Print

یادداشت های جشنواره امیر قادری- 5

سینمای ما - امیر قادری: 1- در اين روزهاي بي فيلمي، ديروز «چوپان خوب»؛ جور اين ستون را کشيد و امروز را واقعاً نمي دانم بايد چي بنويسم که کمي مثبت باشد و بوي بهانه گيري و غرغر ندهد. منتظريم که نيمه دوم جشنواره فرا برسد و نمايش فيلم هاي ايراني آغاز شود؛ بلکه ميان شان نکته مثبتي پيدا کنيم که به درد نوشتن بخورد. هيچ هم فکر نکنيد آنچه ما را تهديد مي کند، فقط نمايش هويت ايراني در فيلم هايي مثل «آتش سبز» است؛ هويتي که به درد پول سوا کردن از بيت المال براي ساخت چنين فيلم هايي مي خورد. ما يک بخش ديگر داريم به اسم «معناگرا» که اين يکي هم بودجه خور است و مورد حمايت مسوولان که در چارچوب آن، فيلم هايي مثل «در ميان ابرها» ساخته مي شود که پريشب و در اين روزگار بي فيلمي در سانس آخر سينما صحرا ديديم اش. يکي ديگر از آن فيلم هايي که بر اساس الگوي خاص ارتباط ميان عشق زميني/ عشقي آسماني ساخته مي شوند. همان ماجراي تکراري کسي که عاشق يک زن مي شود، اما وسطاش يکدفعه مي زند عاشق خدا مي شود. اين «در ميان ابرها» هم يکي از آن فيلم هايي است که نود دقيقه سر و کله الناز شاکردوست در تک تک نماهاي فيلم با بهانه و بي بهانه پيداست. موسيقي زهي آزاردهنده اش هم روي اعصاب، و يک بازيگر نوجوان، عين شخصيت اصلي فيلم مالنا، به دنبال خانم بازيگر روان. منتها فرق اين يکي با مالنا را گفتم؛ اينجا پسر جايي در اواخر فيلم،متحول مي شود و از کنار خانم شاکردوست بلند مي شود و قطره اشکي بر گونه اش مي نشيند.

به من حق بدهيد که ساده انگار نباشم. که کاربرد اين الگوي تکراري در فيلمي را که حتي يک لحظه درگيرکننده ندارد، ديوانه ام کند؛ در فيلمي که نه تحول اش به دردي مي خورد، نه پسربچه اش و نه الناز شاکردوست اش. در فيلمي که درباره عشق است و هيچ عشقي توش وجود ندارد. يکي ديگر از آن فيلم هايي که به ضرب موضوع اش تهيه کننده پيدا مي کند و به جشنواره مي آيد و در بخش مسابقه معناگرا شرکت مي کند، و جماعت دلشان خوش است که اسم فيلم «از ميان ابرها»ست؛ پس کاري به زمين ندارد (اين چه فضيلتي است؟) و در هوا پرواز مي کند و لابد به همين خاطر هم هست که حتي يکي از صحنه هايش براي ما تماشاگر زميني بدبخت جذاب نيست؛ ما تماشاگري که فکر مي کنيم اگر بتوانيم صادقانه وضع و ارتباط مان را با پديده هاي زميني مثل سينما حل و روشن کنيم، آن وقت شايد خداي بزرگ گوشه چشمي هم به ما بيندازد. جز اين اگر باشد به نظرم يک جاي کار دروغ است. يک جاي کار مي لنگد. و اين دروغ، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه، ما را از هر «معنا»يي دور مي کند که هيچ ، با سر توي منجلاب مان مي اندازد. آقايان حواس تان هست؟ اين «در ميان ابرها» اگر يک فايده داشت، اين بود که مرا ياد سکانس محبوب ام در فيلم «کيميا»ي احمدرضا درويش انداخت؛ آخر داستان که خسرو شکيبايي بالاخره تصميم گرفته از دخترش دل بکند. پس در کادري که بک گراندش گنبد حرم است، پاکت دانه ها را براي کبوترها پشت پنجره هتل اش مي ريزد، و بعد همان پاکت خالي را مچاله مي کند و تلپ مي اندازد توي ظرف گوشه اتاق و مي رود پي کارش. اين صداي «تلپ» دل کندن، ده دوازده سالي مي شود که يادم هست. الناز شاکردوست در ميان ابرها را اما از خود امام رضا مي خواهم که از يادم ببرد.

2- اين از اين، و بعد مي رسيم به فيلم تازه خسرو معصومي، «باد در علفزار مي پيچد». اگر کارگردان «در ميان ابرها»، يکي از الگوهاي ابدي سينماي معناگرا، را هي تکرار مي کند، اين آقاي معصومي الگويي را که خودش چند سال پيش به دست آورده براي سومين بار تکرار مي کند تا تهش را درآورد و بي تاثيرش کند. معني سه گانه ساختن که اين نيست. دفعه اول و موقع تماشاي جايي از دوردست در لحظاتي تحت تاثير قرار گرفتم. اين همنشيني عشق آتشين بدوي و خشونت افسارگسيخته و طبيعتي که همزمان هم شاعرانه جلوه مي کند و هم بي رحم، اين ترکيب برف و خون و عشق، جواب داد. به خصوص وقتي متوجه شدم کارگردان در نمايش هيچ کدام از بخش ها قرار نيست پا پس بگذارد. نه عشق، نه خشونت (ي که آن زمان حتي سانسور شد) و هم طبيعتي که دستيابي به آن به لحاظ فيزيکي هم انرژي فراواني از گروه توليد مي طلبيد. اما معصومي اين الگو را هر بار کم تاثيرتر از دفعه قبل تکرار کرده و استعداد خودش را هم هدر داده است؛ استعدادي که در مچ کردن پوياي بعضي نماهاي فيلم و استفاده از بعضي عناصر مثل قيچي تيز خياطي و لباس سفيد عروس، خودش را نشان مي دهد. به هر حال همين که معصومي استعدادي دارد، همين که دروغگو جلوه نمي کند، همين که به نظر مي رسد اين عشق سرخ بر طبيعت سفيد را با گوشت و خونش اول لمس کرده و بعد فيلمش را ساخته... اينها همه در سينماي ما قابل تحسين است. فيلم خوب؟ ديگر رويتان را زياد نکنيد.


Print
سه شنبه,16 بهمن 1386 - 17:7:57