Warning: MagpieRSS: Failed to fetch http://jahan.cinemaema.com/index.php?module=pagesetter&func=xmllist&tid=1&tpl=RSS&filter=category^sub^10. (HTTP Response: HTTP/1.1 403 Forbidden
) in /home/cinemaema/public_html/modules/RSS/pnincludes/rss_fetch.inc on line 245
|
|
|
|
|
گزیده کتاب سال سینمای ایران ماهنامه فیلم - 1386 چاه (داستان کوتاهی از ناصر تقوایی) | |
موتورچي، پنج غواص و شش تا جاشو چنان سفره گرد حصيري را دور كرد بودند و بيخيال چنگ ميزدند به پفكردگي پلو سيني وسط سفره كه پسرك مجبور شد كمي عقب بكشد و بنشيند روي بلندي قوسدار تخته سرپوش موتورخانه و با نگاه بياشتها خودش را مشغول كند به تماشاي برق خردهشيشه مانندي كه آفتاب پاشيده بود روي آب تا در صداي موتور نالهاي را كه باد از عرشه ميآورد نشنود. با گوشه لنگ چهارخانهاي نخنما تنها چيزي كه تنش بود، دانههاي عرق روي پيشانيش را گرفت و به آشپز كه از عرشه برميگشت نگاه كرد. آشپز پيش روي او شانه بالا انداخت، گفت «هرچه ميكنم چيزي نميخوره همينجور نشسته اونجا.» تهمانده قليهماهي ديگ توي دستش را خالي كرد روي پلو، رفت نشست جاي خالي پسرك و حلقه دور سفره را دوباره تنگ كرد. پرسيد «ديگه نميخوري؟» پسر گفت «نه. اشتها ندارم.» «تو كه چيزي نخوردي.» پسر گفت «گفتم كه اشتها ندارم.» و پا شد. آشپز سري جنباند و او را ديد كه از سايه رفت در آفتاب تند بيرنگ ظهر و رفت به جايي كه صدفها كومه بود. پسر ايستاد و به گوشماهي راهراه قرمز پرنقشونگاري كه روي صدف درشتي چسبيده بود نگاه كرد و همچه كه نالهاي شنيد و برگشت در چرخش نگاه پدرش را كه ته لنج نشسته بود و جاشوها و غواصها و پهنه سبز گذرنده دريا را ديد و روي عرشه هيچكس را نديد. از بلندي عرشه بالا رفت و نوك پا ايستاد. روي عرشه كه پر بود از آفتاب. غواص جواني داخل يك چنبره گود طناب نشسته بود، سرش را لاي زانوها گذاشته بود و دستها را دور پاها حلقه كرده و رنگ پوست سرشانههاش در آفتاب داغ ظهر كه به سرش و شانههاش ميتابيد رنگ پوست سياههاي مُرده بود. غواص صبح زود زير آب رفته بود و از هنگامي كه بالا آمده بود ميناليد، يكراست رفته بود داخل چنبره طناب و تا ظهر يكنفس ناليده بود. همان وقتي كه پسر از بلندي عرشه بالا آمد غواص باز ناليد. پسر گفت «چته؟ ديگه نميتوني غوص بري؟» غواص ناگهان آرام شد. پسر كمي پيش رفت، گفت «صدامو ميشنوي؟» روي پنجه پا ايستاده بود و چشمانتظار جواب به سكوت كركننده درون چنبره طناب نگاه ميكرد. سر غواص كمكم بالا آمد، موي مجعد كوتاه و پيشاني پرچين از عرقدان هبسته و ابروها، و همچه كه در سياهي صورت، چشمهاي غواص از لبه بلند چنبره گود طناب بيرون آمد پسرك انگار در شبي تاريك چيز وحشتناكي ديده باشد آهسته آهسته پس رفت و انگار از چيزي فرار ميكند از بلندي عرشه پريد و همچه كه ميدويد آماده بود اگر غواص از چنبري طناب پا بيرون بگذارد خودش را به دريا بيندازد.
(متن کامل این داستان را در کتاب اسل سینمای ایران مجله فیلم 1386 بخوانید) | شنبه,17 فروردین 1387 - 14:12:52
![صفحه مناسب براي چاپگر](images/global/print.gif) | آرشيو | | اخبار مرتبط: |
نظرات
اضافه کردن نظر جدید
|
|
|
|