سينماي ما - سعيد قطبيزاده: دفعة بعد كه فرصت تماشاي دوبارة عيار 14 دست داد، بايد دقيق بنشينم و روي جزء جزء رفتار و حرفهاي كامبيز ديرباز دقت كنم. بار اول كه ديدم نفهميدم چرا شهبازي روي چند چيز اينقدر تاكيد دارد. همهاش منتظر بودم ببينم چي ميشود اما حالا كه ميدانم چي شده، دلم ميخواهد در آرامش كامل، جزئيات صحنهاي را ببينم كه ديرباز تخمهها را مشت مشت توي جيبش ميريزد يا محمدرضا فروتن موقع حرف زدن با تلفن، با دست ديگرش روي ميز را تميز ميكند. اين دفعه قطعاً پريشاني و بيقراري فروتن تاثير عجيبتري خواهد داشت يا بيتفاوتي و ولگرديهاي ديرباز. بگذاريد اينجوري توضيح بدهم كه شهبازي از روي رندي و كلك و هوش، عيار 14 را ساخته؛ يعني بازيگر معروف آورده تا فيلمش در اكران عمومي بفروشد اما قصهاي را مقدمهچيني كرده تا آنهايي كه ماجراي نيمروز يا حتي تنگة وحشت را ديدهاند را ابتدا جذب كند، يواشيواش منتظرشان نگه دارد، اما درست لحظهاي كه آنها ميخواهند پايانش را پيشگويي كنند، حالشان را بگيرد يا در واقع سرحالشان بياورد. عيار 14 را بايد نشان كساني داد كه ميگويند از بازيگر معروف در فيلمشان استفاده نميكنند تا تماشاگر بدون هر گونه ذهنيتي دربارة شخصيتها با آنان ارتباط برقرار كند. ديربازي كه عينك زده و اين همه لباس پوشيده و توي برف راه ميرود، چكار ميكند كه آدم از ديدنش وحشتزده ميشود؟ فروتن نامتعارفي ارائه ميدهد كه هراسش را به تماشاگر منتقل ميكند؟ دليلش اين است كه اينها درست سر جاي خودشان قرار گرفتهاند (بهخصوص ديرباز و پورسرخ. خندة آخر ديرباز را بگذاريد كنار شيطنت پورسرخ در اتومبيل فريد. اگر متوجة ربط اينها با هم شديد، متوجة اين هم خواهيد شد كه هيچ دو بازيگري در سينماي ايران مناسبتر از اينها براي ايفاي اين نقشها نبودند) و هيچ تفاوتي نيست ميان چهار بازيگر معروف فيلم، با آن آقايي كه آمده براي زنش طلا بخرد و در آن وضعيت تخفيف ميخواهد و آخرش هم صبر ميآيد و منصرف ميشوند، يا آن خانمي كه به فريد ميگويد چرا اعصابش خرد است يا آن مامور يا آن كفاش كه منصور آدرس طلافروشي از او ميخواهد (چقدر جزئيات فيلمنامه مينياتوري است)، يا قهوهچي و شاگردش و يا مينا ساداتي كه صحنههاي دو نفرهاش با فروتن، درسي است براي مطالعة نقش بازيگر يا درستتر است بگويم نحوة بازي گرفتن و كيفيت آن در ايجاد فضا. ساداتي با بازي خوددارانهاش در يك رابطة عاطفي و مهشيد افشارزاده با نمايش بيروح زني در يك رابطة توام با نفرت متقابل، سرماي بيرون را وارد طلافروشي ميكنند و ناخواسته با هر كلام يا حركتي، فريد را نسبت به مرگ انديشناكتر. عيار 14 سومين اثر فوقالعادهاي است كه اخيراً ديدهام كه هر گاه به آنها فكر ميكنم، وراي آن امتيازهاي آشنايي كه در هر فيلم خوب برميشماريم، جذبهشان را از لحني ميگيرند كه براي لحظهاي حتي دچار فراز و نشيب نميشود و اين لحن يكپارچه، همة عناصر فيلم را تسخير ميكند و در خدمت روحي واحد درميآورد. منظورم در بروژ وlet the right one in است كه در اولي شهر بروژ، مثل ناخودآگاه اثر عمل ميكند كه انگار با تمام پيشينه و معماري باشكوهش، فقط جايي است كه آدمها را براي مردن به خود ميخواند، در دومي كه فضاي سرد سوئد و مكانهاي پوشيده از برف، هولناكتر از شخصيت خونآشام فيلم جلوه ميكند و در عيار 14 هم تازه ميفهميم كه چرا شهبازي گروهش را به يكي از نقاط سردسير ايران در سردترين فصل سال برده. لذت تماشاي عيار 14 را ميتوان كنار لذتِ خواندن داستان «مرگ ابنحقان بخاري در هزارتوهاي خود» بورخس و منبع آن، قصة مثنوي مولوي دربارة مردي كه از فرشتة مرگ ميگريخت، گذاشت. لذت ديدن اين فيلم بزرگ را كنارِ لذتِ ديدن شاهكارهايي ميگذاريم كه شهبازي عاشقانه و فروتنانه به آنها ادايدين كرده.