سینمای ما - امیر قادری: فرصت خوبی است که تشریف ببرید و روی پرده، فیلم سه زن را ببینید تا عوارض و امراض سینمای موسوم به متعهد اجتماعی و روشنفکرانه ایرانی را از نزدیک درک کنید. اکران سه زن به نظرم فرصت خیلی خوبی فراهم میکند تا دربارهاش صحبت کنیم و به نتیجه برسیم که چرا این نوع سینما در گوشهای افتاده، مخاطباش را جذب و جلب نمیکند و تاثیر نمیگذارد. اگر هم قرار به تاثیر و تاثری باشد، بیشتر به خاطر فریادهای کارگردان و اعتراضهایش و این که نمیگذارند فیلم بسازند و فیلماش اکران شود و بیلبردش را پایین میکشند و چرا از سینمای فرهنگی حمایت نمیشود و اینهاست. من اما به عنوان تماشاگر از تماشای چهره خسته و درب و داغان و احتمالا غمزده نیکی کریمی اعصابام خرد میشود. از این که قهرمانهای این جور فیلمها، جای این که به کارشان برسند و زندگیشان را بکنند، بیشتر کناری میایستند و شبیه ناظری که از بالا نگاه کند، نارساییها و مشکلات اجتماعی را مرور میکنند، یا به خلوتشان پناه میبرند، یا به کوه و بیابان میزنند، یا مینشینند و با یک آقای دکتری، یا نقاشی، چیزی، قهوه میخورند. در همین گوشه تنهایی است که اتفاقا فرصت پیدا میکنند تا تنهاییشان را جلا بدهند، یا در برابر گرفتاریهایی که اجتماع برایشان ایجاد کرده، نق بزنند یا با زخمهای درونشان خو کنند! صحنهای که در سه زن، نیکی کریمی موبایلاش را در بقالی شارژ میکند و میآید کنار جوی کنار خیابان مینشیند، انگار دارد منتاش را سر ما میگذارد. چرا به جایی رسیدهایم که روشنفکرش، مجبور است خیابان نشین شود؟ وای بر ما ملت قدرنشناس. درست به همین دلیل است که قهرمان فیلمهایی از این دست، مجبورند تنها به عنوان یک ناظر در اجتماع ظاهر شوند. این طوری است که روشنفکرنمایی، روکشی میشود بر همه کمبودها و عدم ارتباطها. قهرمانهایی که از ما میخواهند به خاطر غصههایشان، از رنجی که میبرند، بهشان احترام بگذاریم. از این که گوشهای مینشینند و ما مردم گناهکار را نگاه میکنند. یکی دو تا تشری هم که خانم کریمی بعد از مواجهه با بچههایی در زیر زمین خانهاش نشستهاند و موسیقی زیر زمینی کار میکنند (لازم به ذکر است که موسیقی زیرزمینی الزاما نباید در زیرزمین اجرا شود) میزند، بیشتر خندهدار هستند تا تاثیرگذار. تازه بعد که خوب نگاه میکنی، متوجه میشوی در همین سکانس فرقی بین نگاه منیژه حکمت با اردوگاه مقابلاش نیست. برای هر دو طرف، اینها جوانهای علافیاند که علف میکشند و جای فکر کردن به تعهدهای اجتماعیشان، ساز میزنند و وقت تلف میکنند. آها... و درست این جاست که پای آدم گیر میافتد. یعنی هنرمندان و روشنفکرهای این مدلی، یقه آدم را میگیرند که طرف پوپولیست است و میخواهد قهرمان روشنفکر را با مردم اجتماع یکی کند و طبقه را از بین ببرد. آن هم قهرمانی مثل نیکی کریمی فیلم سه زن که دخترش در وصف کتابهای زیادی که مادرش خوانده، داد سخن میدهد. خدمت شما عرض کنم که این سلاح دیگر کارایی ندارد. فیلم را ببینید تا متوجه شوید که سازندگاناش اتفاقا قبل از همه این حرفها اتفاقا فیلم بدی ساختهاند. البته اگر منظور از سواد، درک و ابراز مفاهیمی کلی مثل هویت ایرانی و نقش زن در اجتماع و خودشناسی و تنهایی انسان در کهکشان راه شیری است، حرفی نداریم. ولی ما آدمهای عشق سینما، عادت داریم عوض پرداختن به این جور مسئولیتها و تعهدات، اول از سینما صحبت کنیم. از فیلم به عنوان فیلم. از این که داستان سه زن چیست؟ شخصیتپردازی کجاست؟ این که موقع تماشای فیلم، اگر نخواهیم فرش را به عنوان نماد هویت تاریخی و ملی بگیریم، باید چه خاکی به سرمان بریزیم؟ آن وقت این همه دعوا سر یک تکه فرش چه نتیجهای دارد؟ چرا باید جالب باشد؟ هر فیلم اول یک فیلم است تا چیز دیگر. قرار نیست تعهد اجتماعی، یا دیالوگ درباره کتاب خواندن مادر، و اعتراضهای خانم کارگردان موقع اکران فیلماش، سرپوشی باشد برای فیلمنامه بد نوشتن و مسیر قصه را تعیین نکردن و شخصیتها را پا درهوا رها کردن و هر سکانسی را به عادیترین شکل ممکن اجرا کردن. چطور میتوانی به اجتماع متعهد باشی، وقتی اول به اثرت متعهد نیستی؟ همین است که چنین تعهدی را باور نمیکنم. به بازی رضا کیانیان در سکانس کوتاه حضور زن در آتلیهاش توجه کنید. ببینید دیالوگهایش را چطور میگوید. اما ظاهرا این بازی خیلی بد اصلا مهم نیست. (چرا فکر میکنم خود رضا کیانیان هم میداند که در این سکانس چه قدر دیالوگهایش را سرسری گفته؟) مهم قرار است ایدهای باشد که با حضور او بر پرده شکل میگیرد. بزرگداشت طبقهای که کیانیان در این سکانس نمایندهشان است. پس حالا برویم سراغ پله بعدی. دلیل دیگری که برای جعلی بودن چنین تعهد اجتماعی دارم. این که فکر میکنم هر جور تعهدی، باید از یک جور لذت درونی سرچشمه گرفته باشد. لذتی که اول در فرایند فیلم ساختن متجلی میشود و بعد پیامی که ناخودآگاه از تماشای چنین فیلمی به تماشاگر منتقل میشود. به نظرم در شرایط امروز بیش از هر چیز باید به خودمان و اثرمان متعهد باشیم. اجتماع بیرون قدم بعدی است. اصلا قدم بلافصلاش است. ولی وقتی فیلم این طوری ساخته میشود و بعد کارگرداناش تصمیم میگیرد تا درباره تعهدات اجتماعیاش صحبت کند، آن وقت است که همه چیز به هم میریزد. که شخصا باورش نمیکنم. که کار به منت و شعار میکشد. که تاوان نارضایتیهای درونی را باید با یک جور توهم روشنفکرانه پس بدهیم. بازیها بد است، داستانی در کار نیست، سکانس تاثیرگذاری نداریم، مریم بوبانی که فرش بغل کرده و دارد در بیابان میدود، به خندهمان میاندازد. اما هیچ کدام از این چیزها مهم نیست. جایش را چه چیزی باید پر کند؟ این که فرش مذکور را نماد هویت ملی و تاریخی در نظر بگیریم. فیلمسازی که احترامی برای وقت و حوصله تماشاگرش قائل نیست، به این فکر نمیکند که شاید موقع گوش دادن به شعارها و نصایحاش شاید حوصلهمان سر برود، پس باید کمی هم هنر و هیجان و سینما رو کند، چطور در مقیاس بزرگتر دلاش برای مردم سرزمیناش میتپد؟ پس وقتی از این جور طعنه زدن به کتاب خواندن قهرمان اعصابام خرد میشود، دلیلاش این نیست که با کتاب خواندن مشکل دارم. حرفام این است که چنین نمادپردازی و این جور تعهد اجتماعی شعاری و بیپشتوانه، اتفاقا روی دیگر پوپولیستی است که دوستان دارند با آن مبارزه میکنند. و باز به همین دلیل است که فکر میکنم فیلم متعهد اجتماعی در زمانه ما، سنتوری داریوش مهرجویی است. داستان نوازندهای که همه تلاشاش را صرف این میکند تا بنشیند و برای دل خودش ساز بزند. این تلاشاش برای خود بودن، صداقتاش برای درک وجد واقعی، البته او را رو در روی اجتماعاش قرار میدهد. از چاردیواری خانه بیروناش میکشد. اما به نظرم مسیر درست درک تعهد اجتماعی همین است. از لذت درون به سوی اجتماع خشمگین بیرون. وقتی قهرمان سر میرسد و با وجدی عظیم، اجتماعاش را با تمام گناهانش در آغوش میکشد. در فیلم میسیسیبلوز رابرت پریش و برتران تاوارنیه، یکی از سیاهان قدیم؛ یکی از آن پیران خرابات، درباره نواختن یک قطعه بلوز این طور توضیح میدهد: اگر بتونی این ساز رو خوب بزنی، اون وقت هر کار دیگهای رو هم میتونی خوب انجام بدی.