بالاخره اتفاق افتاد؛
...و حالا متن کامل پرسش و پاسخ کاربران «سینمای ما» با بهمن فرمانآرا، رضا کیانیان، و باقی گروه سازنده «خاک آشنا»
سینمای ما - پریا صوفی: «خاك آشنا» فيلمي است كه مورد توجه سينمادوستان قرار گرفته است. فيلمي كه نمايش آن با اگر و شايدهاي زيادي همراه بود و همين امر هم كنجكاوي ديدن آن را بيشتر ميكرد. به هر حال فيلم فرمانآرا اكران شد و هواداران و منتقدان خودش را پيدا كرد. در جلسه پرسش و پاسخ فيلم «خاك آشنا» در پرديس زندگي اين امكان فراهم آمد تا مردم بعد از ديدن فيلم بهطور مستقيم با كارگردان، بازيگران، تدوينگر و صدابردار و صداگذار فيلم به گفتوگو بنشينند. فرصتي كه گروه فيلمسازي از آن بسيار استقبال كردند و حتي رضا كيانيان از حضار خواست تا همانطور كه مسئولان سايت سينماي ما وعده داده بودند به جاي رسم معمول نوشتن سوالات، مردم رودررو و شفاهي سوالاتشان را بپرسند. اين شرح گفتوگوي اختصاصي تماشاگران با فرمانآرا، كيانيان، حميديان و عوامل فني فيلم است:
آقاي فرمانآرا به عنوان اولين سوال، اگر روزي نوه شما، كيا كه امسال سوم دبستان است و همنسلهاي او از شما بپرسند كه چقدر در ارتباط برقرار كردن با جامعه و تماشاگر از طريق فيلم «خاك آشنا» موفق بودهايد، به او چه جوابي خواهيد داد؟
فرمانآرا: روزي كه او آنقدر بزرگ شود كه اين سوال را از من بپرسد، احتمالا من ديگر نيستم. وقتي فيلمي را ميسازي فقط ميتواني اميدوار باشي كه بتواني با مخاطبت حرف بزني و ارتباط برقرار كني اما هيچ فرمول و حسابوكتابي در اين رابطه وجود ندارد. به همين جهت من نميتوانم بگويم كه اين امر در «خاك آشنا» محقق شده يا نه. اين از آن دست فيلمهايي است كه آدم نميتواند حدس بزند مردم چقدر از آن استقبال خواهند كرد. ما سعي ميكنيم همه مسائلي كه باعث ميشوند با مخاطبمان ارتباط بهتري برقرار كنيم را رعايت كنيم ولي خب مثل تيراندازي است. گاهي اوقات هم ممكن است تيرمان بيفتد توي كوچه!
لطفا درباره حذفيات فيلمتان در همين شروع جلسه توضيحاتي بدهيد؟ چون به نظر ميرسد بخش زيادي از فيلم حذف شده كه به يكدستي آن لطمه زده است.
فرمان آرا: كلا چهار سكانس كامل از فيلم حذف شده است. يكي سكانس ملاقات بابك و نامدار با استوار اوطميشي است كه درباره زنداني فراري حرف ميزنند. سكانس ديگر مربوط به حرفهاي سر ميز شام و نظر خانم سالاري درباره ازدواج است كه الان فقط جمله «اصولا ازدواج چيز بيهودهاي است» را ميشنويم كه خب خيلي قضاوت يكطرفهاي به نظر ميرسد. سكانس بعدي مربوط به جايي است كه خاتون درباره زنداني فراري كه دستگير شده حرف ميزند و آخرين سكانس حذفي مربوط به آخر فيلم است كه نامدار ميخواهد به تهران برود. بقيه حذفيات در حد يكي دو تا جمله كوتاه بوده است.
آقاي كيانيان لطفا درباره شكل اداي ديالوگ در اين فيلم توضيح بدهيد و اينكه آيا اين شيوه زير لبي و گاهي نامفهوم از پيش تعيين شده بوده است؟ و اشارهاي به فرد خاصي داشته يا نه؟ و اين مدل حرف زدن قرار بوده كدام ويژگي اين شخصيت را به مخاطب منتقل كند؟
فرمان آرا: قبل از اينكه رضا جواب اين سوال را بدهد بايد بگويم كه حسن زاهدي قبل از شروع كار به من گفت كه يك دستگاه جديد خريده كه هر طور حرف بزنيم صدايمان را ضبط ميكند. دقيقا حرفش به من اين بود:«تو برو جلو، من دارمت!» براي همين هم ما نگراني آرام حرف زدن بازيگران را نداشتيم.
كيانيان: اول اينكه دوستان به من گفته بودند سوالات بيشتر به صورت شفاهي خواهد بود و با هم بحث ميكنيم و شما در ادامه حرفهايم حرف خواهيد زد اما تا اينجا كه سوالهايتان بيشتر كتبي بوده. پس براي اينكه گرم شويد يك خاطره از روزهاي فيلمبرداري برايتان تعريف ميكنم. (در اينجا رضا كيانيان با لهجه كردي از برخوردش با يك چوپان كرد در روزهاي اول فيلمبرداري صحبت ميكند.)
بازيگر براي هر فيلمي كه ميخواهد در آن بازي كند، بهطور قطع يك نقشهاي ميكشد. يك معماري، هم براي حركاتش و هم نحوه ديالوگ گفتن و حرف زدنش دارد. وقتش كه شد برايتان ميگويم كه نقشههايم براي حركات و بازي «خاك آشنا» چه بوده است. اما در مورد گفتارش از همان اول فكر ميكردم كه اين آدم حتما بايد زيرلبي حرف بزند چون اصلا به زور حرف ميزند. براي اينكه نامدار از دل شهر، از تمام روابط، آلودگيهاي صوتي و آلودگيهاي انساني فرار كرده و آمده در جايي در دامن طبيعت و محلكارش را هم برده در يك زيرزمين و با هيچكس هم ارتباطي ندارد و با همه در حد چند كلمه يا جمله بيشتر حرف نميزند. تا پسرخواهرش در واقع بر او وارد ميشود و او مجبور به ارتباط برقرار كردن ميشود. خب وقتي يك آدمي اين طوري است در حد معيشتش با خاتون يا اوطميشي حرف ميزند. با تنها كسي كه يك ذره بيشتر حرف ميزند و شوخي ميكند و ميخندد همان چوپان ديوانه است. پس درنتيجه اين آدم بايد به زور حرف بزند اما دو جاي فيلم هست كه صدايش بلند ميشود؛ يكي سر همان ميز شام كه شبنم آمده و به خاطر حضور او شاد و سرحال است و حتي قهقهه ميزند كه البته شما در حال حاضر قسمتي از آن را نديديد و يك جاي ديگر هم سكانسي است كه با بابك دعوا ميكند وگرنه بقيه جاها زمزمه ميكند. معمولا وقتي بازيگر آرام صحبت ميكند، صدابرداران پشت صحنه ميآيند و در حالي كه نميخواهند بگويند بلندتر صحبت كن، به بازيگر ميگويند: «انرژي صدايت را بيشتر كن.» خب ما ميفهميم كه منظورشان اين است كه صدايت خيلي كم است و ميكروفونهاي ما نميتوانند ضبط كنند. دو، سه روزي كه از فيلمبرداري «خاك آشنا» گذشت، منتظر بودم كه حسن زاهدي بيايد پشت صحنه و اين حرف را بزند اما هر چه منتظر شدم نيامد. آخر خودم رفتم سراغش و گفتم:«تو نميخواهي چيزي به من بگويي؟» گفت: «مگر بايد چيزي بگويم؟» ازش پرسيدم مثلا نميخواهي انرژي صدايم را بيشتر كنم. گفت:«نه من كاري ميكنم كه صداي هر بازيگر را همانطوري كه هست ضبط كنم. پس تو كار خودت را بكن و من هم كار خودم را ميكنم.»
آقاي حميديان نوع ارتباط كاري و دوستي شما با آقاي كيانيان چگونه است؟ چون از رابطهاي كه ما در «خاك آشنا» بين شما و داييتان ميبينيم، به نظر ميرسد جداي همكاري در اين فيلم شما با هم دوستي بيشتري داريد.
بابك حميديان: دوستي من با آقاي كيانيان از فيلم «قدمگاه» شروع شد. آن موقع چون اولين كارم بود با ترسهاي خودم وارد فيلم شده بودم. يكي از ترسهاي بزرگم بازي در مقابل بازيگران خوبي مثل آقاي كيانيان و آقاي پرستويي بود چون هر دو نفر اين عزيزان را خيلي دوست داشتم. وقتي قرار شد در «قدمگاه» با كيانيان همبازي شوم، يادم ميآيد كه وقتي روز اول فيلمبرداري ديدمشان گفتم كه چقدر از ايشان ميترسم ولي خب بعدا فهميدم كه ترسم خيلي ترس احساسي بود و به همين دليل هم بعدها در شش فيلم ديگر با ايشان همكاري كردم. بله ايشان را خيلي دوست دارم و در «خاك آشنا» هم اگر ايشان ميخنديدند، من هم بدون تلاش لبخند ميزدم و وقتي بغض داشتند، بغضشان روي من هم تاثير ميگذاشت...
بابك حميديان: موقع فيلم «قدمگاه»، رضا كيانيان براي من معناي زمستان و سايه بود كه من ازش فرار ميكردم، چون آدمها در زمستان سايه را دوست ندارند اما الان رضا كيانيان براي من تابستان است و باز همان سايه است كه من زير سايهاش هستم.
كيانيان: خدا بهارش را به خير كند!
آقاي فرمانآرا، كنجكاويم كه فيلم بعديتان را چه وقت و چطور ميسازيد؟ چون اين فيلمي كه امروز به نمايش درآمد، آن چيزي نبود كه شما ميخواستيد. اصلا باز هم فيلم خواهيد ساخت؟
فرمانآرا: درست است كه اين فيلم «خاك آشنا» آن اكران ايدهآلي را كه من ميخواستم نداشته است. اينكه كار بعدي من چيست و چه خواهم كرد را اجازه بدهيد قدري بگذرد، بعد جواب ميدهم چون وقتي حوادث اجتماعي شتاب ميگيرد، از زمان گرفتن مجوز فيلم تا موقع اكران آن يكي، دو سال طول خواهد كشيد و درنتيجه وقتي شتاب آن قضايا بگذرد، شايد اصلا فيلم موضوعيت خودش را از دست بدهد. اوايل انقلاب من اجازه ساخت سه تا فيلمنامه را گرفته بودم اما هيچ كدامشان را نساختم چون با توجه به اتفاقاتي كه به سرعت ميافتاد، شما اصلا نميتوانستيد پيشبيني كنيد كه آيا فيلمي كه ميسازيد با مخاطب ارتباط برقرار ميكند يا نه! امروز هم براي اينكه از اين قضايا به خودم استراحتي داده باشم، يك پروژهاي كه سالها دوست داشتم روي آن كار كنم، امكان ساختش در ايتاليا فراهم شده است. اسم فيلم هم هست: از عباس كيارستمي متنفرم! و ميخواهم فعلا اين فيلم را بسازم. اسم فيلم را هم خود عباس (كيارستمي) گذاشت چون من و عباس دوستان خيلي خوب و صميمي هستيم و دوستي ما هم قدمتي بيش از يكي، دو سال دارد. قصه فيلم را برايش تعريف كردم كه در آن اين جمله از زبان يك منتقد گفته ميشود كه بعدازظهرها مردهشوري ميكند. جايي از فيلم كه دارند درباره فيلمهاي كلاسيك حرف ميزنند، جمله منتقد دقيقا اين است: «خدا بكشه عباس كيارستمي رو! همه فيلمها شده درباره كتابچه و قلم و از اين صحبتها.» اين هم طنز ميشود و هم هجو. راهحلي كه فعلا براي خودم دارم، ساختن اين پروژه است. براي اينكه اين فيلم يك فضاي كاملا سوررئال دارد و همهاش در دكور ميگذرد و هفت، هشت روز فيلمبردارياش طول ميكشد. در نهايت من كه استثنا نيستم. همه هنرمندان و فيلمسازان در سينماي ايران منتظرند تا وقتي شتاب لحظهها كم شد، فيلمهايشان را كليد بزنند.
اجازه ميدهيد برخي كه از شهرستان آمدهاند، سوالات طولانيتري بپرسند؟
فرمانآرا: حتما بپرسيد. فقط حواستان باشد كه بعضي سوالها تبديل به يك بيانيه طولاني ميشوند كه جوابي هم براي آنها نيست. اگر سوالتان تبديل به متن بيجواب نميشود، طولاني هم باشد ايرادي ندارد. بهخصوص كه خيلي خوشحال ميشوم سوالتان مستقيم باشد و نه به صورت نوشته.
من حس كردم كه فيلم شما، فيلمي است انتقادي، نمادين و فيلم نسل جوان به حساب ميآيد. تقابلي بين سنتهاست و مادر بابك كه زني تجددگرا محسوب ميشود. درباره تصويري است كه مادر و دايي و خاتون و حتي شبنم در ذهن بابك دارند. در نتيجه از نظر من هركدام از اين آدمها نماد كامل گروهي از جامعه ايراني به حساب ميآيند اما انتقادهايي هم دارم. مثلا نسبت به تدوين فيلم. جايي هست كه پسر سر راه دختر گل ميگذارد و بلافاصله و بدون اختلاف زماني دختر گلها را بر ميدارد اما پسر را نميبيند يا جايي كه خاتون دارد، هندوانه را ميبرد و چند ثانيه هم طول نميكشد كه صداي آقاي كيانيان را ميشنويم ولي بعد خاتون ميپرسد كه نامدار كجا رفته است يا صحنهاي كه ليوان آب نيمه پر روي ميز آقاي كيانيان است و در صحنه بعد ليوان خالي نشان داده ميشود و اينها به نظر من افت كيفيت ايجاد ميكند.
كيانيان: خب من آب را خوردم و بعد رفتم.
فرمانآرا: در مورد اول بايد بگويم كه شما شاتي از مهرماه نميبينيد كه فاصله او را تا بابك نشان دهد كه متوجه بشويم گل گذاشتناش را ديده است يا نه. ما فقط از ديد بابك مهرماه را ميبينيم كه تا نزديك ميشود بابك ميرود قايم ميشود. در مورد دوم هم برايتان بگويم كه قاچ كردن هندوانههاي رسيده خيلي سروصدا دارد! خاتون آنقدر سرگرم كار خودش است كه اصلا متوجه صداهاي اطرافش نميشود. به نظرم اين صحنهها كاملا طبيعي است.
يك سوال هم درباره شخصيتپردازي داشتم. در فيلمتان بابك از نسل جواني است كه بايد خيلي دير با آقاي كيانيان ارتباط برقرار كند اما ميبينيم بدون اينكه اتفاق خيلي خاصي بيفتد، دايي و خواهرزاده دلبسته هم ميشوند.
فرمانآرا: بابك در اين فيلم درست مثل نهالي ميماند كه در زميني لم يزرع كاشته شده است. نه از پدر محبت ديده است و نه از مادر. مادر حتي سرزنشاش ميكند كه در هيچ كاري موفق نيست چون حتي نتوانسته خودكشي كند.
براي اولينبار به آدمي بر ميخورد كه انگار بابك برايش مهم است و او را ميبيند. مثلا ازش سوال ميكند كه دوستت هم از اين حلقهها به ابرويش ميزند. محبتي كه ميبيند، باعث ميشود كه اين نهال رشد كند. اين كمبود محبت باعث شده بود كه حتي به مواد مخدر هم روي بياورد. درنتيجه به نظرم دليل علاقهمندي بابك اين است كه براي اولينبار از آدمي كه هشت سال او را نديده، محبت ميبيند.
آقاي كيانيان، چطور؟ او چطور به اين درجه ميرسد كه حتي ميخواهد كسي كه بابك را كتك زده، بكشد؟
كيانيان: نامدار خودش اول فيلم ميگويد كه اگر بابك اينجا بيايد من به او وابسته ميشوم و علاقه پيدا ميكنم.
آقاي فرمانآرا در فيلمتان يك صحنههاي كليشهاي وجود داشت. مثل با يك نگاه عاشق شدن پسر يا كتك خوردن و دعوا كردنش سر دختر.
فرمانآرا: ما خيليها را ديديم كه با يك نظر عاشق شدند و بابك همان اول هم كه دارد با ماشين ميرود وقتي مهرماه را ميبيند برميگردد و با نگاهش او را دنبال ميكند. بعد هم بابك يك بچه شهري است كه عادت كرده با دو تا SMS بلافاصله قرار قهوه خوردن بگذارد. اما حالا در فضايي است كه همه چيز فرق ميكند.
آقاي حميديان، نظرتان درباره شخصيت جواني كه بازي كرده ايد، چيست؟
حميديان: من سالهاست كه از سن و سال بابك گذشتهام. زمان ما آنقدر جوانها زير فشار تكنولوژي كمرشان خم نشده بود. من
به شخصه خيلي آدم سختي نبودم. بچههاي بيست و چندساله امروزه آدمهاي خيلي سختي هستند. من خودم شخصا زبانشان را نميفهمم و نميتوانم با آنها ارتباط برقرار كنم. سعي كردم به كمك آقايان فرمانآرا و كيانيان مثل بابك فيلم فكر كنم و بعد ديدم كه اصلا ديدن چنين تيپ آدمهايي در خيابان كار سختي نيست. همين الان بياييد با هم بيرون برويم تا من دهها نفر از اين جوانان را به شما نشان بدهم. آدم درست نميفهمد كه مشكل و دردشان چيست. ولي از يك چيز مطمئن هستم كه هر چه با جوان امروز ما با سرسختي بيشتري برخورد شود، آنها بيشتر از اين سرسختي لذت ميبرند. ارتباط عاطفي كه بين نامدار و بابك برقرار ميشود از دل همين سرسختي بيرون ميآيد.
چرا در بخشي كه دوستهاي بابك به خانه ميآيند، يكي از ديالوگهايي كه دختر جوان آن را ميگويد اين است كه: «ما هم پدر و مادرمان خيلي حسابي نبودند.» چرا الزاما مشكلات نسل فعلي را در خانوادههايشان ميبينيم و ميخواهيم ريشه اين مشكلات را در نسل گذشته ارزيابي كنيم؟ ممكن است كسي خانواده خيلي خوبي داشته باشد ولي ارزشهايش با ارزشهاي نسل گذشته همخواني نداشته باشد!
فرمانآرا: حرف شما كاملا درست است. من هم اصلا نميخواهم همه تقصيرها را به گردن خانوادهها بيندازم. اما به نظرم امروز خانواده تبديل به يك مساله اساسي شده است. پدر و مادرها آن توجهي را كه زمان ما به بچهها ميكردند، ديگر نميكنند. كه خب البته حق هم دارند و طبيعي است چون امروز ديگر پدر و مادر هر دو بايد كار بكنند. خودتان ببينيد چند درصد زنان ما شاغل هستند. در حالي كه زمان ما، مادران ستون استوار خانواده بودند كه تربيت بچهها در اصل بهعهده آنها بود. براي بچههايشان هميشه فرصت داشتند. تكيهگاه و سنگ صبور همه بچهها، مادر بود كه به مشكلاتشان رسيدگي ميكرد. خريد لباس و غذا و خلاصه همه زندگي ما با مادر بود. پدر هشت صبح ميرفت و هشت شب ميآمد. فقط آخر سال كارنامهمان را نگاه ميكرد. در همين فيلم اين دختر نصف شب با دو آقا بلند شده و آمده به يك روستا. معلوم است كه پدر و مادرش حتي از او سوال هم نكردهاند كه كجا ميروي. در حالي كه با توجه به اخلاق سنتي، حركتش شايد خيلي پذيرفته شده نباشد. امروز اگر بچهاي بدون گواهينامه ماشين را بردارد و با آن تصادف كند، پدرش دوباره سوييچ ماشين را به او ميدهد. اگر دوباره تصادف كند، باز هم ماشين را ميدهد. خب يكدفعه بگويد كه خيال دارد اين بچه را بكشد ديگر! يا خود بابك هم نمونه كسي است كه پدر و مادرش توجه لازم را به او نداشتهاند. يك روز با رضا (كيانيان) اين حرف را ميزديم كه نسل ما خيلي آرمانگرا بود و دنبال يك اتوپيا(آرمانشهر) ميگشت كه همه چيز را درست كند. اما بچههاي امروز به حق، آن چيزي را كه ميخواهند، همين امروز ميخواهند. كه خب خيلي از خانوادهها از نظر اقتصادي نميتوانند آنها را تامين كنند.
آقاي كيانيان چطور شده كه شما اينقدر به آقاي فرمانآرا علاقه پيدا كرديد؟ و اينكه اگر روزي ايشان فيلمي به شما پيشنهاد كنند ولي فيلمنامه آن را به شما ندهند، آيا بدون خواندن فيلمنامه هم در فيلم ايشان بازي خواهيد كرد؟
كيانيان: در سن و سال و روحيه من اين هست كه اصولا آدم تنهايي هستم يعني روابطم با اطرافيانم كم است. خيلي مهماني و اين طرف و آن طرف نميروم. يا كار ميكنم يا در كارگاهم هستم يا به خانه ام ميروم. دايره دوستانم هم به مرور و از 40 سالگي كمتر شد اما از آن زمان به بعد دو، سه تا دوست پيدا كردم كه رابطه خيلي عميقي با ايشان داشتم. يكي از آنها آقاي فرمانآراست. اين منهاي رابطه كارگرداني و بازيگري ماست. دنياي ايشان را دوست دارم. به هم نزديكيم ولي اگر فيلمنامه فيلمي را به من ندهند در آن بازي نخواهم كرد چون ايشان اصلا چنين كاري نميكنند. آقاي فرمانآرا هر وقت فيلمنامهاي مينويسند، چه قرار باشد كه من در آن بازي كنم و چه نه،داستان فيلمنامهشان را برايم تعريف ميكنند.
آقاي فرمانآرا، ماجراي آن غار و نور در فيلمتان چيست؟ و اين كه چرا براي فيلمتان اين روستا را انتخاب كرديد؟
فرمانآرا: راستش اصل قصه غار به ماجراي اصحاب كهف در قرآن بر ميگردد كه بعد از سالها از خواب بيدار شدند و وقتي ديدند روي زمين را چه فسادي گرفته، از خدا خواستند كه جان آنها را بگيرد. اشاره غار به اين داستان است و براي همين هم دائم آن چوپان ميگويد كه قيامت شده است. بعد هم جايي كه براي فيلمبرداري انتخاب كردم و اين غار هم در آن بود به خاطر طبيعت گسترده و وسيعش انتخاب شد تا كوچكي ما را در مقابل اين گستره نشان دهد. قصدم از انتخاب آن محيط، روستايي كردن كار نبود. چون اين يك فيلم كاملا شهري است كه حالا در فضاي روستا ميگذرد.