مهرزاد دانش:
الف)نوجواني را به ياد ميآورم كه در سنين 15-14 سالگي، يكي از روزهاي دانشآموزياش در سال اول دبيرستان را به گريز از مدرسه و رفتن به سينما شهر قشنگ اختصاص داد كه آن موقع فيلم بايكوت را اكران كرده بود. يكي، دو سالي ميشد كه پسربچه مجله فيلم ميخواند و كم و بيش برخي چيزهاي سينمايي به گوشش خورده بود. براي همين سابقه ديدن فيلمهايي مثل آوار، گلهاي داوودي، گردباد، گمشده و... را از همين طريق پشت سر گذاشته بود و با خواندن درباره آنها در مجله، نگاهش را به سينما شكل ميداد. از فيلم خارجي جز آنچه تلويزيون هفتهاي يك و نهايتا دو عنوان نشان ميداد خبري نبود و دستگاه ضاله ويدئو نيز در آن سالها جايي در جو تربيتي خانواده نداشت مگر گاهي كه به ديدن برخي اقوام ميرفت كه البته جز فيلم هندي چيزي در بساطشان نبود. در چنين فضايي، تماشاي بايكوت يك زلزله بود. پسرك كه پارهاي تعلقات مذهبي داشت براي اولينبار فيلمي ميديد كه درباره اثبات تعلقاتش بود، اما پايانش، نكته قطعي را مطرح نميكرد. مرگ آن آدم اصلي زير باران، براي نوجوان راهگشاي مطلب خاصي نبود. باز فيلم را رفت ديد و باز هم و باز هم... تا مجله فيلم درآمد و مصاحبهاي با كارگردانش در آن درج شده بود و اين بار، ذهن كنجكاو اما خالي بچه، انگار وارد اقيانوسي از معرفت شده باشد: متني پر از ايده راجع به سينما، سياست، مذهب، ادبيات، اجتماع... و همان شد كه شد. يك جور علاقه رو به تزايد كه با تماشاي فيلمهاي بعدي (دستفروش، بايسيكلران، عروسي خوبان و...) و فيلمنامههاي چاپشده و رمانها و مقالات و مصاحبهها و غيره تبديل به شيفتگي شد و مخملباف آن پسرك شد. ساعتها مقابل حوزه هنري ميايستاد تا مگر مخملباف سوار بر موتور از آنجا رد شود و ببيندش. ساعتها در كتابفروشيهاي مختلف به دنبال كتابي كه مگر متني از او يا درباره او در آن چاپ شده باشد و حاصل اين كتابگرديها البته مجموعه كاملي از گاهنامه سوره و مجموعه داستانها و رمانهاي مستقلي شد كه چاپ اولشان بود. رفتهرفته همه اينها به علاوه كلاسوري كه شامل بريده جرايدي پيرامون آثار او بود، يك جور آرشيو نسبتا كامل درباره محسن مخملباف را تشكيل داد. پسر بچه حتي ديدگاهش را همسو با او تنظيم ميكرد اگر او درباره دفاع از حقوق زنان صحبت ميكرد، پسرك حامي زنان ميشد و اگر او از گروههاي چپ در مقابل جناح بازار حمايت ميكرد، پسرك هم چپگرا ميشد. حتي نوع پوشش ( از قبيل انداختن پيراهن روي شلوار) و راه رفتن (كمي قوز كرده به سمت جلو) و آرايش (داشتن ريشهاي تنك) هم از اين تقليد مصون نبود. در آستانه ورود به دانشگاه با اينكه از خواندن فيلمنامه نوبت عاشقياش دل آزرده بود و حتي نامهاي را برايش نوشت و در آن از اينكه بتش از آرمانهاي اسلام و انقلاب فاصله گرفته است گله مفصل كرد، اما اين را به حساب شكوهاي عاشقانه گذاشت و باز با ناصرالدينشاه اكتور سينما و... به هيجان آمد. قضيه نسبيتگرايي كه بعد از خانهتكاني معروفش مطرح كرد، انگار تكانهاي ديگر بود در وجود پسرك و بعدا كه در سالهاي اول دانشگاه نظريه قبض و بسط را از مقالات كيهان فرهنگي پيگيري ميكرد، اين نيز به همان سابقه بر دلش نشست. همان سالها بود كه همسر مخملباف درگذشت و جوانك از دانشگاه به مجلس ختم رفت و براي اولين بار از نزديك بتش را ديد كه با پيراهن سفيد جلو مسجد ايستاده است. دست دادن با آن آدم و گفتن جملاتي ولو كليشهاي از قبيل غم آخرتان باشد، گرمايي وصفناشدني را براي اين جوان به همراه داشت؛ گرمايي كه پشتش به آتشي 8-7 ساله شعلهور بود...
ب) نيازي به تصريح نيست كه آن نوجوان من بودم. اما ديگر خبري از آتش و شعله نيست. فيلمهاي مخملباف ديگر برايم جذابيتي ندارد و تماشايشان اگر عصبانيام نكند، دست كم ملالآور است. آخرين نمونهاش همين جنسيت و فلسفه كه تا نيمه طاقت نياوردم و رهايش كردم. حرفهايش هم ديگر، تكاندهنده كه چه عرض كنم، حتي تاملآور هم نيست. آن ادعاها در حاشيه جشنواره كن درباره تصميم حكومت ايران به ترور او و خانوادهاش حاصلي جز پوزخند، همراه نداشت. خب البته بخشي از اين قضيه طبيعي است. بيش از 20 سال از شكلگيري آن مقطع زماني خاص گذشته است و دو دهه فرصت بسيار كافي است براي تغيير آدمها، چه آن كس زماني بت بود و چه آن كس كه زماني بتپرست. از آن زمان تا به حال بسياري از عقايدم عوض و بلكه استحاله شده است و يكياش هم همين شيفتگي عجيب و غريب دوران نوجواني و اوايل جواني. اما حالا كه سواد و بينش و تجربه و... كمي دگرگون شده است، مجال خوبي است براي بازنگريستن به آن دوران كه نه فقط من، بلكه نسلي به مخملباف تعلق خاطر داشت و خاطره شكستن شيشه سينماهاي ايام جشنواره فجر كه بيش از هركس معطوف به فيلمهاي او بود مصداق خوبي بر اين ادعاست. علت اين شيفتگي چه بود؟
1- مخملباف در يك دوران خلأ ظهور كرد. در آن سالها، فيلمساز خوب البته كم نبود، اما اغلب آنها متعلق به سالهاي قبل از انقلاب بودند. در بين فيلمسازاني كه متعلق به جريان انقلاب بودند، فقط يك مخملباف بود و بس. هنوز حاتميكيا و ميركريمي و... جا نيفتاده بودند و بقيه- مثل همكاران او در حوزه هنري- آثارشان چنگي به دل نميزد. براي خيلي كساني كه آن سالها دل به مفاهيمي مثل انقلاب و مذهب بسته بودند، مخملباف يك اسطوره در عرصه هنر (سينما) به شمار ميرفت و حتي براي خيليهاي ديگر يك جور الگو. معمولا موقعيتهاي خلأ، قابليتهاي يك انسان پرانگيخته را مضاعف نشان ميدهد. مخملباف فارغ از اين قاعده نبود. اين خلأ، البته فقط محدود به خود فيملسازان نبود. فيلم هم نبود و محدوديت پخش آثار خارجي بر اين ماجرا ميافزود.
2- در موقعيتهاي محدود، زبان نماد پراستقبالتر ميشود. آن سالها نميدانستيم كه نماد در سينما قاعده و قانون خاص خود را دارد و از اينكه در هر چيزي، نمادي كشف ميكرديم، كلي مشعوف ميشديم. مخملباف عاشق نمادپردازي بود و مخاطب هم عاشق كشف نماد. انگار سينما چيزي جز نماد نبود. آن سالها خبر نداشتيم، قبل از اين پازلهاي نمادي، درام حرف اول را در سينماي داستاني ميزند، چيزي كه هميشه در سينماي مخملباف غايب بود. اما نماد و پيام داشت ما را ميكشت. اينكه شرطبندهاي بايسيكلران نمادي از شرق و غرب سياسياند، اينكه آب در بايكوت به معني خداست، اينكه عكس كافكا در اپيزود دوم دستفروش تحقير دنياي ادبي- فلسفي غرب است، اينكه حباب در عروسي خوبان يعني رو به زوال بودن ارزشها و... حال ميكرديم. كاري نداشتيم كه آن آب و عكس و شرطبند و حباب و... اصلا جايگاهي منطقي در مناسبات دراماتيك و شخصيتي و موقعيتي اثر پيدا ميكنند يا نه. از همين رو بود كه صحنههايي مثل فصل ملاقات آخر واله و مريم در بايكوت يا آب پاشيدن پسرك به پدر دوچرخهسوارش در باي سيكلران خيلي كم در فيلمهاي مخملباف رقم ميخورد. چون قرار بود تماشاگر فقط فكر كند نكتهاي كه سالها بعد به صراحت در بالاي در سينماهاي نمايشدهنده فيلم مرضيه مشكيني بر سر تماشاگر كوبيده شد و كساني را كه به قصد تفريح ونه انديشه به سينما ميرفتند از ديدن آن منع ميكرد، بيجهت نبود مخملباف در اكثر مصاحبههايش، خود به تفسير و گشودن گره نمادهاي فيلمش ميپرداخت.
3- بسياري از ما عاشق تماشاي جنجاليم، چه در ورزش چه در سياست و چه در سينما. حتي اگر وقتي داريم از خيابان رد ميشويم و دو نفر را گلاويز با هم ميبينيم، دورشان حلقه ميزنيم و معركه تماشا ميكنيم. جنجاليترين چهره سينماي پس از انقلاب، جز مخملباف كيست؟ او به همه چيز معترض بود. از فارابي گرفته تا حضور فيلمسازان قبل از انقلاب، از چپ و راست گرفته تا قشري و روشنفكر، از برخي سطوح دولت و حكومت گرفته تا برخي لايههاي حوزه خصوصي و مدني و اين اعتراض را نه فقط در فيلمهايش كه در مقالهها و به ويژه صحبتهايش تجلي ميداد. اعتراض و جنجال، هيجانبخش است و اين نيازي بود كه به ويژه نسل ما شايد بيش از هر نسل ديگري بدان احتياج داشت.
4- مخملباف روح زمانهاش را خوب ميشناخت. اگر در سالهاي حاكميت شديد ايدئولوژيك، توبه نصوح و دو چشم بيسو و استعاره را ساخت، در سالهاي گفتمان عدالتطلبي، سراغ عروسي خوبان و بايسيكلران رفت و در آستانه پايان جنگ، دم از نوبت عاشقي زد و با آغاز دوران اصلاحطلبان، فيلمنامه سيب را نوشت با تمركز رسانههاي جهاني به كردستان سراغ كردها رفت و با محوريت يافتن افغانستان سفر قندهار و الفباي افغان را ساخت، شايد برخي با نگاهي منفي از اين فرآيند به فرصتطلبي تعبير كنند، اما نگارنده چنين نميانديشد. هوش سرشار مخملباف در يافتن سوژههاي متناسب با اقتضاي زمانه يك فرآيند هنرمندانه و خلاقانه بود تا فرصتطلبانه؛ گرچه اين هوش عمدتا صرف يافتن سوژهها ميشد و در پردازش آنها، مثل ميوهاي مرغوب زير پا لهشان ميكرد.
5- گمان نميكنم كسي از همان اول هم با سينماي مخملباف ميانهاي نداشته باشد و در عين حال منكر استعداد و خلاقيت خارقالعاده او باشد. اين عبارت ديگر تبديل به كليشه شده است كه اگر شتابزدگيها و پرشويي بلاوقفه ذهن او در ميان نبود، نبوغ و خود انگيختگياش در مسيري منسجمتر شكل ميگرفت و بازتاب پيدا ميكرد. ساخت فيلمي مثل دستفروش، آن هم در ميانه دهه 60، هنوز به يك معجزه بيشتر شبيه است. از قالب اپيزوديك فيلم و اتخاذ لحن متمايز در هر قسمت از آن، كه بگذريم، تنوع و تعدد ايدههاي درخشاني مثل استحاله يك پيرزن در وجود يك دختربچه، برخورد شخصيتهاي اصلي هر سه اپيزود با هم درست در مقطع مياني زماني اثر، نشستن ايدههاي مذهبي و فلسفي در بافت كار و... نه تنها تماشاگر آن زمان را سر ذوق ميآورد كه حتي هنوز هم بعد از گذشت 20 سال يادآورياش لذتبخش است. بله... بسياري از اين ايدهها (مثل سياه و سفيدشدن تصاوير عروسي خوبان در ميانه كار يا ظهور خود كارگردان در وسط صحنه و توضيح دادنش به پليس و...) قرباني شتابزدگيهاي متداول مخملبافي ميشد، اما اين جذابيت ذاتي قضيه را از بين نميبرد.
6- مخملباف در پي «سينماي انديشه» بود اما اين سينما را با بمباران بيوقفه ايدهها به سمت ذهن مخاطب شكل ميداد و از همينرو يك جور پارادوكس در اغلب فيلمهايش به چشم ميخورد. چنين بمبارانهايي معمولا آدم را خلع سلاح ميكند و چنان در گوشهاي به انفعال ميكشاند كه چارهاي جز پذيرش ماجرا در ميان نيست. يك جور تحميل انديشه در سريعترين زمان ممكن بي آنكه فرصتي براي نفس كشيدن و تامل كردن در اختيار قرار دهد و وقتي فيلم تمام ميشود و پا از سالن نمايش بيرون ميگذاري، آن انديشههاي پرتابشده چنان در ذهن رسوخ كردهاند كه با قدم زدن و تاني كردن خارج از دنياي سينما هم، به سختي خارج ميشوند؛ انديشههايي در قالب احساسات تند و آتشين: تناقضنمايي از اين واضحتر؟
7- چندي پيش در روزنامهاي، نامهاي از مخملباف خطاب به مديرعامل وقت بنياد فارابي درباره اجارهنشينهاي مهرجويي چاپ شد كه در آن خواستار محدوديتهايي براي فيلم و فيلمساز شده بود. درج اين نامه خيليها را به واكنش عليه مخملباف واداشت اما ظاهرا اين دوستان يا نميدانستند يا فراموش كرده بودند كه مخملباف خيلي قبل از درج علني اين نامه، به واكنش عليه خود پرداخته بود. اين ويژگي، خصوصيت كميابي است. اينكه خودمان عليه گذشتهاي كه داشتهايم بشوريم. ضمن آنكه درج اين نامه تنها كاركردي كه نداشت افشاگري بود چرا كه مخملباف خود در بسياري از مصاحبهها و اظهارات علنياش در همان زمانها عليه فيلمسازاني همچون مهرجويي و بيضايي و كيميايي موضع ميگرفت. مساله مهم همين صراحت كلام است. در سالهايي صريحا يكجور موضع گرفتن و در سالهايي ديگر عليه آن مواضع صريحا خانه تكاني كردن. همين في نفسه براي علاقهمندان مخملباف ارزش بود.
ج) سالهاست مخملباف به تكرار ايدههايي مشغول است كه ديگر برايمان جذابيتي ندارد و حتي جنجالآفرينيهايش هم كهنه شده است. شعارزدگي و جلوههاي متظاهرانه آثار اخيرش سوهان اعصاب است و انگار آن همه شور، كور شده است. عيبي ندارد. هركس دوراني دارد. اين چيزي از جلوه بايكوت و دستفروش و عروسي خوبان و بايسيكلران و چند فيلم ديگرش نميكاهد. حالا ديگر به چشم يك نوجوان شيفته به آنها نگاه نميكنيم. اما ميتوان با منطقي دروني زمان ظهورشان به آنها نگريست و همچنان تحسينشان كرد. چه باك كه مخملباف امروز از سينماي ايران فيد شده است. مهم آن است كه تصاوير فيكسشده سكانسهاي قبلي هنوز در ذهنمان زنده است. به خاطر سپردن پرواز با آگاهي از مردني بودن پرنده توصيهاي قديمي است اما هنوز كاربرد دارد. مخملباف و فيلمهايش جزئي مهم از تاريخ سينماي ماست، حتي اگر خودش ديگر تاريخ مصرفگذشته به نظر آيد.