ماهی سیاه کوچولو:
خطا تنها در استفاده نابجا از عنوان یک کتاب مهم و فرهنگساز در تاریخ معاصر این مملکت نیست. اگر دلمان میخواهد فیلمی درباره چریکهای تک تیرانداز در جنگل بسازیم، نیازی نیست که یک بستر دراماتیک کلیشه ای با انبوهی حرف و دیدگاه سیاسی پوسیده برای آن مهیا کنیم و در این بستر کلی تیر و ترقه در کنیم که لابلای آنها شخصیتها مدام شعارهای کلیشه ای بدهند. یعضی فیلمها به ظاهر خوش ساخت اند اما با کمی دقت میتوان کلیشههای رایج را در پس این ساختار ظاهراً خوب شناخت.
من دیه گو مارادونا هستم:
میتوان درک کرد که در فضای یکنواخت جشنواره، دیدن فیلمی که شوخیهای فکر شده و نه لودگی داشته باشد جذاب است. اما به گمانم از کسی که دو فیلم خیلی خوب ساخته (اینجا بدون من، آسمان زرد کم عمق) انتظار نمیرود فیلمی معمولی بسازد. تکرار همان حرفها در آن فیلمهای بهتر، مثل ایده توانایی خلاق ذهن هنرمند برای دست بردن در واقعیت، ممکن است با لحن کمیک هم قابل اجرا باشد، اما لزوماً عرصه ای برای بهتر شدن تبحر کارگردانی نیست. مشکل فیلم آخر توکلی همین راضی شدن به حداقلها در اجرا است. بعضی شوخیهای فیلم از قبیل خطابه ای که ویشکا آسایش موقع شو لباس میخواند، خنک و تکراریاند و بعضی صحنهها واقعاً خنده دار هستد. فیلم بیشتر به یک دسر خوشمزه میماند تا غذای اصلی مقوی و خوش ترکیب.