یادداشت هادی مقدمدوست؛ یکی از فیلمنامهنویسان «بیپولی»
اين اتفاق نادري نيست
سینمای ما- يکجور بهخصوص که حساب ميکنم ميبينم يک جاهايي از «بيپولي» شبيه کمديهايترسناک شده است. مثل صحنهاي که در مهماني خانه باجناق ايرج بساط خريد برنج سالانه از شمال راه ميافتد. حساب ميکنم اگر آدم بيپول رودرواسيداري واقعا در اين موقعيت قرار بگيرد خيلي احتمال دارد ازترس، ايست قلبي کند. اينترس مثلترس از گرفتن آخرين پولي که در يک حساب بانکي داشتهاي ميماند. مثلا در بانک نزديک خانهتان حساب داشتهاي و هميشه ميرفتي پول ميگرفتي و پول واريز ميکردي و حالا مدتهاست که فقط پول برداشت ميکني و فقط صدتومن ته حسابت مانده است و حالا ميخواهي همه صدتومن را بگيري و حسابت را به کل ببندي. ميترسي که متصدي گيشه بانک که ده سال است به عنوان مشتري روبهروي او مينشستي و بارها هم در کوچه و محل او را ميديدي حالا تو را خجالت بدهد و به تو نيشخندي بزند که: ايرج خان معلومه بيپول شديها.
مايهها ته كشيده؟! يا مثلا بترسي از اينکه وقتي ميخواهي سوار تاکسي شوي ناگهان يکي از فاميلهايتان که دهسال است او را نديدهاي و با هم دوراني داشتهايد را درصندلي جلو سواري کرايه ببيني و تمام مدت تو – که صندلي عقب نشستهاي- هي ميترسي او تو را ببيند و از اين ميترسي که مبادا مجبور شوي موقع حساب کردن کرايه به تعارف و تعارفکشي بيفتي و نهايتا کار به اينجا بکشد که تو پول کرايه ماشين آن فاميل را حساب کني در حالي که حالا اصلا پولي اضافه در جيب نداري که کرايه او را هم حساب کني که اگر داشتي براي قپي هم که شده پشت او را در تعارف به خاک ميماليدي. يعني فقط قد خودت داري. يعني دوتا 25تومني داري و يک 50تومني و يک صدتوماني جديد فلزي و يک 50تومني کاغذي. کرايه ماشين را هم ميداني که تا سر خيابان شما 250تومن است و ته دلت نگران اين هستي که مبادا راننده ماشين به آن 50تومني کاغذي که قدري کهنه است گير بدهد و آن را نپذيرد و قبلا تمام نقاط چروک و تا خورده آن را سعي کردهاي صاف و مرتب کني و جملاتت را براي برخورد با راننده سختگير آماده هم کردهاي اما نميداني که آن فاميل که ده سال است او را نديدهاي ميخواهد کجا پياده شود؟
که اگر قبل از تو پياده شود خيلي خوب است چون وقتي که ميخواهي آن پول خردهها را بدهي و با راننده به خاطر آن 50تومني کهنه بحث کني او ديگر نيست که بخواهد شاهد اصرار و کلكل تو براي انداختن آن 50تومني به راننده باشد و نيست که بفهمد تو فقط 250 تومن در جيب داري اما اگر آن فاميل بخواهد بعد از تو پياده شود تو چه کار بايد کني؟ اگر بيشتر در سواري کرايه بماني و صبر کني او اول پياده شود کرايهات از 250 تومن بالا ميزند و احتمالا ميشود 300 تومن يا 350 تومن و غير از کرايهاي که آماده کردهاي و در مشت داري چيزي بيشتر در جيبت نداري که به او بدهي.اينجاست که قلب انسان از محلي که خداوند آن را در مناسبترين نقطه بدن انسان قرار داده ميل حرکت به سوي دهان انسان کرده و اينجا همانجاست که ميگويند قلبت ميخواهد بيايد توي دهانت! اينجاست که انسان در بنبست ترسناکي گير کرده که ترسش با ترس ترسناکترين لحظههايتريلرهاي سينمايي دنيا پهلو ميزند. انسان واقعا اين جور مواقع چه کار بايد کند که نترسد؟ براي برخورد با اين وضعيتها چه راهي بايد انديشيد؟ فکر کنم اولين سوالي که انسان از خود بايد بپرسد اين است که: من در حقيقت از چه چيزي ميترسم؟ گمان ميکنم جواب سوال مذکورکه خود شکل سوال جديدي را به خود ميگيرد اين است که «آيا من از اينکه ديگري بفهمد که من بيپولم ترسناکم؟ » و دوباره حالا براي رسيدن به پاسخ بايد سوال جديدي از خود پرسيد؟
سوال بعدي اين است: «اگر ديگري بفهمد که من بيپولم، چه اتفاقي ميافتد که من از آن اتفاق ميترسم؟» جواب ساده سوال اين است: «اگر آن ديگري بفهمد من بيپولم پيش او کوچک ميشوم، تحقير ميشوم...» بلهترس من از تحقير شدن و شکستن غرورم است. من از اينکه کوچک شوم ميترسم. حالا بايد سوال ديگري پرسيد؟ «آيا بيپولي نشانه حقارت است؟»، «آيا اين دال و مدلول واقعا نسبت درستي با هم دارند؟»، «آيا پول يعني عزت و بيپولي يعني حقارت؟»، اينجا انسان انگار با خودش آشنا ميشود که باور کرده است که پول نشانه عزت است و بيپولي نشانه حقارت؟ باور نميکنم! آيا من همچه عقيدهاي دارم؟ آيا من هم فکر ميکنم عزت انسان به پول است؟
سواري به انتهاي خط رسيده و تو يکباره ميبيني اصلا و ابدا حواست نبوده که به انتهاي خيابان رسيدهاي و حالا شايد کرايهات به 400 تومن هم رسيده باشد. صندلي جلو را نگاه ميکني. صندلي خالي است و آن فاميل هم رفته است. بيحال ميشوي. هم خشنودي که او نيست هم کمي درماندهاي که چگونه 150 تومان کم داشت کرايه ماشينت را جبران کني. به هر حال هر کاري بخواهي بکني بايد بعد از پياده شدن کني. خودت را آماده يک نبرد رواني با راننده ميکني و از ماشين در ميآيي و روبهروي پنجره جلوي ماشين ميايستي تا با راننده روبهرو شوي اما قبل از اينکه کاملا با پنجره و راننده روبهرو شوي، راننده ميگويد: آن آقايي که جلو نشسته بود کرايه شما را حساب کرد و رفت و گفت: نخواستم از خواب بيدارت کنم. او باور کرده بود که تو خوابي و خوب توانسته بودي خودت را خسته نشان دهي و خواب را بازي کني!... حالا دلت ميخواهد گريه کني. ترس از تو مکيده شده و حالا اگر نسيمي به صورت عرق کردهات بوزد معناي آن نسيم را ميفهمي. به سمت خانه پياده ميروي و حالا 250 تومن هم در دست خيس و عرق کرده از سکههاي فلزي توي مشتت داري و اينجا حالا در سرشب شهر - در پيادهرو - بارها و بارها مفاهيمي مثل طبيعت، دوستي، عشق و معرفت و خدا از ذهنت عبور ميکند و بعد آن ياد آنچه از قلم انداخته بودي را مرور ميکني و چندين بار نفس عميقي ميکشي و ميبيني که اين اتفاق نادري نيست.