سينماي ما- برنيس بژو که این روزها در جشنواره شصت و ششم فیلم کن حضور دارد، به تازگی در «گذشته» تازهترین فیلم اصغر فرهادی بازی کرده که جمعه در سومین روز برگزاری جشنواره در بخش مسابقه بینالملل به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت. گفتوگویی که میخوانید در ویژهنامه فیلم «گذشته» در جشنواره کن منتشر شده است.
اولین واکنش شما بعد از خواندن فیلمنامه «گذشته» چه بود؟
مجبور بودم یک ماه پیش از آنکه فیلمنامه به دستم برسد صبر کنم. با فرهادی ملاقات کردم و سپس به تعطیلات رفتم و منتظر ماندم تا فرهادی فیلمنامه را به من برساند و اینکه آیا هنوز هم تمایلی دارد که نقش را به من پیشنهاد دهد یا نه. زمانی که فیلمنامه به دستم رسید آن را همچون قطعهای جواهر نگه داشتم. واقعا نوشتهای ناب بود که بسیار خوش شانس بودم آن را در دست داشتم. تمام چیزهایی را که در فیلمهای قبلی او دوست داشتم در این فیلمنامه هم پیدا کردم. فضا و شخصیتهایی که تکبعدی نیستند بلکه برعکس رمزآلودند و از هر طرف که آنها را بنگری داستانهای تازه ای برای روایت کردن دارند. داستان این فیلم هم پیچیدگیهایی داشت که باعث میشود تماشاگر ذهنش را دائما در طول تماشای آن تغییر دهد. وقتی فیلمنامه را خواندم واقعا به وجد آمده بودم.
اولین دیدارتان چطور گذشت؟
ما دو ساعت قبل از پرواز همدیگر را دیدیم. هیچوقت تستی مثل این را برای بازی در فیلمی نداده بودم. فرهادی دنبال چیزی خاص در چهره من میگشت. نمیدانستم آن چیز چه بود. سپس یک تکه پنبه در دهان من قرار دادند. کمی پیشانیام را تیره کردند و روی زوایای چانهام کار کردند، تا آنجا که به گریمور گفتم اگر قرار است اینقدر صورتم را تغییر دهند شاید بهتر باشد که بروند سراغ یک بازیگر دیگر. ما در آن روز تست خیلی کم با هم صحبت کردیم و البته خیلی کمتر دربارهٔ شخصیت فیلم و وقتی آنجا را ترک کردم تقریبا هیچ چیزی درباره نقش یا داستان فیلم نمیدانستم.
اصغر فرهادی، برهنیس بژو، طاهر رحیم و علی مصفا روی فرش قرمز فیلم «گذشته» در جشنواره کن
درباره شخصیت چه چیزهایی به شما گفت؟
او گفت داستان زنی با دو فرزند است که عاشق مردی با یک بچه میشود و مجبور به طلاق از مرد دیگری است. ازم پرسید که آیا خودم مادر هستم و گفتم بله. دو بچه دارم و همسرم هم از ازدواج قبلیاش دو فرزند دارد. بنابراین من هم اکنون مادر چهار فرزند هستم! به او گفتم که میتوانم زندگی خودم را به داستان فیلم شما نزدیک کنم یا حداقل دنبال شباهتهایی در این دو بگردم.
اصغر فرهادی کارگردانی است که خیلی به تمرینهای قبل از فیلمبرداری اهمیت میدهد. این تمرینها چقدر طول کشید؟
دو ماه طول کشید که شامل سه تا چهار جلسه در هفته بود. گاهی یکشنبهها هم مجبور بودیم سر تمرین حاضر شویم. گاهی هر جلسه تمرین چهار تا پنج ساعت طول میکشید. هرگز در طول عمر بازیگریام تجربهای شبیه به این را نداشتم. شاید این کار بیشتر شبیه کاری باشد که هنرپیشه های تئاتر میکنند نه آن کاری که بازیگران سینما انجام میدهند.
فرهادی ما را مجبور میکرد نیم ساعت قبل از تمرین ورزش کنیم. دور اتاق راه میرفتیم، میدویدیم، ریلکس میکردیم، و «بشین و پاشو» میکردیم! نکته جالب اینجاست که فرهادی خودش به ما این تمرینها را میداد. دقیقا شبیه سردسته هنگ. بعد از این فیلمنامه را دورخوانی میکردیم و گاهی کمی میتوانستیم بداهه پردازی کنیم. همیشه همهمان در دورخوانی ها حاضر بودیم ولو اینکه آن بخش از تمرین مربوط به نقش ما نبود. در تمرینهای آخر من واقعا خسته و بیتاب شده بودم. دلم میخواست زودتر فیلمبرداری شروع شود به ویژه اینکه واقعا برخوردهای فرهادی بسیار دقیق و شاید وسواس گونه بود.
آیا این برخوردهای به قول شما وسواس گونه شما را جلوی دوربین میترساند؟
بیشتر میترسیدم که از متن و از داستان خسته شوم. زمانی که فیلمبرداری شروع شد طوری بود که انگار من پیش از آن فیلم را بازی کرده بوم و برایم تمام شده بود! در فیلمها، اولین مونتاژی که انجام میشود راف کات است. احساس میکردم که خودم راف کات هستم. وقتی شما یک بازیگر هستید، همیشه نگران از دست رفتن همزمانی حس و ایفای نقشتان هستید، اما متوجه شدم در طول این کار من تا حدود بسیار زیادی این همزمان حسی را تجربه کردم. این تنها به این دلیل بود که شما کاملا نقش را فهمیده بودید و ذهنتان از چیزهای دیگر دور بود.
در نهایت فیلمبرداری چطور بود؟
فرهادی آن را راحت کرده بود. اصلا دچار مشکل نشدم، چرا که با تمام وجودم شخصیت ماری را درک کرده و فهمیده بودم. نمیخواهم بگویم اصلا دچار تردید نشدم، چرا بودند دقایقی که برای فهمشان لازم بود تمرکز بیشتری داشته باشم، اما در مجموع اتفاقات زندگی او را از درون حس کرده بودم. گاهی بعدازظهرها که میشد، با خودم میگفتم: «نمیفهمم، چقدر همه چیز دارد طبیعی اتفاق میافتد.» این آن چیزی بود که بعدها فرهادی به من گفت: برای من هیچوقت چیزها از بیرون اتفاق نمیافتد بلکه نقش باید در درون بازیگر زندگی کند و بعد جلوی دوربین بیاید.
برهنیس بژو، طاهر رحیم و علی مصفا در صحنهای از فیلم «گذشته»
شما خودتان شبیه شخصیت ماری هستید؟
نه خیلی. این نکته جالبی است. جلوی دوربین بودم که فرهادی میگفت این کار را انجام بده یا آن کار را بکن و فکر میکردم: «نه، این من نیستم!» تحت هیچ شرایطی آنطور که ماری واکنش نشان میدهد واکنش نشان نمیدهم. این شادی بزرگ و البته شانس بزرگی است برای یک بازیگر است که نقشی را ایفا و در عین حال درک کند که با خودش فرسنگها فاصله دارد.
در ابتدای تمرینها از نقش چه میدانستید؟ آیا برای شخصیت او در ذهنتان پیشینهای ساخته بودید؟
میدانستم که او یک داروساز در پاریس است و در حومه شهر زندگی میکند. خیلی برایم واضح نبود، اما تصور میکردم او یک کارمند معمولی در یک داروخانه است. در طول تمرینها، ما به رابطهٔ او و احمد فکر میکردیم، اینکه چطور این دو نفر همدیگر را دیدهاند، و اینکه احمد همسر ماری بوده، و اینکه ماری از همسر اولش دو فرزند داشته و اینکه چرا میانه احمد و ماری بهم خورده و آن دو از هم جدا شدند.
ما حتی یک سری صحنههایی را که در فیلمنامه نبود مثل صحنه های جدایی این دو بازی میکردیم. تصور کردیم که آنها با استفاده از اسکایپ از هم جدا شدند. احمد او را ترک میکند، میگوید که برمیگردد، اما هرگز برنمی گردد. برای من مهم بود که این صحنههای حذفشده از فیلمنامه را بازی کنم. این صحنهها خیلی چیزها را برای من و علی مصفا روشن میکرد. میتوانستم در چشمانش نگاه کنم، با او بخندم، گریه کنم. او بخشی از زندگی روزانه من بود. ما همچنین بخشهایی از زندگی گذشته طاهر رحیم را هم بازسازی کردیم. به عنوان مثال یک سری تمرینهایی را که فرهادی از ما میخواست انجام میدادیم که جلوی دوربین میرفتیم تا بگوییم همسر شخصیت سمیر در گذشته که بوده؟ من او را کامل توصیف کردم. همینطور ظاهر رحیم و بعد به تدریج تصویر این زن پدیدار شد.
در بخشی از فیلمنامه پیچیدگی وجود دارد که در آن مشخص میشود احمد دوره طولانی افسرده بوده است. آیا هیچوقت درباره این دوره صحبتی شد یا اینکه آن لحظات را تصور کنید؟
نه. فرهادی معمولا درباره مهاجران صحبت میکرد. او همچنین دراینباره که فرهنگ ایران با فرهنگ ما بسیار متفاوت است صحبت میکرد و اینکه اغلب ایرانیهایی که به فرانسه میآیند نمیتوانند خودشان را با سبک زندگی فرانسوی تطبیق دهند. آنها افسرده شده و به خانه برمی گردند.
فکر میکنم شخصیت احمد تا اندازهای شبیه به این توصیف بود. او فردی بود که سعی کرده بود خودش را با یک سبک زندگی جدید و یک جامعه جدید تطبیق دهد و به صورت غریزی عاشق شده بود، اما از سوی دیگر این مساله برای او خیلی زیاد بود و در نهایت مجبور شدا بود به زادگاهش برگردد. ماری متوجه میشود که چه اتفاقی برای احمد افتاده است. اگر ماری عصبانی است تنها به این دلیل است که چرا احمد جرات این را که رو در رو به او بگوید را نداشته است. شما میتوانید اینطور برداشت کنید که فرهادی در فیلمهایش به زنان بیش از مردان باور دارد. او زنان را قویتر و با درک بالاتری یافته است.
این داستان قصهای است جهانی، اما درباره امروز فرانسه در آن چیزی گفته نمیشود.
نه. به طور مشخص به آن پرداخته نمیشود. بیشتر درباره امروز جهان صحبت میشود. درباره روابط پیچیده انسانی، درباره موقعیتهایی که آدمها خودشان را در آنها پیدا میکنند که بسیار ابزورد هستند. در واقع فرهادی علاقه دارد که برای مخاطبش پرسش ایجاد کند. آدمها را در موقعیتهایی مشخص قرار میدهد اما جوابی مشخص یا راه حلی معین به آنها نمیدهد. این کاری است که او در فیلمسازیاش میکند.
شخصیت شما در این فیلم بسیار جسور است و از حرف زدن و ابراز احساساتش نمیترسد در حالیکه شخصیتهای مرد فیلم ترسو و تا اندازهای منفعل هستند.
کاملا درست است. ماری همیشه در مرکز صحنه است. او کسی است که سئوالات مشکل را مطرح میکند و کسی است که منتظر جوابها میماند، اما به عنوان یک بازیگر چنین احساسی ندارم، چرا که فرهادی در زمان فیلمبرداری بسیار دقیق و وسواسی است. فیلمبرداری واقعا طولانی بود. گاهی در طی یک روز تنها پنج نما میگرفتیم. در حالیکه در دیگر فیلمها این رقم تا پانزده هم میرسد. همه چیز بسیار برنامه ریزی شده و دقیق بود.
چطور شخصیت ماری را در این دقت و برنامهریزی ریز و دقیق حفظ میکردید؟
اینجاست که آن تمرینها کارشان را انجام میدادند. بعد از آن هم اعتماد کاملی بود که من به فرهادی داشتم. او میتواند به معنای واقعی فردی دقیق باشد. صحنهها همچون یک رقص باله میتوانند کنار هم قرار بگیرند. به عنوان مثال او میتواند بگوید: «حالا برهنیس باید این کار را بکنی، در اینجا شروع به صحبت کنی و به این سمت بچرخی و تو طاهر وقتی که ماری دارد حرف میزند باید به این سمت راه بروی.» و این را هم بگویم که او تمامی حرکات مرا بازی میکرد، سپس پارت طاهر را. بعد از آن دیالوگهایمان را بدون بازی کردن میگفت. شاید برای شروع کار همهٔ اینها کمی عجیب باشد.
شما متعجب میشوید که چطور میتوانید مهر خودتان را روی این نقش بزنید. اما در حقیقت، همیشه آنطوری که او نشان میدهد اتفاق نمیافتد : او در واقع راه را به شما نشان میدهد. راه خودش را که میتواند کمک بزرگی برای ما باشد. او همیشه میگوید: «من این راه را پیشنهاد میکنم و میدانم که شما دوستش خواهید داشت اما در نهایت کاری را که خودتان دوست دارید انجام دهید.» او واقعا استادی کاربلد است.
اصغر فرهادی زبان فرانسه را نمیداند. این مساله چه تغییری سر صحنه ایجاد میکرد؟
در طول دوماهی که در حال تمرین بودیم واقعا به مترجممان آرش عادت کردیم. او واقعا کاری استثنایی انجام میداد و همه چیز را به معنای مطلق ترجمه میکرد. مثلا وقتی فرهادی میگفت: «بچرخید به چپ...آخ ببخشید منظورم راست بود» او دقیقا عین همین را کلمه به کلمه ترجمه میکرد. او واقعا تبدیل به صدای فرهادی شده بود. در ابتدا کمی گیج کننده بود، اما به مرور زمان طوری شده بود که کاملا فراموش کرده بودیم که فرهادی نمی تواند فرانسوی صحبت کند. از طرفی فرهادی از زبان بدنش بسیار کمک میگیرد و ژستهای گوناگونی دارد. من حتی به آرش برای ترجمه نیاز نداشتم. کاملا میفهمیدم که فرهادی در حال انجام چه کاری است.
ترجمه: سمیه قاضیزاده