صفحه مناسب براي چاپگر


تحليل نيما حسني‌نسب از پديده كلاه‌قرمزي و دوستانش و البته خالقانش
مرد و عروسك‌هايش


سينماي ما- نيما حسني‌نسب: چهره‌اش ديگر خيلي عوض شده و چندان شباهتي به بازيگر نه چندان موفق دهة 1360 و 70 ندارد. كم‌تر كسي يادش مي‌ايد آن جوان ساده و خجالتي با آن تيپ حزب‌الهي كه در آنسوي مه همسفر عليرضا شجاع‌نوري بود يا بازيگر فيلمي گم‌نام به اسم مقاومت، ايرج طهماسب است. سر و شكل روستايي‌اش در جهيزيه براي رباب و روزهاي انتظار به‌كلي فراموش شده و حافظه‌هاي آماده‌تر شايد چيزكي از او در نقش ورزشكار فيلم‌هاي صعود و خط پايان، همراهِ ورزشكار روز باشكوه يا شوهر گرفتار زير بام‌هاي شهر يادشان مانده باشد... كم‌تر كسي اما پيدا مي‌شود كه صدا و تصوير آرام و دلنشين «آقاي مرجي» (!) را با همة تغيير و تحول‌هايي كه جبر بيست ساله به او تحميل كرده به ياد نياورد (شما اگر يادتان نمي‌آيد، بقيه‌اش را نخوانيد لطفاً).

اگر ايرج طهماسب نتوانست جلوي بازيگران زنده و حي و حاضر آن دوران خودي نشان بدهد، اما كنار عروسك‌ها هميشه مي‌شد (مي‌شود) رويش حساب كرد؛ چه وقتي به نقش دم باريك (بله؛ دم باريك!) مدرسه موش‌ها و بعدتر شهر موش‌ها و چه موقعي كه در خونه مادربزرگه پشت صحنه عروسك‌بازي كرد. وقتي هم جلوي دوربين همراه عروسك‌هايش شد، موفقيتش بي‌وقفه ادامه پيدا كرد و حالا دو دهه از آن روزها مي‌گذرد و همچنان كلي زن و مرد گُنده كنار بچه‌هاي‌شان كلاه قرمزي و پسر خاله مي‌بينند تا يادشان برود اگر دنياي آن طرف شيشه تلويزيون هم مثل اين طرفش واقعي و سياه و زشت بود، الان اين پسرخاله‌هاي تخس و سِرتق، دو تا جوان بيست و چند ساله بودند با احتمال بالاي افسردگي ماژور كه بعيد نبود زير بار كلي گرفتاري و بدهكاري و تحقير، كراك و شيشه بزنند يا حتي بفروشند! آن‌ها اما همچنان همان شكلي باقي ماندند و جالب است كه از قيافة فرق‌كردة آقاي مرجي هم هيچ تعجب نمي‌كنند؛ اصلاً هوش و حواس‌شان جاي ديگري‌ست.

***
عروسك‌هاي دور و بر آقاي مجري از اول اين دو تا بچة تخسِ توي مخ نبودند؛ صندوق پست‌ - كه اسم اصلي برنامه هم بود - دختر بود. روبان قرمز داشت. رنگش زرد تند و تيزي بود. راه هم می‌رفت، چون پای پیاده نامه‌ها را به مقصد می‌رساند و دنبال خیابون گلابی می‌گشت. عروسك بزرگ گلابي هم پا داشت و جلوي صحنه در رفت و آمد بود... آها! جغجغه و فرفره هم بودند؛ دو تا نوزاد بامزه كه يكي موهايش نارنجي بود و يكي مشكي (الان بايد بيست ساله باشند و در اين سال‌ها از وضعيت‌شان هيچ اطلاعي در دست نيست؛ شايد فرستاده باشندشان دبي يا جايي همان اطرافِ حاشية خليج هميشه‌فارس). يك تازه‌وارد گُنده‌بگ عجيب هم بود، به رنگ ارغوان، كه اسمش ژولي پولي بود و سر و ريختش هم همين‌طور. خلاصه دور و بر آقاي مجري حسابي شلوغ بود كه يك روز مهمان ناخوانده‌اي رسيد و انگار قرار بود يك برنامه مهمان آن‌جا باشد. اين مهمانِ يك روزه با صداي حميد جبلي آن‌قدر تو دل‌برو بود كه زود صاحبخانه شد و الان درست بيست سال است همان‌جا جا خوش كرده و تازه فك و فاميلش را هم يكي يكي و به هر دوز و كلكي كه شده آورده پيش خودش. اول پسرخاله‌اش آمد (كماكان و با اختلاف، چهرة بي‌رقيب اين جمع دوست‌داشتني)، بعد پسرعمه‌زا، گيگيلي، فاميل دور، همساده. سر و كلة جانورها هم پيدا شد؛ ببعي، جيگر (آخر اسم كره الاغ را مي‌گذارند جيگر؟!). بعد هم خواهرِ پسر عمه‌زا كه قاعدتاً بايد اسمش دختر عمه‌زا باشد، ولي خواهر عمه‌زا بود و خلاقيت يعني همين؛ به همين سادگي! راز محبوبيت بيست سالة اين جمع را لابه‌لاي همين خرده‌ريزها بايد جست‌وجو كرد و اين را زوج بي‌رقيبِ كودكانه‌ها خوب مي‌دانند. وقتي اغلب عروسک‌های صندوق پست را به دليل كمبود بودجه و به‌قصد صرفه‌جويي در هزينه‌ها (!) از لاي كلي عروسك اسفنجي تكراري و استفاده‌شدة آرشيو تلويزيون بيرون كشيدند؛ عروسك‌هايي كه قبلاً در برنامة «شانه به سر دانا» یا نمونه‌های دیگرش هم بودند، ولي كسي كنارشان نبود كه بهشان «ميزانسن» بدهد و صدايي براي‌شان «كاراكتر» نساخته بود كه ماندني شوند.

***
نمايش عروسكي و هنر عروسك‌گرداني در طول تاريخ معظم سرگرمي و نمايش بيش‌تر از چيزي كه به نظر مي‌رسد جدي و مهم و موثر بوده است. نقل قولي از برنارد شاو درباره هنر عروسکی براي اثبات اين موضوع كفايت مي‌كند. برنارد شاو مي‌گويد: «عروسک‌ها چنان شما را به هیجان می‌آورند که فقط محبوب‌ترین بازیگران می‌توانند چنین کنند. آن چه در تئاتر بر ما اثر می‌گذارد، فعالیت‌های جسمانی اجرا‌کنندگان نیست بلکه احساسی است که در ما زنده می‌کنند. تخیل تماشاگر نسبت به اجرای بازیگران به مراتب نقش مهم‌تری ایفا می‌کند و در نمايش عروسکی، تخیل‌ برای تيم اجرایی و مخاطبان عنصري بسیار بنيادين، كليدي و اساسی است.» عروسک‌گردان‌های زيادي در هنر معاصر درخشيدند و شاهکارهای بزرگی خلق کردند؛ سرگئی ابراتسف نابغه روسی، ژوزف اسکوپا هنرمند چکسلواکی يا تونی سارج آمریکایی فقط نمونه‌هايي از اين هنرمندان هستند.

در دنياي پر نقش و نگار سرگرمي و تلويزيون هم نامي به شهرت و اعتبار جيم هنسون هست كه با خلق و نمايش چندين و چند عروسك پارچه‌اي و اسفنجي با مدل دستكشي - ميله‌اي دنيا را با خودش و همراهان بي‌جان اما زنده‌اش همراه كرد. اواخر دهه 1950 بود كه اين نابغه جوان شروع به خلق عروسك‌هاي معروفش كرد و با برنامه‌هاي مختلف تلويزيوني در كنار اين موجودات جذاب و شخصيت‌هاي منحصر به فرد دنيا را سر ذوق آورد. برنامة «ماپت شو» با قورباغه‌اي كه امروز از خيلي ستاره‌هاي هاليوود هم معروف‌تر است، نام جيم هنسون و "كرميت قورباغه" (هم‌اسم يكي از دوست‌هاي صميمي دوران بچگي جيم) را جهاني كرد، جوري‌ كه اين قورباغه تا امروز تنها موجود غير زنده‌اي‌ست كه در سنگ‌فرش معروف بلوار مشاهير هاليوود ثبت و جاودانه شد و جرج لوكاس هم در جنگ ستارگان: بازگشت جداي از عروسك‌هاي ماپت در فيلمش استفاده كرد.

چندين و چند عروسك جورواجور به عنوان جمع ماپت‌ها در برنامة «خيابان سسمي» به كودكان الفبا و اعداد ياد ‌دادند. برنامه‌اي كه از شبكه پي بي اس پخش شد و شهرتي جهاني پيدا كرد و پيش از انقلاب در ايران هم برنامه‌اي محبوب و پرطرفدار و تاثيرگذار شد، تا جايي كه بيژن بيرنگ مي‌گويد مجموعه‌هاي پرطرفدار محله بروبيا و محله بهداشت را با الهام از اين برنامة عروسكي و به قول خودش با "ايرانيزه‌كردن ماپت‌ها و سسمي استريت" ساخت و گُل كرد. محبوبيت اين عروسك‌ها در تلويزيون سال‌ها دوام آورد و طبعاً پاي‌شان به سينما هم باز شد. از اواخر دهة 1970 چند فيلم و چند برنامه تلويزيوني با محوريت اين عروسك‌ها ساخته شد و اين حكايت تا امروز ادامه دارد (سال قبل نسخة سه‌بعدي ماپت‌ها با موفقيت روي پرده رفت.) هنسن به‌رغم اين همه شادي و نشاط و هنري كه خلق كرد، سرنوشت غم‌باري پيدا كرد. در 1990 در سن 53 سالگي بر اثر عفونت ناشي از يك سرماخوردگي ساده از دنيا رفت و قورباغة مشهورش را ساكت و بي‌حركت كنار تابوتش تنها گذاشت، در حالي‌كه كاغذي جلويش گذاشته بود و رويش خيلي كوتاه نوشته بود: «من صدايم را از دست دادم.» ماپت‌ها اما همچنان سرگرمي‌ساز و ميراث هميشگي هنسن براي دنياي نمايشگري ماندند.

***
زبانم لال، قصدم مقايسة اين‌شكلي نيست! بزنم به تخته، ايرج طهماسب و حميد جبلي سرحال و قبراق مشغول كارند و سايه‌شان 120 سال بالاي سر عروسك‌هايشان خواهد بود. بجز بخش غم‌انگيز آخرش، مسير كار عروسك‌بازهاي ما خيلي شبيه اين نمونة موفق جهاني‌ست. حالا ما هم يك جمع جورواجور و متعدد از شخصيت‌هاي عروسكي محبوب و بامزه و باحال داريم؛ تركيبي از شخصيت‌هاي آدميزادي مثل كلاه قرمزي، پسر خاله، گيگيلي، پسر عمه‌زا، خواهر عمه‌زا!، فاميل دور، همساده و ...، چند شخصيت حيواني مثل ببعي و جيگر (اسم الاغ‌شان را گذاشته‌اند جيگر!) و چندتايي هم موجود تخيلي مثل صندوق پست و ژولي پولي و گلابي و ... خلاصه جمع‌شان جمع است و شكر خدا هر سال هم دارد چندتايي شخصيت موفق به اين جمع با بركت اضافه مي‌شود. دو فيلم از اين مجموعه تا امروز اكران ميلياردي داشته (با ضرب و تقسيم سادة پول بليت به رقم فروش به تعداد تماشاگر ميليوني مي‌رسيد) و فيلم سوم هم در راه است. سه سال پياپي هم موفق‌ترين برنامه نوروزي تلويزيون شده‌اند و از من مي‌شنويد، اين قصه تازه شروع شده است. اما ...

***
گ
ايرج طهماسب و حميد جبلي - به عنوان خالقان اصلي يك مجموعة مهم و حالا ديگر تاريخچه‌دار - بايد به اين حاصل عمرشان جدي‌تر از اين‌ها نگاه كنند. دو دهه سرمايه‌گذاري فكري، هنري، ذوقي و بهره‌برداري موفق اقتصادي و اعتباري نشان مي‌دهد كه گنجينه‌اي از جنس اسفنج و پارچه – و صد البته هوش و قريحه و خلاقيت و تجربه – در اختيار دارند و اگر به فكر جيب خودشان نيستند، بايد به فكر خاطرات دو سه نسل و بيشتر از آن و دل‌نگران قحطي بي‌سابقة چهره‌هاي سرگرمي‌ساز و شوق‌انگيز در شرايط امروز باشند.

آن‌ها در كنار عروسك‌گردان‌هاي موفق‌شان (با ذكر ويژه از دنيا فني‌زاده دختر بازيگر بزرگ و فقيد سينما كه شلنگ‌تخته‌اندازي‌هاي سرخوشانة كلاه‌قرمزي محصول ذوق او در عروسك‌گرداني است) و چهره‌هاي تازه‌اي كه به عنوان عروسك‌گردان و صداپيشه به آن‌ها اضافه شده‌، گروهي استثنايي را شكل داده‌اند؛ با كلي پتانسيل بالقوه براي نمايش‌گري و سرگرمي‌سازي و بعدترش براي آموزش و تربيت، فرهنگ‌سازي و خاطره‌بازي نسل‌هاي قبل و بعد و بعدترش. چه قصه‌ها و ماجراها در دل اين عروسك‌هاي مشنگ و ساده‌دل خوابيده و چه نقشه‌ها مي‌شود براي اين جمع نافُرمِ دلپذير كشيد. پديدة كلاه قرمزي و اطرافيانش - به معناي دقيق كلمه - يك محصول و بستة كامل فرهنگي هستند كه در طول ساليان سال در هر فرهنگ و اجتماعي يك بار خلق و محبوب و ماندگار مي‌شوند. قرعة فال الان به نام ايرج طهماسب و حميد جبلي زده شده كه از روزهاي نوجواني در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان و تلويزيون كنار هم تمرين كردند و قد كشيدند تا رسيدند به صندوق پست كه بتوانند مثل آب خوردن - بدون هيچ متن و نوشتة مشخصي - صدها ساعت نمايش عروسكي خلاقانه بسازند و با هم جوري بده‌بستان كنند كه تماشاگران ريز و درشت لذتش را ببرند.

حالا آن‌ها بي‌هيچ ترديدي «مسوول» حفظ، تداوم، گسترش و سرنوشت اين بِرَندهاي اينترتينمنت و متولي و مولفِ يك‌جور «شو بيزينس» به‌شدت ايراني و اين‌جايي هستند. مجموعة «شخصيت‌»هاي نمايشي كه خلق كرده‌اند، در آستانة بيست سالگي و يك دورة اوج دوباره، پيش از هر چيز و بيش از هر وقت ديگر نياز به مراقبت و جديت و توجه و برنامه‌ريزي دارد. اگر به هر دليلي در اين مسير پيچيده و حساس كم‌توجهي، كم‌كاري يا كوتاهي كنند، در آيندة دور و نزديك هيچ عذري از آن‌ها پذيرفته نخواهد بود... اگر اين اتفاق مبارك بيفتد، البته كه من هم به نوبة خودم بابت همين نوشتة هزار كلمه‌اي ازشان توقعاتي دارم!