قصه می گفت که زنده بماند اینجا با بدلکاری به نام روی واکر (لی پیس) رو به رو هستیم که برای دختر بچه ای به نام الکساندریا (کاتینکا اونتارو) قصه می گوید تا خود را به مرگ نزدیک بکند. اولین چیزی که تماشاگر را درگیر می کند همین موقعیتی است که روی در آن قرار دارد؛ بدلکاری دل شکسته و علیل در نگاه اول به راستی موجودی بی خاصیت است. برای کسی که زندگی اش را پای بدلکاری گذاشته روی تخت بیمارستان افتادن یعنی مرگ. برخورد روی با مرگ هم ساده است؛ انگار که ترانه «خودکشی که درد نداره» (Suicide is Painless) از ساندتراکِ «مش» شاهکار رابرت آلتمن را شنیده باشد. در اجرای برنامه اش کاملا مصمم است. اما یک چیز آخرین نقطه تماس او را به زندگی حفظ می کند و آن چیزی نیست جز قصه! الکساندریا از دست روی شاکی است چون همیشه در حساس ترین نقطه داستان، روایتش را قطع می کند – چیزی شبیه به ترفند شهزاد – و از طرف دیگر چون شخصیت های داستان با شخصیت های دنیای به اصطلاح واقعی یکی هستند، مرز خیال و واقعیت، فلینی وار از بین می رود.
فیلم پایان محشری هم دارد؛ بعد از اینکه می فهمیم روی خوب شده و سر کارش برگشته، به اهمیت کاتارسیس داستان هایی که او برای الکساندریا تعریف کرده پی می بریم و بعد «سینما پارادیزو» وار، شاهدِ عرض ارادتی به جا به بدلکاران کلاسیک سینما هستیم؛ قطعاتی از کمدی های اسلپ استیک یا وسترن های سیاه و سفید می بینیم؛ هارولد لوید، کیتون، چاپلین و... همه و همه هستند... بدلکاری ها را می بینیم و تنها تفاوتی که این پایان خوش با پایان «سینما پارادیزو» دارد این است که اینجا دیگر توتویی در کار نیست، اینجا ما توتو هستیم و اشک های چشمان توتو هم در گوشه چشمان ما جمع شده است...
* تردید (واروژ کریم مسیحی)
خُب سرانجام ما هم در زمینه اقتباس های معاصر از آثار کلاسیک ادبیات غرب کاری کردیم. بزرگترین مانعی که سر راه تماشای ساخته کریم مسیحی قرار دارد این است که تماشاگر فکر کند که تماشای نسخه ایرانیزه شده نمایشنامه هملت شکسپیر چه لطفی می تواند داشته باشد. اما «تردید» آن جایی جواب می دهد که بهرام رادان (یعنی همان هملت) پیش دوستش (اینجا حامد کمیلی) می آید و رازی را آشکار می کند؛ زندگی او درست شبیه به شاهزاده دانمارکی است. از این جا به بعد با این ترفند هوشمندانه کریم مسیحی به حد کافی از فضای نمایشنامه هملت فاصله می گیرد و قصه خود را تعریف می کند؛ فیلم آن جایی به اوج می رسد که ترانه علیدوستی (اوفیلیای هملت) – با آن بازی خیره کننده اش – به سراغ دو مرد جوان می آید تا انتقام خون پدر بگیرد. اما این سه نفر عقلشان را روی هم می ریزند تا از توطئه ها باخبر بشوند؛ واروژ کریم مسیحی با استفاده از این روش بار دیگر نشان می دهد که چقدر به خوب قصه گفتن عادت کرده است.
«تردید» فیلم بسیار خوبی است که کمی طولانی به نظر می آید؛ اما مثل اینکه قرار است 20 دقیقه ای از آن را برای اکران کوتاه بکنند که می شود امیدوار بود انسجام فیلم حفظ شود و فیلم شسته و رفته تر از این بشود.
* بی پولی (حمید نعمت الله)
حمید نعمت الله در ترکیب تراژدی و کمدی حسابی گُل کاشته است؛ بی پولی معضل بزرگی است اما می توان از دریچه طنز به چنین مصیبتی نگاه کرد و نتیجه گرفت. این دقیقا کاری است که نعمت الله با استفاده از فیلمنامه هوشمندانه و بازیگران دست اول خودش انجام داده است. لیلا حاتمی فیلم فوق العاده است و بهرام رادان هم به راحتی در نقش جا افتاده است. یک تیم بازیگر مکمل هم در فیلم هست که محشرند به خصوص حبیب رضایی اش که عالی است. خلاصه اینکه پس از مدتها چشممان به یک کمدی درست و درمان ایرانی باز شد. این همه ذوق زدگی بابت همین موضوع ساده ولی پراهمیت است و بس.
**********
- فیلم هایی که تلنگر می زدند
* وقتی همه خوابیم (بهرام بیضایی)
جایی در «رگبار»، پرویز فنی زاده کُلی با خودش کلنجار می رود تا وقتی جلوی پروانه معصومی می رسد بگوید که خانم من به شما هیچ علاقه ای ندارم اما وقتی لحظه موعود فرا می رسد وا می دهد و برعکس می گوید؛ یعنی حرف دلش را می زند. قصه ما و فیلم جدید استاد بهرام بیضایی هم درست همین طور است؛ اینکه حتی اگر بخواهیم بگوییم که هیچ علاقه ای به این فیلم نداریم، نمی شود که نمی شود. دستمان بلاخره جایی رو می شود. فیلم البته آن چیزی نیست که انتظارش را داشتیم اما هنوز مشخص است که کارگردانی که پشت دوربین ایستاده فاصله ای نجومی با دیگر همکاران خود دارد. فقط ای کاش فیلم با کمی مدارا و آرامش ساخته می شد.
* صداها (فرزاد موتمن)
صداهایی که هر روز می شنویم چه نقشی در زندگی ما دارند؛ رابطه دیگران با این صداها چیست؟ واکنش هر کدام از ما به این صداها چه خواهد بود؟ و آیا اصلا تمامی اینها اهمیتی دارد یا نه؟ شاید بتوان بی خیال صداهایی شد که هر روز ما را احاطه کرده اند. شاید هم باید در آنها دقیق شد. حد وسط ندارد؛ یا همه یا هیچ!
* هر شب تنهایی (رسول صدر عاملی)
«هر شب تنهایی» دو بخش می شود؛ یک قاچ آن به رابطه پرتلاطم عطیه (ليلا حاتمی) و حمید (حامد بهداد) مربوط می شود و بُعد دیگر آن تحولی که بر اثر زیارت در وجود عطیه به وجود می آید. می خواهم یک راست بروم سر این موضوع که یک سکانس خوب در فیلم هست که نتیجه گیری محشری دارد و به دیگر سکانس طلایی فیلم وصل می شود؛ عطیه و حمید رفته اند شام بخورند اما بحث و جدلی بین آنها پیش می آید؛ اوقاتشان تلخ و اشتهایشان کور می شود. ناگهان بر رستوران پرسروصدا سکوتی مرگبار حکم فرما می شود، فقط صدای روشن و خاموش شدن نئون رستوران رضایی – خدا کند اسمش را اشتباه نکرده باشم – به گوش می رسد. این دو آن قدر می نشینند که وقتی به خود می آیند، می بینند که رستوران دارد می بندد. عطیه بیرون می رود و از نظر ما دور می شود، حمید پول شام را حساب می کند، بیرون کنار نئونِ حالا خاموش می ایستد تا اینکه عطیه برمی گردد و با هم همراه می شوند...
چند نکته فیلم اما هنوز جای کار دارد؛ یکی دلیل اصلی تحول عطیه است؛ دیگری مُدل کار کریشتف کیشلوفسکی وار فیلم. البته پس از اتمام فیلم کامبوزیا پرتوی گفت که «هر شب تنهایی» قرار بوده بخشی از پروژه «ده فرمانِ» به اصطلاح ایرانی باشد. کاش اول به این نکته دقت می شد که در همان «ده فرمان»، اولویت اول با داستان و انسان هایی است که در موقعیت های پیچیده زندگی گیر افتاده اند و بعد از آن است که متوجه پیام مذهبی فیلم می شوی. اینجا دقیقا برعکس است؛ انگار که پیام فیلم به موقعیت انسانی آن ترجیح داده شده است.
* صندلی خالی (سامان استرکی)
سامان استرکی ساختارشکنی کرده است؛ روایت های پازل وار و درهم و برهم را انتخاب کرده تا داستانی – یا بهتر است بگوییم داستان هایی – درباره سرنوشت و جبر و اختیار روایت بکند. تا اینجا هیچ مشکل خاصی دیده نمی شود. مسئله فقط سر این است که فرم و سبک روایی فیلم در اختیار ایده اصلی آن قرار نمی گیرد. هر چقدر هم که جلوتر می رویم فاصله بین داستان ها و قالب های روایی آنها بیشتر و بیشتر می شود؛ فیلم به تماشاگر تلنگر می زند اما تاثیر نمی گذارد، خصوصا که آخر فیلم می نویسد این نظر ما بود، بحث هنوز در این باره ادامه دارد. کاش این را از ته فیلم حذف بکنند.
**********
- فیلم هایی که حسی برنمی انگیختند
* زادبوم (ابوالحسن داوودی)
همه جا سرای من است اما هیچ کجا وطن نمی شود. تو به روزگار اصل خویش باز خواهی گشت. همین و بس!
* بیست (عبدالرضا کاهانی)
این فیلم ساده هیچ حسی برنمی انگیزد تا آن حد که شک می کنی و پیش خودت می گویی شاید هم قرار نبوده که اصلا حسی برانگیزد و کارکردش همین بوده است. بازی علیرضا خمسه در نقش متفاوتش اما دیدنی است.
* 7:05 (محمد مهدی عسگرپور)
دروغ چرا، ایده یک خطی داستان برایم جذاب بود و باید می دیدم سر این ایده – آن هم با استفاده از لوکیشن های فرانسه – چه آمده است. اما این ایده که سه زن به دلایلی که برای خودشان محترم است، می خواهند دست به خودکشی بزنند، حسابی هدر رفته است. فیلم اما رنگ و روی خوبی دارد. فقط رضا کیانیان و رضا عطاران که وسط آن حاضر می شوند، حس تماما فرانسوی بودن را از آن می گیرند.
**********
- فیلم هایی که حرص درمی آوردند
* پای پیاده (فریدون حسن پور)
تعامل پدربزرگ خانواده با رضا ناجی خوب از کار درآمده اما بقیه فیلم فقط حرص درمی آورد. محمد رضا فروتن، پسر ترشیده و شیرین مغز روستا، ام پی فور پلیر در گوشش می گذارد و باب دیلن – آن هم ترانه «مزرعه مگی» (Maggie's Farm)» - گوش می دهد؛ خانم معلمی به روستا می آید؛ مرد جوان شیفته اش می شود و بعد می فهمد که باید شیفته یکی دیگر شد. بیچاره باب دیلن که وقتی فروتن داره دنبال اِم پی فور پلیرش در مزرعه می گردد، می خواند: «بخواهی یا نخواهی، باید خدمتگزار یکی باشی!» (از ترانه Gotto Serve Somebody)
* چهره به چهره (علی ژکان)
نمی دانم قرار بوده چیزی شبیه به «هفت» (دیوید فینچر) دربیاید یا نه! اما این ایده آخرین پرونده کاراگاهی پا به سن گذاشته در کنار کاراگاهی جوان – که خیلی هم روی آن مانور می شود – ناخودآگاه تماشاگر را یاد این موضوع می اندازد. اما درباره «چهره به چهره» فقط این را می شود گفت که در ژانر پلیسی این فیلم یک فاجعه است.
**********
- و این همه حسرت...
فیلم های «درباره الی...»، «اشکان و انگشتر متبرک و چند داستان دیگر» و «پستچی سه بار در نمی زند» را متاسفانه ندیدم.
جواد رهبر
[email protected]